loading...
✔ رمان تیـــک ✔
باران بازدید : 21 جمعه 17 مرداد 1393 نظرات (0)

دنیل هم چند لحظه بعد از سر میز بلند شد و گفت:- ممنون دایه! مثل همیشه عالی بود …دایه فقط به گفتن:- نوش جان!اکتفا کرد … بعد از رفتن دنی اشتهای منم پر زد … از جا بلند شدم و گفتم:- دایه مرسی …منتظر حرفی از جانب دایه نشدم و با سرعت رفتم سمت اتاقم … فعلا هیچ کاری نمی تونستم بکنم … دوروثی بعد از مدت ها برگشته بود سمت دنیل و مسلما دینل اونو پس نمی زد … حداقل من شاهد بودم که توی این مدت چه زجری کشید … اما پس من چی؟ من چطور باید تحمل می کردم؟ نفسم رو فوت کردم و رفتم توی اتاق … یه راست رفتم سمت جایگاه همیشگیم کنار پنجره … ماشین دوروثی درست زیر پنجره اتاق من پراک شده بود. چقدر دوست داشتم از این بالا یه چیزی بریزم روی ماشینش حالشو بگیرم … دختره خر! رفتم سمت در بین دو تا اتاق گوش وایسم ببینم چی می گن به هم … شاید اینجوری یه ذره آورم می شدم … گوشمو محکم چسبوندم به در … -من هنوزم روی حرفم هستم دنی … اصلا راضی نیستم که اتاق این دختره کنار اتاق تو باشه …من اینجا دیگه هیچ حریم خصوصی ندارم …- اما ما قبلا در این مورد با هم به توافق رسیدیم …- چرا نمی فهمی دنیل؟ اون دختر به تو به چشم باباش نگاه نمی کنه! - دوروثی دست بردار!- دست بر نمی دارم … دنیل … عزیزم … من نمی خوام تو رو از دست بدم!- تو منو از دست نمی دی … در صورتی که عجول نباشی!- چرا حق رو به من نمی دی؟ از وقتی افسون اومده تو این خونه من دائم احساس خطر می کنم! دوست دارم رابطمون هر چه زودتر رسمی بشه تا به آرامش برسم.- برای چی از ناحیه افسون احساس خطر می کنی؟ اون برای من یه دختر بچه اس همین!- برای تو شاید … اما از نظر من اینطور نیست … از نظر اون هم …سر خوردم کنار در … خدای من! پس دنیل هنوز هم روی حرف خودش بود … پس اون بوسه! اون حرفا … اون آغوش گرم … باز خشم بود که داشت به خونم سرازیر می شد … صدای دوروثی بلند شد:- دنیل بیا با هم ازدواج کنیم! خواهش می کنم …- با این عجله نمی تونم دوروثی!- عجله ؟!! من و تو که بچه نیستیم دنی … - و دقیقا به خاطر همین جریانه که می گم باید کمی صبر کنیم … ما که بچه نیستیم بخوایم هول کنیم.دوروثی با عصبانیت گفت:- خیلی خب … طبق معمول هر چی که تو بگی! اما دنیل من اگه از دستت بدم این دختر رو نابود می کنم …- دوروثی!- همین که گفتم! من بهت ثابت می کنم که اون چه آدمیه!- حالا کجا می ری؟- باید برم خونه … قراره با دوستام بریم بیرون … می رم که حاضر بشم …- بعد از این همه وقت اومدی … حالا هم می خوای بری؟- امروز رو مودش نیستم دنی … حس خوبی ندارم! قول می دم فردا برگردم با یه حال خوش که بتونم یه شب رویایی برات بسازم …دنیل چیزی نگفت و دوروثی رفت … خودم رو کشیدم سمت تخت … موبایلم داشت خودکشی می کرد … از روی پاتختی برش داشتم و خودمو انداختم روی تخت … جیمز بود … حوصله نداشتم اما جواب دادم:- الو …- سلام شیرین من …- سلام جیمز …- خوبی؟- نه یه کم کسالت دارم ..- چی شده عزیزم؟ حالت خوب نیست؟- نه مهم نیست … با یه کم استراحت خوب می شم …- زنگ زدم بگم می یام دنبالت با هم بریم کنسرت اما حالا که حالت خوب نیست بهتره استراحت کنی! بیام پیشت؟- ممنون که درک می کنی جیمز … نه ممنون! فعلا ترجیح می دم تنها باشم …- باشه عزیزم … هر چی که تو بخوای … بعدا می بینمت …- می بینمت … خداحافظ …گوشی رو قطع کردم و سرم رو توی بالش پنهان کردم … احساس کرختی بدی داشتم … پاهامو تو شکمم جمع کردم … نگام افتاد به عکس روی پاتختی … منو دنیل …در حالی خوردن عصرونه … صورت هر دومون پر از کیک بود … شیرین کاری من بود! همه خامه ها رو مالیدم به صورت دنیل و اونم به تلافی نوک دماغ من رو با ژله های قرمز رنگ سرخ کرده بود … چقدر اونروز خندیدیم … عکس رو برداشتم … کشیدم توی بغلم و چشمامو بستم … نور مهتاب اتاقم رو خوش رنگ کرده بود … نگاه از آسمون گرفتم و به پارکت کف اتاق خیره شدم … صدای زمزمه های خودم با مامان توی گوشم زنگ می زد:- مامان برام دعا کن … مامان!اگه امشب بتونم دنی رو وادار به انجام کاری بکنم دیگه از جانب دوروثی خطری تهدیدم نمی کنه و می تونم هر طور که بخوام از دنیل سواری بگیرم … اما اگه نقشه ام بگیره … باز شیطون رفته بود توی جلدم … اما چیزی که برام عجیب بود این بود که برعکس جیمز و متیو و ادوارد نسبت به دنیل هیچ احساس عذاب وجدانی نداشتم! با لذت اونو به سمت خودم می کشوندم و حتی اگه دنیل میخواست وارد رابطه ای بشه خودم خوب می دونستم که جلوش رو نخواهم گرفت! درست برعکس جیمز و میتو و ادوارد که هر سه تو حسرت یه بوسه از لبای من داشتن می سوختن! راه افتادم سمت در بین دو اتاق …امشب از خواب بد خبری نبود … باید با هوشیاری کامل می رفتم به سمتش … در اتاق رو باز کردم و چشمم رو چرخوندم سمت تخت خوابش … اما نبود! با تعجب نگاهم دور تا دور اتاق چرخید … اوه خدای من! چه تفاهمی! دنیل کنار پنجره با فنجانی قهوه در دست ایستاده بود … از صدای در چرخیده بود به سمت من و داشت نگام می کرد … آب دهنم رو قورت دادم و خرامان خرامان رفتم به سمتش … لبامو با زبون خیس کردم و گفتم:- دنی ، بیداری؟حرفی نزد … اما فنجون قهوه اش رو گذاشت لب پنجره و آروم بهم نزدیک شد … زمزمه کردم:- خوشحالم که بیداری …با کمی فاصله ازم ایستاد … دست به سینه! گفت:- باز شروع شد افسون؟لبخندی کج زدم و گفتم:- چی؟- دیوونه کردن من …- دوست دارم دیوونه ام بشی دنیل …- افسون باید با تو طور دیگه ای برخورد بکنم! چه اصراری داری که منو آزار بدی …- گفتی دوست داری …- آره دوست دارم … اما نه یه طرفه! - خوب توام می تونی منو آزار بدی … از همون نوع آزاری که دوروثی رو …رفت سمت در اتاق و گفت:- از این به بعد در بین دو اتاق رو قفل می کنم … به زودی هم با دوروثی ازدواج می کنم تا بفهمی چیزی بین من و تو …قبل از اون پریدم سمت در بین دو اتاق و کلید رو از روی در برداشتم … دنیل اخم کرد … قدمی بهم نزدیک شد و گفت:- کلید رو بده به من افسون!قدمی رفتم عقب و وارد اتاق خودم شدم … اونم یه قدم اومد جلو … باز من رفتم عقب … اون اومد جلو … داشتم می خندیدم … این بازی رو دوست داشتم … نفسش رو فوت کرد و گفت:- اذیت نکن افسون! اون کلید لعنتی رو بده به من!رفتم روی تخت … چهار دست و پا شدم و گفتم:- بیا … بیا بگیرش …اومد نشست لب تخت خم شد که دستم رو بگیره و کلید رو از توی دستم در بیاره. زرنگی کردم و کلید رو انداختم توی یقه ام .. چشمام شیطون شد و ابرومو بالا انداختم و گفتم: - حالا درش بیار!لبش رو گزید و گفت:- افســــون!- هووووم؟- اینکارا چه معنی می ده؟- معنی دوست داشتن از نوع افسونگری!اومد جلو … آهی کشید و گفت:- جدی؟!- جدی جدی!- باشه … ولی خودت خواستی …از نگاه شیطونش چیزی نفهمیدم … گفتم:- چیو؟دستشو اورد جلو … تکون نخوردم … زل زده بودیم توی چشماش هم … بند لباسم رو گرفت و همینطور که سر شونه م رو نوازش می کرد انداختش روی بازوم … دستش رو کشید سمت یقه لباسم … از تماس دستش با بدنم داشت مور مورم می شد … بی اراده گردنم رو کشیدم سمت عقب و نفس عمیقی کشیدم … داغی نفسش رو روی گردنم حس کردم … چشمامو باز کردم … سرش توی گردنم بود و چشماش خیره توی چشمام … زمزمه کرد:- چیه عزیزم؟ چرا چشمات خمار شده؟آب دهنم رو قورت دادم … دنیل چش شده بود؟ عادت کرده بودم همیشه یا از خود بیخود باشه یا خشمگین و در حال فرار؟ این حالتش رو تا به حال ندیده بودم! هوشیار و شیطون! چرا حرارت بدن من لحظه به لحظه داشت بالاتر می رفت … داغی لباش گردنم رو سوزوند و همزمان دستش توی یقه ام فرو رفت … نفس توی سینه ام گره خورد … لبم رو گاز گرفتم … با احساس سبکی چشم باز کردم … دنیل با لبخندی مرموزانه وسط اتاق ایستاده بود … کلید توی دستش برق می زد … سیخ نشستم سر جام … چرا این اینطوری کرد؟ خندید و گفت:- عزیم اینبار نوبت توئه که بچشی! حالا فهمیدی چه درد بدیه خواستن و نداشتن ؟ نیاز و نرسیدن ؟ به دنبال این حرف کلید رو توی هوا انداخت … سریع توی دستش مشتش کرد و رفت از اتاق بیرون … در پشت سرش بسته شد و کلید تو یدر چرخید! خدای من! دنیل! باورم نمی شد که اینبار جامون بر عکس شده باشه! لعنتی به من رودست زد! کلید رو گرفت و از دیدن صورت سرخ شده من لذت برد … با حرص پامو کوبیدم روی تخت و گفتم:- لعنتی! لعنتی! حق نداشتی … تو حق نداشتی! حنجره ام خش برداشت … سرمو کوبیدم روی بالش و سر خودم دد زدم:- خاک بر سر بی جنبه! خیلی بی جنبه ای! چرا جلوی دنیل خودتو ول می کنی؟ چرا؟!!! احمق الان تا اخر عمرت باید جلوش خفت بکشی! می فهمی؟ اون الان فهمیده که روی تو تاثیر می ذاره …. بیچاره شدی!اینقدر سر خودم داد کشیدم و غر زدم که نفهمیدم کی خوابم برد … ***- متیو! تو انگار حالیت نیست …- نه افسسون این تویی که نمی فهمی! شش ماهه من اسباب بازی تو بودم؟ اگه نمی خواستی چرا از همون اول قبول کردی؟- چون تو بیچاره ام کرده بودی …می فهمی بیچاره! هزار بار با زبون خوش بهت گفتم دست از سر من بردار! برنداشتی … خودت خواستی!- من دست از سرت بر نمی دام اینو تو مخت فرو کن … من دست از سرت بر نمی دارم!دیگه داشت حوصله م رو سر می برد … رفتم جلو … توی یه قدمیش ایستادم و گفتم:- چرا فکر می کنی می تونی با من باشی؟ تا حالا به خودت توی آینه نگاه کردی … تو اصلا در حد من هستی؟! بیچاره … من دلم برات سوخت که قبول کردم یه مدت باهات باشم … حالا هم که طوری نشده … برو پی زندگیت!متیو خورد شد … خورد شدنش رو واقعا حس کردم، نالید:- افسون! نکن … این کارو نکن!- نشنیدی چی گفتم؟ دیگه نمی خوام اسمت روی موبایلم بیفته یا اینکه سایه ات رو دنبالم ببینم … هر چی بین ما بوده تموم شده! تموم شده! من با یه نفر دیگه دوست شدم … اگه شک داری می تونی بیای ببینی!به دنبال این حرف رفتم از دانشگاه بیرون … ادوارد تکیه زده به ماشینش منتظرم بود … با هیجان رفتم به سمتش … می دونستم متیو داره می بینه … ادوارد آغوشش رو به روی گشود … بر عکس همیشه که بی توجه بهش سوار ماشین می شدم اینبر خودم رو توی بغلش جا کردم … حس بدی داشتم … نمی دونستم چرا! اما حسم خیلی آزاردهنده بود … خیلی زود خودمو از آغوش ادوارد کشیدم بیرون و گفتم:- بریم …حتی برنگشتم تا متیو رو اون سمت خیابون ببینم … همه چی تموم شده بود! متیو باید حدف می شد … بیشتر از این موندنش جایز نبود … گوشیم زنگ خورد … بی توجه به ادوارد که با هیجان داشت از دلتنگی هاش می گفت گوشی رو برداشتم .. متیو بود … بی اختیار جواب دادم… با صدایی بغض آلود گفت:- امیدوارم، بلایی که سرم اوردی سرت بیاد … امیدوارم عاشق بشی … خیلی عاشق و عشقت پست بزنه! از روت رد بشه … بهت بی توجه باشه … امیدوارم روزی بهفمی درد کم محلی عشقت چقدر سوزنده است! امیدوارم … بعد از این حرف گوشی رو قطع کرد … اون لحظه عکس العملم به حرفای متیو فقط یه پوزخند کج بود … منو عاشقی! محاله …
- افسون …سر جام ایستادم … ولی نگاش نکردم … هنوز خجالت می کشیدم … توی صداش خنده موج می زد:- نظرت در مورد اسکی چیه؟سرم رو آوردم بالا … توی چشماش خنده موج می زد … دوباره چشمامو دزدیدم و گفتم:- خوبه! ولی بلد نیستم …- یکشنبه می خوام ببرمت اسکی … دوباره با تعجب نگاش کردم … هنوز لبخند روی لباش بود … حرصم گرفت و گفتم:- می شه بپرسم چرا اینقدر می خندی؟خنده اش شدت گرفت و گفت:- بیخیال … به خودم می خندم! می یای اسکی ؟- نخیر … اگه می خوای هی مسخره کنی نمی یام …- مسخره چیه دختر خوب؟ من از دیدنت لذت می برم …- چطور قبلا نمی بردی؟یه قدم بهم نزدیک شد و گفت:- قبلا هم می بردم … اما الان بیشتر از قبل … چون فهمیدم توام عین خودمی!به دنبال این حرف چشمکی زد و گفت:- برو خودتو واسه جمعه آماده کن …بی توجه به حرفش که خیلی معنی درش نهفته بود گفتم: - دوروثی بیاد من نمی یام!- نمی یاد! اگه اون بیاد می دونم که نه به تو خوش می گذره نه به اون … فقط من و توییم!- من اسکی بلد نیستما! - خودم یادت می دم … دیگه چی؟- هیچی … لبخندی زد و من که تاب نگاه کردن به چشماشو نداشتم با سرعت پریدم توی اتاقم و در اتاق رو بستم … اسکی با دنیل! بد هم نبود! البته اگه می تونستم به این خجالت آزاردهنده غلبه کنم …***برای آخرین بار به خودم توی آینه نگاه کردم … پالتوی سفید … شلوار سفید … بوت های چرمی سفید … با شال و کلاه سفید … آرایشم فقط یه رژ لب صورتی کمرنگ بود … خوب شده بود! رفتم از اتاق بیرون … دنیل چند لحظه پیش رفته بود پایین و منتظر من بود … از پله ها سرازیر شدم به سمت پایین و زیر لب غر زدم:- وای به حالت افسون اگه باز با دیدنش بخوای سرخ و سفید بشی …دایه اینا هنوز خواب بودن و برای همین کسی نبود که بهم گیر بده … از در رفتم بیرون و مستقیم رفتم سمت ماشین دنیل … خودش از داخل در رو برام باز کرد و من نشستم … با حس کردن سنگینی نگاهش چرخیدم به طرفش … نگاهمو که دید لبخندی زد و گفت:- سفید برفی خوشگل!نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و خندیدم … دنیل راه افتاد و گفت:- نمی شد سفید نپوشی؟ می ترسم گمت کنم اونجا!از گوشه چشم نگاش کردم و گفتم:- نترس ازت دور نمی شم … دستش رو اورد جلو … دستمو گرفت توی دستش و محکم فشار داد … دستمو از دستش کشیدم بیرون و اخم کردم … اون تماس باعث شد بود تصمیم بگیرم کمی از تماس های جسمی با دنیل دوری کنم … داشتم خطرناک می شدم … نمی خواستم بهش وابسته بشم … وقتی دوباره کارمو شروع می کردم که مطمئن شده باشم می تونم جلوی خودم و بگیرم … دنیل با تعجب نگام کرد و گفت:- افسون .. چیزی شده؟به بیرون و شیشه های بخار گرفته خیره شدم و گفتم:- نه … مگه باید چیزی شده باشه؟- حس می کنم افسون همیشگی نیستی …پوزخند نشست روی لبم … زمزمه کردم:- اتفاقا خودمم … افسون همیشگی!نشنید و گفت:- چی گفتی؟- هیچی …- من که می دونم یه چیزی شده! اما حالا که خودت نمی خوای در موردش حرف بزنی منم چیزی نمی گم … در ازاش برات یه سورپرایز دارم … دستش رو دراز کرد و پخش ماشین رو روشن کرد … خودم رو زدم به نشنیدم … اما همین که صدای امین الله رشیدی توی ماشین پیچید یادم رفت باید خونسرد و بیخیال باشم … خدای من دنیل! - افسونگر آن دختر نازدارد بر سر افسر نازچون شبنم بر چهره گل می غلتد در بستر نازناز … گل ها … راز … دل ها خفته به چشم شب گونشگشته اسیر افسونشجان خسته ما!بکن آری چنگش که ز هر آهنگشبکند با آن چنگ گویا شوری در دل هابه شادی آرد فرشتگان را در عالم بالابه شادی آرد فرشتگان را در عالم بالاافسونگر آن دختر نازدارد بر سر افسر نازچون شبنم بر چهره گل می غلتد در بستر نازعاشقم و جان و دلم گشته اسیر بهانه اوسوز دل خون شده ام سوز طنین ترانه اوستاو شمع و جان ها پروانه اوست ( آهنگ افسونگر از امین الله رشیدی )با تعجب نگاش کردم و گفتم:- آهنگ ایرانی گوش می کنی دنی؟لبخندی زد و گفت:- آره … معنی این آهنگ فوق العادست!- مگه متوجه می شی؟دستش رو آورد جلو … خواست چونه ام رو نوازش کنه که خودمو کمی عقب کشیدم و گفتم:- دست نزن …با تعجب و به فارسی گفت:- چرا افسونگر من؟ افسونگر ای دختر ناز!سعی کردم لذتم رو از شنیدن لهجه قشنگش مخفی کنم … سرم رو تکیه دادم به پشتی صندلی و گفتم:- وقتی رسیدیم منو بیدار کن …چیزی نگفت … چیزی نمی تونست بگه! خودش هم می دونست چی کار کرده … محال بود بذارم از من سو استفاده کنه و بهم بخنده … من قصد داشتم اونو از راه بدر کنم جریان برعکس شد … پس حالا باید فقط هوای خودمو داشته باشم … تا وقتی که رسیدیم غرق موسیقی های ایرانی شدم که گوش می کرد … اون برای تقویت زبانش بود اما من حسابی یاد مامانم افتاده بودم و حس و حال کشوری به سرم زده بود که تا به حال فقط اسمش رو شنیده بودم! کم کم داشت چشمام گرم می شد … صدای موسیقی و گرمای ماشین و سکوت شیرین دنیل همه بهم آرامش می دادن … با صدای دنیل مجبور شدم لای پلکامو باز کنم و به دور و اطراف گردن بکشم … همه جا برف بود و برف بود و برف … خدایا! چقدر قشنگ … کف دو دستم رو کوبیدم به هم و گفتم:- چه خوشگله!لبخندی نشست کنج لبش و گفت:- بریم پایین کوچولوی من …بدون توجه به بار و بندیلی که دنیل داشت از روی صندلی عقب بر می داشت راه افتادم به سمت جایی که برفاش دست نخورده تر بود … صدای دنیل از پشت سرم بلند شد … - نمی خوای بهم کمک کنی؟شونه بالا انداختم و گفتم:- من اومدم برف بازی نیومدم که بار بکشم اینطرف و اونطرف! دنیل قیافه مظلومانه ای به خودش گرفت و گفت:- حداقل تا دم تله کابین …داشتم روحیه شاداب خودمو به دست می اوردم، گفتم:- مگه می خوای سوار تله بشی تنبل خان؟- اومدم اسکی فکر کنم! باید بریم بالا دیگه …- وای دنی … من اسکی بلد نیستم …یه قدم بهم نزدیک شد … یکی از کوله های رو شونه اش رو انداخت روی شونه من و گفت:- بزن بریم که امروز مسئولیت دایه با منه …با تعجب دنبالش راه افتادم و گفتم:- یعنی چی؟- یعنی مسئولیت تربتیت با منه! می خوام اسکی یادت بدم …- اوه نه! من می ترسم … دستمو کشید و گفت:- دختر من از هیچی نباید بترسه!باز گفت دختر! با لج گفتم:- چشم آقای پدر … خندید … انگار از آزار دادنم لذت می برد … با اخم نگاش کردم که خنده اش شدت گرفت و گفت:- وقتی عصبی می شی خیلی بامزه می شی …پامو کوبیدم روی برف ها و گفتم:- دنی!هنوز جوابمو ندادم بود که به علت سنگین بودن کوله و حرکت ناگهانی خودم تعادلم رو از دست داد و سر خوردم … قهقهه دنیل فضا رو شکافت و اومد بالای سر من که ولو شده بودم روی برفا … زانو زد کنارم و گفت:- عزیز دلـــــم! چی شدی؟ پاشو ببینم …باز دستشو کنار زدم و خودم از جا بلند شدم … دنیل اومد کنارم با خشونت دستمو گرفت و گفت:- چرا از من فرار می کنی؟سعی کردم تو چشماش نگاه نکنم و گفتم:- چون دوست دارم!دستمو محکم کشید و گفت:- افسون!- هوم؟- جواب منو بده …زل زدم توی چشماش … سعی کردم از موضع قدرت برخورد کنم:- نمی خوام دیگه بهت نزدیک بشم …دستش شل شد … نمی دونم تو چشمام چی دید! شاید نفرتی که ازش داشتم، شاید هم دو دلی و تردید … هر چی که بود دستشو شل کرد و گفت:- چرا؟هیچ جوابی بهش ندادم و راه افتادم سمت ایستگاه اصلی تله کابین … اونم بدون حرف پشت سرم اومد … اما اخماش بدجور در هم بود … سعی نکردم از دلش در بیارم … باید یه ذره ازش دور می شدم که فکر نکنه جایی خبریه! این گرم و سرد شدنا واقعاً برای مردا لازمه! هر دو با هم سوار تله کابین شدیم … سکوت کرده بودیم و من ترجیحاً به مناظر زیر پامون خیره شده بودم … بعد از چند لحظه صدای دنیل در اومد … - افسون!بدون اینکه نگاش کنم گفتم:- هوم؟- از دست من ناراحتی؟- نه … برای چی؟- پس چرا نگام نمی کنی؟کم کم داشت لبخند می نشست روی لبهام … بی اراده لبخند کوتاهی زدم و گفتم:- نگاه کردن نداری خوب … منو کشید توی بغلش … بی اراده سرم خم شد روی سینه اش … صدای قلبش بلند تر از حد معمول بود … سرشو خم کرد و در گوشم گفت:- هیچ وقت دوست ندارم از دستم فرار کنی …- اما از این به بعد میخوام همیشه فرار کنم …- اونوقت بد می بینی …- مثلا چی می شه؟- اینو بعدا می فهمی …- الان می خوام بدونم …- نه نه … الان نمی شه …سکوت کردم و اجازه دادم موهامو که از کلاه زده بود بیرون نوازش کنه … بعد از چند لحظه سکوت گفت:- افسون …- هوم؟- اون پسره …گوشام تیز شد … بعد از چند لحظه مکث ادامه داد:- هم کلاسیت … دیگه خبری ازش نشد؟ اخمامو در هم کشیدم و گفتم:- برای چی می پرسی؟- همین طوری … برای محافظت بیشتر از تو …- همین؟- بله …- نه دیگه … خبری ازش ندارم …- یادمه اون موقع که سرما خورده بودی اومده بود عیادتت …با تعجب گفتم:- ولی تو که خونه نبودی!- دایه بهم گفت …- پس بفرما جاسوس داری تو خونه!- افسون درست صحبت کن!- من اصلا دیگه حرف نمی زنم …- دوست ندارم عین یه بچه زبون نفهم باشی!به فارسی گفتم:- من هر جور بخوام رفتار می کنم … به هیچ کسی هم ربط نداره! گیج نگام کرد و بعد از چند ثانیه گفت:- فارسیم هنوزم اونقدرها خوب نشده!با افتخار گفتم:- حالا فهمیدی زبون نفهم کیه؟!دنیل چشماشو گرد کرد و خواست چیزی بگه که اجازه ندادم و از جا بلند شدم … همون لحظه تله کابین توقف کرد و من پریدم پایین … دنیل در حالی که بازم اخم کرده بود رفت سمت جایگاه کرایه چوب های اسکی … البته خودش اسکی داشت اما نیاورده بود … فکر کنم حال نداشت تا این بالا با خودش بکشونتشون … برای هر دو نفرمون اسکی کرایه کرد و برگشت پیش من که بی حرکت یه گوشه ایستاده بودم … سعی کرد جو رو عوض کنه … با خنده گفت:- بلند شو ببینم تنبل خانوم … عین یه بچه زبون نفهم شده بودم … شونه بالا انداختم و گفتم:- من بلد نیستم … نمی خوامم یاد بگیرم !دستمو کشید و گفت:- بلند شو بهت می گم!ناچارا خودمو سپردم بهش … اسکی ها رو به پاهام بست و من هم زیر لب شروع کردم به غر زدن:- وقتی افتادم مردم اونوقت می شینی می زنی تو سرت که چه بلایی سرم آوردی!با خنده ضربه ای به کمرم زد و گفت:- هیچ اتفاقی قرار نیست برات بیفته عزیزم … من هواتو دارم!هر کاری که می گفت انجام بده برعکسش رو انجام می دادم تا حرصش در بیاد … اما دنیل کاملا با آرامش حرکت صحیح رو دوباره بهم اموزش می داد و من مجبور می شدم حرفشو گوش کنم. یه مربی هم اونجا بود که داشت به مبتدی های مثل من اموزش می داد … هر از گاهی یه نکته رو به دنیل یادآوری می کرد و دنیل بعد از تشکر از اون نکته رو به من یاد می داد … یک ساعتی هر دو داشتیم تمرین می کردیم … اما هنوز نتونسته بودم مثل آدم تعادلم رو حفظ کنم … خسته خودم رو روی برف های رها کردم و گفتم:- اصلا نمی خوام!خندید … نشست کنارم و گفت:- بهتره یه چیزی بخوریم …با خوشحالی گفتم:- خوراکی اوردی با خودت؟- مگه می شد نیارم؟!خم شد سمت کوله اش که رها شد بود اون طرف و کشیدش سمت خودش … با گرسنگی به کوله اش خیره شدم … از داخل کوله اش دو تا ساندویچ بیرون کشید با یه فلاسک و دو تا لیوان … با هیجان گفتم:- آخ جون ساندویچ!ساندویچ ها رو گرفت به سمت من و گفت:- بیا بخور … می ترسم از زور گرسنگی هوس کنی منو بخوری!ساندویچ ها رو گرفتم اخم کردم و گفتم:- من از آدمای گوشت تلخ خوشم نمی یاد و علاقه ای هم به خوردنشون ندارم …با تعجب توی چشمام خیره موند … اما من توجهی نکردم .. ساندویچ خودم رو از داخل پاکت در اوردم و گاز زدم … کره و عسل بود … اوم! دوست داشتم … وقتی دیدم همونطور خشک شده به من خیره مونده بود … دستم رو دراز کردم … فلاسک رو از بین دستاش کشیدم بیرون و گفتم:- چاییه یا قهوه؟بالاخره نگاهشو از چشمام گرفت …. خیره شد به برف های زیر پاش و خلاصه گفت:- چایی …مشخص بود که ناراحت و شاید حتی کمی آشفته شده … توجهی نکردم … در حالی که با یه دستم ساندویچم رو چسبیده بودم با دست دیگه ام سعی کردم برای خودم چایی بریزم … اما یهو فلاسک از دستم رها شد و افتاد روی لیوان … لیوان هم برگشت روی دستم … ساندویچو رها کردم و با صدای تحلیل رفته و بغض آلود نالیدم:- وای سوختم!سریع سرشو آورد بالا … نگاهش رو دوخت به چهره قرمزه شده ام و گفت:- چی شدی افسون؟بدون حرف فقط دو دستی دستمو چسبیدم … یهو نگاش اومد سمت دستم … با یه حرکت خودشو کشید کنار من دستمو گرفت توی دستش و گفت:- چایی ریختی روی دستت؟- آره …بدون حرف دستم رو آروم فرو کرد توی برف ها … احساس کردم سوزش دستم قطع شد … نفس عمیقی کشیدم و گفتم:- وای …صدای نگرانش بلند شد:- خوبی عزیزم؟چقدر چشماش مهربون بودن! چرا جدیدا وقتی نگاش می کردم دیگه نمی تونستم به خودم اعتراف کنم که ازش بیزارم؟ چرا دنیل شده بود یه استثنا توی یه گوشه قلبم؟ اولین مذکری که شاید می شد دوستش داشته باشم! وقتی نگاش می کردم چشمای خبیث یه پسر بچه رو نمی دیدم که از عمد زندگی مامان منو نابود کرده! چشمای معصومشو می دیدم که خواسته جلوگیری کنه از رفتن مامانش! کاری که شاید منم می کردم … من چم شده خدا؟ می خوام از انتقام مامان بگذرم؟ می خوام از زجرایی که به خاطر لئونارد و فردریک کشیدم بگذرم؟ نه نه … هرگز نمی تونم … هنوز صدای فحش های فردریک توی گوشمه … هنوز یاداوری زجرهاش … ناخوداگاه اشک از چشمام جوشید … دنیل با اضطراب دستم رو رها کرد و دو دستی صورتم رو چسبید :- عزیزم … چیه؟ افسون … خیلی درد داری؟ بریم درمانگاه؟سرمو به چپ و راست حرکت دادم و یه دفعه خودمو انداختم توی بغل دنیل … نیاز به حمایت داشتم. دستاش با محبت دور کمرم پیچیده شد و در گوشم زمزمه کرد:- زندگی من … چته تو ؟ چرا اینجوری می کنی؟ از دست من ناراحتی؟ افسون … چرا هیچ وقت با من حرف نمی زنی؟ نه از دردات می گی نه از ناراحتی هات نه از خوشی هات! افسون منو لایق درد دل نمی دونی؟با بغض گفتم:- دنیل … من دارم می ترکم …- از چی؟ از چی اینقدر ناراحت و دلخوری؟ چرا چشمات شیشه ای شده؟ چرا هیچ حسی نداری؟ نه خوشی و نه ناخوشی! افسون من می خوام کمکت کنم … با من حرف بزن … منو کتک بزن … هر کاری دوست داری بکن! هر چی لایقمه بهم بگو … اما خودت رو آزار نده!با تعجب نگاش کردم … چرا فکر می کرد باید بهش فحش بدم؟! یا کتکش بزنم؟! نگاهم که دید دستمو گرفت توی دستش و گفت:- عزیزم … من همه چیو می دونم! اما منتظر بودم … منتظر اینکه تو بیای باهام حرف بزنی … ازم دلیل بخوای … اما نخواستی … باهام حرف نزدی … فقط خواستی عذابم بدی … و من اجازه دادم این کار رو بکنی … تا روح کوچولو و نا آرومت آروم بشه … اما نشد … چرا افسون؟ چرا؟ دیگه چی می خوای؟ نمی فهمیدم چی می گه! نگاهشو ازم دزدید و گفت:- اون روز که دایه توی اتاق من اومد و ازم خواست همه چیز رو براش تعریف کنم مشغول دید زدن اتاق های خالی با لپ تاپم بودم … همه خونه دوربین مدار بسته داره و این چیزیه که تو ازش خبر نداشتی … می خواستم از صحت دوربین ها مطمئن بشم. همین طور که کارمو می کردم جواب سوال های دایه رو هم می دادم … دوربین اتاق بنفش که فعال شد تو رو پشت در اتاق دیدم … داشتی به حرفای ما گوش می کردی … تصمیم گرفتم ادامه ندم و بیام پیشت … نمی خواستم بیشتر از اون آسیب ببینی … اما دیگه نمی شد کاری کرد … می ترسیدم تو از پیشم بری … افسون حسی که به تو داشتم و دارم حس ترحم نبود! من تو رو برای خودم می دونستم … صاحب تمام و کمالت … می خواستم تا ابد پیشم نگهت دارم … نمی دونستم با چه عنوانی و نمی دونستم چرا این حس رو دارم! اما می خواستمت … پس گذاشتم بشنوی … همه حقیقت رو … همه حماقت کودکی منو! و بعد از اون منتظر شدم تا ببینم چه تصمیمی می گیری و چه تنبیهی برام در نظر می گیری. بدترین تنبیه! آهی کشید و گفت:- حقیقتاً بدترین تنبیه رو برام در نظر گرفتی … شاید اگه تصمیم می گرفتی از اونجا بری ، هر طور که شده بود جلوت رو می گرفتم … اگه کم محلی می کردی و دیگه نمی خواستی باهام حرف بزنی اینقدر بهت محبت می کردم تا همه چی رو از یاد ببری … اما تو! تصمیم به تشنه کردن من گرفتی … تشنه کردن و تشنه گذاشتنم! حسی که تو به من می دادی اینقدر زیاد بود که منو تا مرز جنون می کشید … هزار بار بیشتر از حسی بود که از دوروثی دریافت می کردم یا هر کس دیگه ای! بعضی وقتا با خودم فکر می کردم با اینکه می دونم رفتارات همه مصنوعی هستن پس چرا نمی تونم خودمو کنترل کنم؟! و عاجزانه به خودم اعتراف می کردم که اگه روزی رفتارات واقعی بشن واقعا جلوت کم می یارم! با دهن باز به دنیل خیره شده بودم! پس اون همه چیز رو می دونست! اما برام جالب بود که اشاره ای به جیمز و متیو و ادوارد نمی کرد! شاید از جریان اونا اطلاعی نداشت … فقط رابطه من با متیو رو می دونست. اونم به صورت کلی! با دیدن نگاهم لبخند تلخی زد و گفت:- از اون شب که با هم رفتیم سوار چرخ و فلک شدیم فهمیدم نقشه ات چیه! یه روز تصمیم می گرفتم ازت دوری کنم تا خودمو به آرامش برسونم و روز دیگه تصمیم می گرفتم بهت اجازه بدم هر کاری دوست داری بکنی تا آروم بشی … اما افسون تو داری روز به روز بدتر می شی! دختر بگو چی کار کنم تا این حست فروکش کنه!بی اراده از جا بلند شدم … رفتم سمت یکی از بلندی ها و به آدمایی که داشتن زیر پامون اسکی می کردن خیره شدم … دنیل همه چیز رو می دونست و سکوت کرده بود؟! یعنی هیچ کدوم حرفای منو باور نکرده بود اما بازم … دنیل به من دلباخته بود یا نه؟! مسلما نه! برای چی باید به دختری که داشته برای از راه به در کردنش نقشه می کشیده دل ببازه؟!صدای دنیل درست پشت سرم بلند شد:- هنوزم نمی خوای با من حرف بزنی؟آهی کشیدم و آروم گفتم:- وقتی کوچیک بودم مامانم همیشه یه چیزی رو بهم می گفت … می گفت حیا و شرم ربطی به ایرانی بودن، یا انگلیسی بودن ، مسلمون بودن یا مسیحی بودن ، دختر بودن یا پسر بودن ، با حجاب بودن یا بی حجاب بودن نداره! این عین جمله مامانه … ازم می خواست هر جا که هستم حیا داشته باشم … بی شرم نباشم و از شنیدن بی شرمی و دیدن بی حیایی ها گونه هام رو رنگ ارغوانی بزنم! من دختر مامان بودم … تا وقتی که مامان بود … همونجور بودم که اون می خواست …اما وقتی مامان رفت … آه دومم جگر سوز تر بود …- وقتی که دق کرد ، یه شب خوابید و صبحش بیدار نشد ، دکتر گفت سکته مغزی کرده ، بعد از اون افسون مرد! اما … فکر می کردم فردریک هر چی که باشه اخر برادر منه! می تونه دوستم داشته باشه … هم خونمه! با خودم فکر می کردم حالا که دیگه مامان ندارم، حالا که لئونارد نمی خواد برام پدر باشه، محبت فرد رو داشته باشم! اما چی شد؟! حاصلش شد بارها و بارها مورد هجوم وحشیانه اش قرار گرفتن … هیچ وقت تکیه گاه نداشتم دنیل … هیچ وقت! کسی بهم محبت نکرد ، کسی دوستم نداشت، همه با من بد بودن …حتی توی مدرسه! همه اینا برام شده بود یه عقده … عقده دیده شدن، عقده بزرگ بودن، عقده قدرت داشتن ، دنیل حسرت داشتم اشک مردها رو در بیارم و به گریه هاشون بخندم! اما زیر دست لئونارد و فردریک له می شدم و صدام در نمی یومد! چون جایی رو نداشتم برم نمی تونستم فرار کنم … خودکشی هم … یادمه یه بار وقتی خیلی بچه بودم به مامان گفتم « مامان چرا نمی ری پیش خدا؟ اونجا جات بهتره، بعد بیا منو هم ببر » مامانم لبخندی زد و گفت می رم عزیزم ، می رم دردونه من! اما وقتی خود خدا بخواد منو دعوت کنه، نمی شه زودتر برای رفتن کاری بکنم، چون اون وقت خدا دیگه دوستم نداره، دیگه منو مهمون خونه اش نمی کنه و من اون موقع بازم باید عذاب بکشم، حتی هزار بار بدتر از الان … برای رفتن پیش خدا باید صبور باشم» بزرگ تر که شدم معنی حرفای مامان رو فهمیدم و کم کم منم به همین اعتقاد رسیدم، شاید چون وقتی خیلی بچه بودم مامان این حرفا رو تو مغزم فرو کرده بود و برام یه ارزش شده بودن! بعدها ازش پرسیدم «چرا فرار نمی کنی؟! » و مامان از اسارتش برام گفت از اجبار ها ، از دوران اواره بودنش، بیچارگی هاش! فهمیدم دنیای بیرون از اون خونه لعنتی خیلی بی رحم تر از دنیای درونشه! فرار و خودکشی برام منتفی شد! اما هیچ وقت نتونستم با عقده هام کنار بیام. دنی … وقتی وارد خونه تو شدم، چند تا حس متفاوت داشتم، حیرت از دیدن اون همه چیزی که تو عمرم ندیده بودم! اون همه تجملات! و ترس از اینکه توام مثل بقیه مردهای زندگی من بخوای آزارم بدی … اما عقده هم در کنار این حس های مختلف فوران می کرد! عقده این که تو بزرگ بودی و منو کوچیک می دیدی! نمی خواستم ندید بدید باشم، نمی خواستم خودمو جلوت کوچیک نشون بدم، می خواستم تصورت از من عوض بشه، دوست نداشتم دایه به من به چشم زیر دست نگاه کنه! من زیر دست اما متنفر از زیر دست بودن بودم! می فهمی دنی؟صدام از زور بغض می لرزید ، دنی دستاشو جلو اورد و به نرمی منو کشید توی بغلش … موهامو نوازش کرد و کنار گوشم گفت:- می فهمم عزیزم ، آروم باش، فقط آروم باش ، حرف بزن ، اما خودتو اذیت نکن! همه چی تموم شده! همه چی …بغضم ترکید و با هق هق گفتم:- می خواستم آزارت بدم … می خواستم عاشقم بشی … می خواستم نابودت کنم!دستاشو دور کمرم محکم شدن و با عجز گفت:- نابودم کردی افسون! خودت خبر نداری …با تعجب نگاش کردم، لبخندی زد و گفت:- بیخیال! ما اومدیم خوش بگذرونیم! اصلا چطوره باز بریم اسکی؟- اوه دنی!- بریم دیگه …از کارش خنده ام گرفت … هنوز هم فرار می کرد. دنی کنار گوشم گفت:- بیشتر از یه ساله پیش منی، اعصاب برای من نذاشتی! چی کارت کنم در ازاش؟مشتی به شونه اش کوبیدم و گفتم:- هر کاری کردم حقت بوده!- اوه حق با شماست مادمازل …هلش دادم و گفتم:- همیشه حق با منه! غش غش خندید ، رفت به سمت اسکی ها و گفت:- بیا بپوش ببینم امروز می تونم از تو یه چیزی بسازم یا نه؟همه ناراحتی هام یادم رفته بود ، دیگه نیازی نبود ازش بپرسم چرا اون کارو با من کرده، مسلما می خواسته طعم کاری که باهاش می کردم رو بهم بچشونه! همین! باید بیخیال می شدم، بهتر بود کمی قلبم رو صاف کنم، قلبم خیلی کدر و تیره شده بود! دوتایی شروع کردیم به اسکی کردن، اینبار بیشتر حواسم رو جمع می کردم. دنیل هم حسابی هوامو داشت، از یه تپه کوچیک رفتیم پایین، پایین تپه ایستادم و گفتم:- دنی! من اسکی نمی خوام، دوست دارم برف بازی کنم!خندید و گفت:- کوچولو! - خوب کوچولوئم دیگه! من کی ادعای بزرگی کردم؟کمکم کرد اسکی هامو در بیارم و گفت:- اما کوچولوی من وقتشه بزرگ بشی …- هان چیه؟ می خوای شوهرم بدی؟اخم کرد و گفت:- هیچ وقت سن شوهر کردنت نمی رسه!- دنـــی!هلم داد و گفت:- راه بیفت تا آدم برفیت نکردم. با خنده گوله ای برف برداشتم و پرت کردم به طرفش … محکم خورد توی صورتش … صورتشو دو دستی چسبید و گفت:- آخ افسون!- هی هی! تا تو باشی منو تهدید نکنی …دستشو از جلوی صورتش برداشت گلوله ای بزرگ تر درست کرد و پرت کرد به سمتم، سریع چرخیدم وگلوله خورد توی کمرم … برف بازیمون شروع شد ، همدیگه رو تیر بارون کردیم! هر دو از ته دل قهقهه می زدیم هیچ کاری به اطرافیانمون نداشتیم و واقعا می خواستیم خوش باشیم. یه جا که حس کردم دارم کم می یارم پریدم به سمتش و محکم هولش دادم، تعادلش رو از دست داد و افتاد وسط برفا، سریع نشستم روی شکمش و دو دستی هر چی برف می تونستم برداشتم و ریختم روی صورتش، از خنده داشت خفه می شد و قدرت نداشت منو کنار بزنه، خودمم غش غش می خندیدم و پشت سر هم می گفتم:- حالتو جا می یارم، می کشمت! کلاهم از روی سرم سر خورد، موهام ریخت روی صورتم، بی توجه موهامو زدم پشت گوشم و خواستم یه گلوله دیگه درست کنم که دیدم دنی با حالت عجیبی بهم خیره شده، دیگه لبخند نمی زد، بر عکس قیافه اش خیلی هم خشن شده بود. سرمو کج کردم و اومدم چیزی بپرسم که با یه حرکت منو انداخت روی زمین و اینبار اون بود که خودشو کشید روی من و قبل از اینکه بفهمم چه قصدی داره لبهاشو محکم چسبوند روی لبهام. شوکه شده بودم، اما اونقدر احساس نسبت بهش داشتم که با جون و دل همراهیش کنم! دنیل باز از خود بیخود شده بود، اما نه به خاطر افسونگری های افسون قلابی! به خاطر من … به خاطر خود خود من! و این برام ارزش داشت ، افسون کثیف داشت کم کم رنگ می باخت و به جاش یه افسون پاک متولد می شد … افسونی که دوست داشت خوب باشه و همه رو دوست داشته باشه، دوست داشت چشم هاشو بشوره و همه چیز رو از طرف خوبش ببینه! نه از بدی ها …دنیل از جا بلند شد، توی چشمام نگاه نمی کرد ، نشست و کمک کرد که منم بشینم، دستاشو پیچید دور کمرم، در همون حالت نشست روی دو زانو و سر منو کشید روی سینه اش … صدای قلبش باز کر کننده شده بود، مجبور شدم منم بشینم روی زانوهام. دستامو دور شونه اش پیچیدم … هیچی حس نمی کردم، من بودم و دنی و احساسی که داشت به وجود می اومد اما شاید هیچ کدوم براش آمادگی نداشتیم … صدای خواننده ای که اون شب می خوند توی گوشم پیچید:- I am ready for pain and the joy that you bringمن برای درد و لذت که تو می آری آماده امHolding on even if my heart breaksصبر می کنم حتی اگه قلبم هم بشکنه Love, love don’t come easyعشق ، عشق آسون به دست نمی یادFor the one who wants to be lovedبرای کسی که می خواد عاشق باشه Love, love don’t come easyعشق ، عشق آسون به دست نمی یاد Seems there is none but I won’t give upبه نظر می رسه وجود نداره اما من تسلیم نخواهم شدLove don’t come easyعشق آسون به دست نمی یاد Feelings grow slowly, slowlyاحساسات به آرامی رشد می کنند … به آرامیLove is taking its timeعشق در زمان خودش به وجود می یادLove don’t come easyعشق آسون به دست نمی یادDon’t wanna be lonely, lonelyنمی خوام تنها باشم … تنها …One day you will be mine, you will be mineیک روز تو مال من خواهی شد … مال من خواهی شد!زل زده بودم به دنیل و نمی دونستم قراره چی بشنوم! اون قیافه جدی، بااون اخمای در هم چی می خواست بهم بگه؟ بعد از چند لحظه سکوت، پاشو روی پاش انداخت، اشاره ای به فنجون قهوه جلوی روم کرد و گفت:- بخور …فنجون قهوه ام رو سر دادم اون سمت و گفتم:- چی شده دنی؟! تو چیزی رو از من مخفی نمی کردی.آهی کشید و گفت:- دو تا چیز می خوام بهت بگم … یکیش که قطعاً خبر خوبی نیست، و دومی … فقط نگاش کردم، شونه ای بالا انداخت و گفت:- نمی دونم نظرت در موردش چی باشه! پوست لبم رو جویدم و گفتم:- بگو دنی …پاشو چند بار تکون داد و گفت:- اولین خبر در مورد جیمزه! جیمز! خیلی وقت بود خبری ازش نداشتم، وقتی که گفت برای انجام کاری مجبوره از انگلیس خارج بشه و به پاریس بره باهاش خداحافظی کردم و با خودم اینطور فکر کردم که داره برای همیشه میره و این خداحافظی دائمیه! حقیقتا از وجود پسرهای مختلف تو زندگیم خسته شده بودم، حس می کردم بودن دنیل برام کافیه! برای همین هم از رفتن جیمز فقط به خاطر از دست دادن یه دوست مهربون ناراحت شدم نه چیز دیگه … اما حالا … با کنجکاوی نگاش کردم ، زمزمه کرد:- جیمز برگشته …با هیجان گفتم:- اوه خدای من! این که خیلی خوبه! دلم حسابی براش تنگ شده !لبخند تلخی زد و گفت:- بهت زنگ زده اما گویا گوشیت خاموش بوده …- آره شارژ گوشیم توی دانشگاه تموم شده بود وقتی برگشتم هم خسته بودم، یادم رفت شارژش کنم.- برای همین به من زنگ زد …- خوب! کی می یاد ببینیمش؟- امشب می یاد دنبالت، دعوتت کرد واسه شام … گفت می خواد بهت یه چیزی بگه …- یه چیزی؟دستاشو فرو کرد توی موهاش و گفت:- بهتره خودش بگه …- پس تو می دونی؟فقط چند بار سر تکون داد … پاکت سیگارش رو از روی میز برداشت، سیگاری روشن کرد و پک محکمی زد ، با کنجکاوی گفتم:- خبر اولت که خیلی هم خوب بود، دومی چیه؟پک محکم تری به سیگارش زد، دودش رو توی هوا پخش کرد و گفت:- لئونارد آزاد شده … حس کردم همه رمقم از بدنم کشیده شد … بدنم لخت و بی حس روی مبل رها شد و سرم رو هم تکیه دادم به پشتی مبل … دنیل با وحشت پرید کنارم … سرم رو از روی پشتی مبل جدا کرد … گرفت توی دستش و در حالی که به چشمای بی حالتم خیره شده بود گفت:- افسون … افسون جان! بدنم اینقدر بی حس بود که حرف هم نمی تونستم بزنم … داد دنیل بلند شد:- دایه، کرولاین ، مارتا! یکی بیاد اینجا …چیزی طول نکشید که در اتاقش با شتاب باز شد و دو تا از خدمتکارا پریدن داخل و تعظیم کردن … دنیل با خشم گفت:- سریع یه لیوان آب و عسل بیارین … زود!هر دو دوباره تعظیم کردن و پریدن از اتاق بیرون … دنیل آروم گونه مو نوازش کرد و با اضطراب گفت:- هیششش! آروم دختر … جای تو امنه! امن امن! دنیل تا وقتی که زنده است پشت توئه … نترس! افسون جان! ببین با خودت چی کار می کنی! دختر لئونارد جرئت نزدیک شدن به تو رو نداره! آروم بگیر …با زحمت دستم رو اوردم بالا و چنگ انداخته به یقه کت دنیل … دنیل سریع دست یخ کرده ام رو گرفت توی دستاش داغش و با ناراحتی گفت:- آروم باش … به جان خودم نمی ذارم اتفاقی برات بیفته …

در اتاق باز شد و دنیل فریاد زد:- پس چی شد این شربت؟کرولاین لیوان رو به دست دنیل داد و گفت:- آقا سریع آماده اش کردم …دنیل لیوان رو از دستش کشید بیرون . کمک کرد من صاف بشینم و بعد لیوان رو گرفت جلوی دهنم. ناچاراً چند جرعه خوردم و شیرینی زیادش کمک کرد نیروی تحلیل رفته رو دوباره به دست بیارم … دستمو اوردم بالا و دستشو پس زدم، لیوان رو کنار برد و گفت:- خوبی؟- خوبم … بغضم ترکید و گفتم:- دنی!لیوان رو گذاشت روی میز رو به کرولاین گفت:- برو بیرون …کرولاین بیچاره سریع از اتاق رفت بیرون و در رو بست … دنیل چرخید به سمتم، سرمو کشید توی بغلش پیشونیمو بوسید و گفت:- جان دنیل؟- من می ترسم! اون منو می کشه! - اون هیچ غلطی نمی متونه بکنه! چون من کنارت هستم … نمی ذارم رنگتو ببینه!- ولی اون پیدام می کنه! اون برای آزاد کردن فردریک هر کاری می کنه … چرا …چرا اینقدر زود آزاد شده؟ مگه نباید شش ماه دیگه …دیگه نتونستم ادامه بدم … دنیل صورتمو از سینه اش جدا کرد … با کف دستش اشکامو پاک کرد و گفت:- خودم هم هنوز نمی دونم! اما مسلما یه نفر کاراشو سری کرده و اونو کشیده بیرون … همینجوری خود به خودی نمی شه … شاید کسی دیه اش رو داده!- دیه رو که باید بدن به ما! - اول به حساب دولت ریخته می شه و دولت به ما تحویل می ده … باید صبر کنم ببینم چه خبر می شه!- اگه منو بکشه چی؟انگشت اشاره اش رو کشید روی لبم و گفت:- هیسسس! هیچ وقت اینو نگو … نمی ذارم یه تار از موهات کم بشه … تو مال منی … تو عروسک ناز منی! دست هیچ کس بهت نمی رسه! فهمیدی؟یه آرامش خاطر خاصی بهم دست داد … تکیه ام رو دادم به سینه ستبر دنیل و چشمامو بستم … همه امیدم بعد از دعاهای مامان و خدا به دنیل بود … دنیل تکیه گاهم شده بود … توی این چند ماه چقدر آرامش داشتم … به غیر از مواقعی که دوروثی می یومد اینجا و من یادم می رفت حکمم تو این خونه چیه بقیه وقت ها خوب و خوش بودم. دنیل هنوز دوروثی رو داشت و من نمی دونستم اون همه عشقی که به من داره رو چطور باید توصیف کنم؟ یعنی منو فقط برای این می خواست که کنارش باشم؟ اما همسرش دوروثی می شد؟ این فکر ها منو از پا در می آوردن! حالا هم که لئونارد شد قوز بالا قوز …***با ترس نگاهی به این طرف و اون طرف انداختم و گفتم:- جیمز … نمی شه توی ماشین باشیم …جیمز از همه جا بیخبر خندید و گفت:- معلومه که نه عزیزم! تو رو آوردم توی بهترین رستوران شهر … مگه می شه پیاده نشی؟چطور باید حالی جیمز می کردم که من از سایه بابام هم وحشت دارم؟! خدایا خودم رو به خودت می سپارم … ناچاراً پیاده شدم ، جیمز خواست دستم رو بگیره که اجازه ندادم و گفتم:- خودم میام !با تعجب نگام کرد، حق داشت تعجب کنه، هیچ وقت منو اینطوری ندیده بود! همیشه در دسترس بودم اما حالا … چیزی نگفت، با دست در رستوران رو برام باز کرد و من وارد شدم، خودش هم پشت سرم اومد تو. گارسون به سمتمون اومد و از جیمز فامیلش رو پرسید، جیمز به من چشمک زد و گفت:- ویلسون …گارسون سری تکون داد و گفت:- بله آقای ویلسون … بفرمایید از این طرف …ما رو برد سمت یکی از میز ها توی گوشه ای ترین قسمت رستوران و تعظیمی کرد منو رو گذاشت روی میز و رفت …
ابرویی بالا انداختم و گفتم:- اوهو! باید اول جا رزرو می کردی؟- پس چی؟ فکر کردی من تو رو جای الکی می یارم؟خندیدم و گفتم:- دوست خوب به تو می گن!جیمز چند ثانیه نگام کرد و بعد از کمی سکوت گفت:- دوست؟منو رو کشیدم سمت خودم و بازش کردم، همونطور که خودمو مشغول خوندن نشون می دادم گفتم:- آره دیگه … تو بهترین دوست منی!صدای آهش رو شنیدم … اما دیگه برام مهم نبود … دیگه نه جیمز برام اهمیت داشت نه ادوارد که هر چند روز یه بار به زور می خواست با من باشه! فقط و فقط دنیل مهم بود و بس! هنوز نمی دونستم باید اسم احساسم رو به دنیل چی بذارم اما هر چی که بود حس شیرینی بود … صدای جیمز منو از فکر کردن به دنیل خارج کرد:- چی می خوری؟غذای مورد علاقه مو گفتم و منو رو دادم به دستش ، اونم غذاشو انتخاب کرد، دستاشو زد زیر چونه اش و خیره شد به من. با خنده گفتم:- چته؟ آدم ندیدی؟- چرا … فرشته ندیدم!- لوسم نکن جیمز …- چه خبر از دنیل؟- خوبه … اونم برات دلتنگه؟- پس چرا امشب نیومد دم در منو ببینه؟راستش خودم هم تعجب کردم … جیمز اومد جلوی در ویلا دنبالم ، اما دنیل فقط با من خداحافظی کرد و قدمی برای ملاقات با جیمز بر نداشت. منم چیزی ازش نپرسیدم، حس می کردم خیلی روی مود نیست … ترجیح دادم به دست و پاش نپیچم. جیمز آهی کشید و گفت:- دنیل خیلی وقته دیگه اون دنیل نیست! هیچ وقت نتونستم اونطور که دوست دارم باهاش درد دل کنم انگار خون کنت زادگی تازه توی رگ هاش جاری شده! مغرور شده!با تعجب گفتم:- دنی و غرور؟ محاله! اون مهربون ترین مردیه که دیدم.- برای تو شاید … اما دوروثی هم از دستش خیلی شاکیه و از سردیش شکایت می کنه! نمی دونی کی می خوان ازدواج کنن؟اخم کردم! اصلا دوست نداشتم به روزی که شاید دنیل با دوروثی ازدواج کنه حتی فکر کنم! شونه ای بالا انداختم و گفتم:- من از کجا باید بدونم؟نفسش رو فوت کرد و گفت:- شاید اگه ازدواج کنه کمی اخلاقش بهتر بشه … لبمو جویدم و چیزی نگفتم … گارسون سفارش رو گرفت و رفت … جیمز از جا بلند شد، خم شد به طرفم و گفت:- بلند شو …- بلند بشم واسه چی؟- برقصیم!با تعجب گفتم:- الان؟- آره دیگه بعد از شام ممکنه سنگین بشی و نیای …با خنده بلند شدم و دو تایی با هم رفتیم وسط … یهو صدای دنیل توی گوشم زنگ زد:I’m never gonna dance again -اینو اون شبی که اهنگ جورح مایکل رو خوندم دنی بهم گفت … و بعد از اون دیگه ندیدم با کسی برقصه! پس منم نمی رقصم … منم دیگه نمی خوام با هیچ کس برقصم! وسط راه ایستادم و گفتم:- اوه جیمز … من باید برم دستشویی!- الان؟- اوهوم …- از دست تو! برو و زود بیا …با دستش مسیر دستشویی رو بهم نشون داد … ناچارا رفتم به سمت سرویس بهداشتی … اون تو اینقدر معطل کردم تا مطمئن شدم غذامون رو آوردن و دیگه از رقص خبری نیست … دستی به لباس ساده و بلندم کشیدم و رفتم بیرون … جیمز با دلخوری نگام کرد و گفت:- اینقدر لفتش دادی که غذا رو اوردن … بشین تا یخ نکرده بخور رقص باشه واسه بعد!من تو چه فکری بودم این تو چه فکری … نشستم و مشغول خوردن شدم … جیمز داشت از سفرش می گفت و منم از این موضوع برای صحبت راضی تر بودم و همراهیش می کردم. وقتی غذا تموم شد خواستم دسر سفارش بدم که جیمز با محبت عجیب غریبی گفت:- عزیز دلم … اگه اجازه بدی دسر رو من انتخاب کنم …با تعجب نگاش کردم و گفتم:- خیلی خب!گارسون رو صدا کرد و در گوشش یه چیزی گفت … گارسون سری تکون داد و رفت ، پرسیدم:- چی سفارش دادی؟- کیک و قهوه … دوست داری که؟- اوهوم!هنوز حرفم تموم نشده بود که گارسون همراه با کیک کوچکی که روش یه شمع روشن بود اومد به سمتمون … پشت سرش هم یه گارسون دیگه با یه دسته گل از رزهای قرمز می یومد … با تعجب نگاشون کردم … گارسون اول کیک رو گذاشت روی میز و با لبخند خم شد و رفت … گارسون دوم هم دسته گل رو به سمت من گرفت ، ناچارا گل رو گرفتم و با تعجب به جیمز که بهم خیره مونده بود نگاه کردم. چی باید میگفتم؟ واقعا نمی دونستم! وقتی گارسون ها رفتن تازه چشمم افتاد به کیک و آه از نهادم بر اومد … کیک درست شبیه جعبه حلقه بود و وسطش بین خامه ها یه حلقه ظریف می درخشید … جیمز که نگاه حیران و دهن باز از تعجب منو دید از جا بلند شد … کیک رو برداشت … اومد سمت صندلی من … جلوی پای من زانو زد، کیک رو گرفت بالا … زل زد توی چشمام و با لحن فوق عاشقانه ای گفت:- عشق من ، با من ازدواج می کنی؟چی می تونستم بگم؟ خدایا من به جیمز باید چی می گفتم؟! فشارم باز داشت می افتاد … باید یه کاری می کردم، نه تنها جیمز که گارسون ها و همه اونایی که توی رستوران بودن به ما خیره شدن … اون لحظه ذهنم از کار ایستاده بود! باید یه کاری می کردم … باید یه حرفی می زدم ، اما هیچی به ذهنم نمی رسید. پس بدترین راه ممکن رو انتخاب کردم، از جا بلند شدم، کیفم رو برداشتم و با سرعت از رستوران خارج شدم. فقط می خواستم برم … می دونستم که جیمز سر جاش خشک شده … می دونستم الان هیچ کاری نمی تونه بکنه و حتی نمی تونه دنبال من بیاد … توی بد وضعی ولش کردم … الان جلوی همه خجالت می کشه! نباید این کار رو می کردم اما الان برای هر فکری دیر شده بود. با سرعت می رفتم … وقتی به خودم اومدم دیدم صورتم خیس اشک شده ! دستمو فرو کردم توی جیبم و گوشیمو در اوردم … نا خوداگاه شماره ها رو یکی پس از دیگری گرفتم … اینقدر راه رفته بودم که پاهام به گز گز افتاده بود … خیابون خلوت شده بود و من نمی دونستم کجام! گوشیم رو گذاشتم دم گوشم … صدای گرم دنیل بهم امید دوباره داد:- افسون جان!- دنیل …. دنیل بیا دنبالم!- افسون … عزیزم … تو کجایی؟ چی شده؟ داری گریه می کنی؟به هق هق افتادم … - دنی … جیمز از من درخواست ازدواج کرد … من نمی خوام ازدواج کنم … نمی خوام از پیش تو برم … دنی بیا پیش من …- عزیزم … افسون … کوچولوی من! تو از پیش من نمی ری … نمی ذارم کسی تو رو از من بگیره … کجایی؟ فقط بگو کجایی من الان می یام …نگام افتاد به تابلوی خیابونی که توش بودم و با بغض اسم خیابون رو بهش گفتم، سریع گفت:- من همین الان سوار ماشین شدم … خیلی زود بهت می رسم! خیلی زود … تو فقط خونسرد باش … گریه نکن! خواهش می کنم افسون … گریه نکن !سعی کردم هق هقم رو کنترل کنم … نالیدم:- دنیل … من تو رو می خوام … فقط تو رو …صداش یه جوری شد … پر از حس … پر از بغض … یه جورایی شبیه ناله :- منم تو رو می خوام … منم می خوامت افسون! افسون امشب می خوام یه چیزی بهت بگم … می خوام حرفامو بهت بزنم … افسونم!داشتم توی ابرا پرواز می کردم … حالا خوب می فهمیدم اسم حسم چیه! عشق! من عاشق دنیل شده بودم اما اصلا از این حس ناراحت نبودم .. می دونستم که مامان هم ناراحت نیست … مامان خوشبختی منو میخواست … خواستم جوابشو بدم که صدایی از پشت سر گفت:- به به! امیلی عزیز …با ترس چرخیدم … با دیدن لئونارد درست پشت سرم حس کردم روح دیدم … جیغی که کشیدم کاملا نا خودآگاه بود … گوشی از دستم افتاد … لئونارد بهم نزدیک شد … از ترس فلج شده بود … توی دستش یه دستمال سفید بود … چسبیدم به دیوار … با وحشی گری بهم حمله کرد و دستمال رو گرفت جلوی دهن و بینیم … خواستم نفس نکشم … نباید نفس می کشیدم … اما تا کی می تونستم تحمل کنم؟! ناچارا نفس عمیقی کشیدم و دیگه چیزی نفهمیدم … با حس کشیده شدن چیزی روی صورتم چشم باز کردم … چشمام خیره موند توی چشمای آبی یکی از بی شرف ترین مردهای روی زمین … چشماش با رگه هایی از رنگ قرمز ترسناک شده بودن … ترسناک تر از همیشه … خواستم جیغ بکشم … از ترس فلج شده بودم … اما تنهایی صدایی که از دهنم خارج شد این بود:- اومـــــــم!کثافت دهنم رو محکم بسته بود … چرخید به طرفم و با دیدن چشمای بازم کریهانه خندید … خواستم دستمو بایرم بالا که فهمیدم پشت سرم محکم بسته شده … تازه تونستم نگاهی به دور و اطرافم بکنم … توی یه ساختمون نیمه ساخته بودیم! دور و برم خاک و بتون و سیمان ریخته بود … احتمالا اینجا یه اختمون نیمه تمومی بود که خیلی ساله دست نخورده رها شده! مشخص بود هیشکی اونجا نیست … از شدت ترس حتی نمی تونستم گریه کنم … فقط تند تند نفس نفس می زدم … لئونارد اومد به طرفم و من خودمو جمع کردم … خم شد توی صورتم و غرید:- هان! چته؟ سر و وضعت خیلی مرتب شده! فکر کردی می تونی ما رو به خاک سیاه بشونی و بعد خودت اعیونی بچرخی؟ رفتی عین مادرت خودتو فروختی؟ اونقت که تو خونه من بودی از این کارا بلد نبودی! فکر کردی ما بلد نبودیم پول خرج کنیم؟لعنتی آشغال! هنوزم تهمت می زد … هنوزم بی شرف بود … باز با دیدنش یاد بدبختی های مامانم افتادم … اما دیگه دنیل رو مقصر نمی دونستم … دنیل همه زندگی من بود! مقصر اصلی بدبختی مامان من روبروم ایستاده بود! اگه در دهنم رو نبسته بود حتما تف می انداختم تو صورتش! آخ دنیل کجایی؟! کجایی؟ سرما پاهامو کرخت کرده بود چون پالتومو از تنم در آورده و انداخته بود روی دوش خودش … چشمامو بستم … نیم خواستم ببینمش … دادش بلند شد:- دختره هرجایی! دو راه بیشتر نداری … یا با زبون خوش می ری شکایتت رو پس می گیری و اون مرتیکه وکیل رو وادار می کنی فرد رو آزاد کنه … یا هم خودم و هم تو رو نابود می کنم! فهمیدی؟فقط نگاش کردم … جدا پیش خودش چی فکر کرده بود؟ که دنیا اینقدر خر تو خره؟ خبر نداشت من دیگه خودم دارم حقوق می خونم و خیلی چیزا حالیم می شه … از حالت چشمام فهمید دارم تو دلم بهش می خندم … اومد جلو و با مشت کوبید توی صورتم … یه لحظه حس کردم چشمام سیاه شد … چشمامو بستم و طعم خون رو توی دهنم حس کردم … غرید:- اگه بخوای حرکت بیجایی بکنی بیخیال همه چی می کشمت! کشتنت برام زا خوردن آبجو راحت تره! دختره حرومزاده! از وقتی اون مامان کله سیاه آشغالت پاشو گذاشت تو کشور من جز بدبختی هیچی برام نیاور … کشور من باید از امثال شما عوضی های تروریست پاک بشه! تازه تو که معلوم هم نیست تخم کدوم مردی هستی!آخ کاش دستام باز بود … دیگه برام مهم نیست که چه بلایی قراره سرم بیاد اما دوست داشتم اینقدر بکوبم توی کله اش که همه این افکار مسخره و درپیتش بریزه توی حلقش و اسم خودشو هم یادش بره … یه سال و نیم زندگی تو خونه دنیل منو خیلی شیر کرده بود! دیگه اون دختر تو سری خور سابق نبودم و لئونارد اینو نمی دونست … باید ترس رو کنار می ذاشتم … باید فکری به حال خودم و وضعیتم می کردم … لئونارد رفت سمت شیشه آبجوش که کنار یکی از ستون های سیمانی گذاشته بود … برش داشت و لاجرعه نوشید … سرم رو از پشت تکیه دادم به ستون پشت سرم و چشمامو بستم … - آخ دنیل کجایی؟! وقتی گوشی قطع شد چه بلایی سرت اومد؟ می دونم خیلی نگران منی … می دونم خاک شهر رو الک می کنی تا منو پیدا کنی … اما چطور؟ یعنی پیدام می کنی؟ دنیل بیا منو نجات بده … توی این بدبختی جز تو به هیچکس حتی نمی تونم فکر کنم!چشمامو باز کردم … لئونارد نشسته بود کنار ستون و مشغول نوشیدن بود … صدای موبایلم بلند شد … چشمام کشیده شد سمت گوشیم … کنار دست لئونارد بود … لئونارد با دیدن شماره قهقهه ای سر داد و رو به من گفت:- این یارو خیلی داره به خاطر تو خودشو تو در و دیوار می کوبه!با عجز نگاش کردم … کاش جواب بده! کاش جواب بده … اگه جواب می داد شاید دنیل میتونست ردمونو بزنه … در کمال بهت من لئونارد گفت:- شاید بهتر باشه جوابشو بدم … بذار یه کم بیشتر نگران باشه … اینجوری به خاطر تو شاید حاضر باشه خیلی کارا بکنه!بعد از این حرف گوشی رو گذاشت در گوشش … - الو …- هوی! یارو ! داد نزن که داد می زنم !- من باید طلبکار باشم که یه سال و نیمه دختر منو حبس کردی تو خونه ات! حالا دیگه آزاد شدم … نیازی به تو نیست … هری!- هه هه هه! چته؟ چرا داری خودتو می کشی؟ باور کن این دختر اونقدر ها هم ارزش نداره … فاحشه های بهتر از اون گیرت می یاد!یهو از جا پرید و داد کشید:- بهت گفت داد نزن! - خوبه خوشم می یاد … داری عاقل می شی! دیدن دوباره اش فقط دو تا شرط کوچولو داره!- فعلا برو یه کم فکر کن … بعدا خودم زنگ می زنم شرطا رو بهت می گم … این دختر امشب باید پیش من بمونه! کار دارم باهاش …به دنبال این حرف کریهانه به من خیره شد و گوشی رو قطع کرد … دیگه کم کم اشکم داشت سرازیر می شد … لعنتی آشغال هرزه بی رحم! با این کارش دنیل رو نابود کرد … کاش دنیل گوشیمو کنترل کنه و بفهمه کجام! خدایا صدای منو بشنو … لئونارد خودشو کشید طرف من … وقیحانه بهم خیره شد و گفت:- هه هه … می دونی چند وقتی با یه زن نبودم؟ فرد توی زندان بهم گفت که چه کارایی باهات کرده … می خوام لذتی که اون برده رو ببرم … یه شب با تو … ارزش که نداری … اما برای من خیلی هم خوبه! پول ندارم وگرنه می رفتم توی پاتوق خودم … فردا از این مرتیکه لندهور کلی پول می گیرم … فرد رو هم آزاد میکنم و دوتایی خودمونو توی زنا غرق می کنیم! آخ … آبجو … قمار … زن! به دنبال این حرف جرعه ای دیگه آبجو خورد و گفت:- امشب کاری باهات ندارم … اما فردا قبل از تحویل دادنت باید بهم سرویس بدی …مستانه قهقهه ای سر داد و گفت:- خودتو اماده کن … کار ناتموم فردریک رو من تموم میکنم … مو به تنم راست شده بود … با چشمای از حدقه بیرون زده بهش خیره شده بودم! خدایا … من دیگه طاقت ندارم …خدایا طاقت وحشی گری های این یکیو دیگه ندارم … یا منو بکش یا دنیلو بفرست … خدایا قسم یم خورم به خاک مادرم که اگه این عوضی دستش بهم بخوره خودمو بکشم … دیگه هیچی برام مهم نیست … خدایا حتی برام مهم نیست که تو منو به مهمونی خودت دعوت نکنی … من خودمو می کشم … مطمئنم! لئونارد دراز کشید روی زمین و چشماشو بست … چیزی طول نکشید که صدای خر و پفش بلند شد … سعی کردم خودمو روی زمین بکشم اما نمی شد … هم سرما و هم دستای بسته ام باعث می شد کاری از دستم بر نیاد … دماغم یخ زده بود! اینو به خوبی حس می کردم حتی حس می کردم اشکایی که از چشمم می چکه هم به تکه های ریز یخ تبدیل می شه … هیچ کاری از دستم بر نمی یومد … گوشیمو گذاشته بود تو جیب شلوارش وگرنه هر طور که شده بود خودمو به گوشی می رسوندم و به دنیل زنگ می زدم … اما فعلا همه در ها رو به من بسته بود!صبح که شد من هنوز چشمام باز بود … از خستگی رو به موت بودم اما از ترس حتی یه لحظه هم نتونستم پلک روی هم بذارم … می ترسیدم لئونارد بیاد سر وقتم … خورشید داشت طلوع می کرد که لئونارد بیدار شد … دنیل هنوز پیدام نکرده بود و من حسابی نا امید شده بودم …. از سرما همه بدنم و حتی مغزم کرخت شده بود. لئونارد سر جا تکونی خورد و چشماش باز شد … زیر لب داشتم دعا می خوندم … مرگ رو با همه وجودم حس می کردم … می دونستم اگه بلایی سرم بیاره خودمو می کشم! شک نداشتم … با دیدن من نیش چندش آورش باز شد و خودشو کشید به سمتم … - بیداری ؟چشمامو بستم … نمی خواستم ببینمش … صدای خش خش که بلند شد سریع چشمامو باز کردم … دستشو فرو کردم توی جیب شلوارش و گوشیمو کشید بیرون … وقتی روشنش کرد تازه فهمیدم گوشی رو خاموش کرده بوده! لعنتی همه راه ها رو روی من بسته! چند لحظه بعد از اینکه گوشی روشن شد زنگ خورد … لئونارد پوزخندی وحشتناک به من زد و جواب داد:- هان؟! انگار خیلی بی قراری …- خودتی و اون فک و فامیلت ! کاری نکن دختره رو تیکه تیکه کنم بفرستم در خونه ات!- مثل آدم حرف بزن تا مثل آدم جواب بدی …به اینجا که رسید قهقهه ای سر داد و گفت:- آدم نبودنم هم به خودم مربوطه!- خفه شو گوش کن ببین چی می گم! فردریک رو تا قبل از ظهر آزاد می کنی … بعدش هم صد هزار پوند آماده می کنی و می یای به آدرسی که برات می فرستم …- هی نه ! خیلی زرنگی! اول باید فرد رو آزاد کنی … - من سرم نمی شه! تو می تونی … باید این کار رو بکنی ….- اینقدر برای من قانون ، قانون نکن! یا فرد آزاد می شه … یا قید این دختره رو می زنی … - همین که شنیدی … فقط دو ساعت وقت داری … بعدش صدای فرد رو که شنیدم آدرس رو برات می فرستم …- ا ؟ جدی؟ دلت برای صداش تنگ شده؟- خوب زر نزن! فقط چند ثانیه!بعد از این حرف اومد به سمت من و جلوی پاهام زانو زد … خواه ناخواه خودمو کشیدم عقب … خندید و گفت:- نترس نمی خوام بلایی سرت بیارم … بعد با یه حرکت پارچه دم دهنم رو کشید پایین … بدون توجه به گوشی که گرفته بود کنار گوشم تا حرف بزنم داد کشیدم:- آشغال عوضی … هرزه تویی و پسرت و هفت جد و آبادت … تو غلط می کنی به من و مامانم توهین کنی! تو یه خوکی …. یه خوک کثیف … تو حیوونی! لئونارد قهقهه می زد … اصلاً براش هم نبود که من دارم فحشش می دم … گوشی رو با خشونت چسبوند در گوشم و گفت:- حرف بزن که بعدش خیلی کارا باهات دارم … یهو بغضم ترکید … همزمان صدای دنیل توی گوشم پیچید:- افسون … افسون … عزیزم! با من حرف بزن …با بغض نالیدم:- دنی …- عزیز دل دنی! حرص نخور … خواهش می کنم! به حرفاش توجه نکن … افسون! عزیزم … عسل من … آروم باش و از هیچی نترس … من پیدات می کنم … خیلی زود ….هق هق کردم:- این می خواد بلایی که پسرش سرم آورد رو سرم بیاره! دنی … من خودمو می کشم …داد دنیل بلند شد:- غلط کرده … نمی ذارم دست هیچ کس بهت برسه … نجاتت می دم … افسون … عزیز دلم … صدای دنیل پر از بغض بود … شاید اونم شک داشت … با ضجه گفتم:- نمی خوام دست کسی بهم بخوره دنی … نمی خوام … قبل از اینکه دنی بتونه چیزی بگه لئونارد گوشی رو کشید عقب و خاموشش کرد … بعدش گذاشتش کنار ستون ، درست بغل شیشه آبجوش و اومد یه سمتم … باز خودمو جمع کرد …نشست کنارم و با نفرت گفت:- حالا دیگه به من فحش م یدی هرزه … آره؟ زبون در اوردی برای من! الان که آدمت کردم می فهمی … من عین فرد لطافت ندارم … اینو گفت و قهقهه زد … صورتش رو که اورد جلو با همه نفرت تف کردم توی صورتش … چند لحظه صورتش رو کشید عقب … دستشو محکم کشید توی صورتش و یه دفعه دستشو اورد جلو … چونه مو طوری توی مشتش گرفت که حس کردم فکم خورد شده! اومد جلو … از لای دندوناش گفت:- حالا که اخلاقت به مامانت رفته پس عین اون هم رام باش! مطیع باش! من زن وحشی دوست دارم! اما تو رو نه! آدم باش وگرنه بیچاره ات می کنم!به من و دنیل می گه آدم باش! خودش بویی از آدمیت نبرده … سعی کردم پامو تکون بدم … اما از سرما خشک شده بود … صورتشو آورد جلو و خواست لبامو ببوسه که به شدت صورتمو چرخوندم … لگد محکم زد توی پهلوم و داد کشید:- تو لیاقت معاشقه نداری … تو رو فقط باید …حفشو ادامه نداد و قهقهه زد! خدایا پستی تا کجا؟ تو می بینی؟ تو داری ما رو می بینی؟ چرا؟ چرا باید این بشر که اسم پدر رو یدک می کشه با من چنین معامله ای بکنه؟ دستش رفت سمت کمربند شلوارش … چشمامو بستم و از ته دل گفتم:- مامان! خدا صدامو نمی شنوه! مامان تو بهش بگو بهم نگاه کنه! مامان من می ترسم … تو رو خدا …اومد به سمتم … سرمو چرخونده بودم که نگام بهش نیفته … تو اون حالت هیچ فرقی با یه حیوون نداشت … شهوت چشماشو کور کرده بود … دستش اومد سمت لباس من … با همه قدرتم سعی کردم سر جام تکون بخورم که نتونه به هدفش برسه … هلم داد … پخش زمین شدم … سنگینیشو که حس کردم بغضم ترکید … زار می زدم اما می دونستم التماس فایده ای نداره … چشماش کور شده بود … درست عین پسرش … باشه خدا تو که صدامو نشنیدی … پس حداقل بذار زمان مرگم رو خودم تعیین کنم … صدای جر خوردن پیرهنم رو که شنیدم پلکامو اینقدر محکم روی هم فشردم که دردم گرفت … اما درد اون لحظه برام مفهومی نداشت … خودمو برای هر حادثه ای اماده کرده بودم که سبک شدم … دیگه چیز سنگینی روی بندم نیفتاده بود … و دیگه هیچ لبی گردنم رو خراش نمی داد … هیچ دستی تقلا برای تکون دادن پاهام نداشت … با ترس چشمامو باز کردم … می دیدم اما صدایی نمی شنیدم … دستای دنیل بود که می رفت توی هوا مشت می شد و با قدرت روی صورت لئونارد فرود می یومد … دستامو گذاشتم روی گوشام … چند بار فشار دادم … اما فایده ای نداشت … کر شده بودم … شاید هم خودم می خواستم که نشنوم … جیمز رو دیدم که دوید به طرفم … جسم بی حونم رو از روی زمین بلند کرد … تکیه منو داد به ستون … پالتوشو در اورد و روی بدن برهنه ام کشید … توی چشماش اشک حلقه زده بود … دو مرد دیگه هم با لباس افسران پلیس اونجا بودن که سعی داشتن دنیل رو از لئونارد جدا کنن … اما موفق نمی شدن … عرق از سر و روی دنیل می چکید اما دست بر داد نبود … جیمز رو به دنیل فریاد کشید و چیزی گفت … دنیل چرخید سمت ما … به دیدن من لئونارد رو پرت کرد به طرفی و اومد به طرفمون … جیمز رو با قدرت پس زد و وحشیانه منو کشید توی بغلش … می لرزیدم … اینو حس می کردم … اما بازم چیزی نمی شنیدم … دنیل در گوشم حرف می زد … حتما باز داشت ازم عاجزانه تقاضا می کرد اروم باشم! چه حیف که نمی تونستم صداشو بشنوم … منو کشید توی بغلش و از جا بلند شد … صدای گلوله فضا رو شکافت … کری موقتم از بین رفت … نیل چرخید … پیش رومون لئونارد بود … زانوهاش خم شدن … چشماش از حدقه زده بود بیرون … دستاش از دو طرف باز بودن … توی یه دستش شیشه شکسته آبجو بود … افتاد روی دو زانو … خیره شده بود توی چشماش من … با صورت پخش زمین شد … همه جا غرق سکوت بود … دنیل به افسر پلیسی که پشت سر لئونارد ایستاده بود و تفنگش رو به سمت اون گرفته بود گفت:- چرا زدیش؟- یه لحظه از دستم فرار کرد … شیشه رو برداشت شکست و حمله کرد به سمت شما … چاره ای نبود … دنیل بی توجه به لئونارد خم شد روی صورتم … خیره شدم توی چشماش … چشم ازش گرفتم … چشم دوختم به جسم بی جون لئونارد … به پدرم … چشمامو بستم … کاش کر می موندم … کاش کور می شدم … کاش … ***صدای نرم دنیل کنار گوشم شبیه لالایی بود:- افسون جان … عزیزم … صدای منو می شنوی؟چند بار پلک زدم و چشمامو باز کردم … نگام توی نگاه کهربایی دنیل قفل شد … بهم لبخند زد … اما من حتی حوصله لبخند زدن هم نداشتم … دنیل نشست لب تختم … دستمو گرفت توی دستاش و آروم و آهسته گفت:- عزیز دلم … بهتری؟سرمو چرخوندم سمت پنجره … نمی خواستم حرف بزنم … با کل دنیا قهر بودم … صحنه هایی که دیده بودم، صحنه هایی که حس کرده بودم بالاتر از حد توانم بود … یه هفته گذشته بود ولی برای من انگار همه چیز تازه و جدید بود! هنوز فحش های دنیل رو می شنیدم … هنوز ترس همراهم بود … دیدن جنازه لئونارد شاید تیر اخرم بود … دنیل که سکوتم رو دید با همون لحن پچ پچ وارش گفت:- افسون … نمیخوای با من حرف بزنی؟بازم جوابش سکوت بود … سکوت و سکوت … اینبار به فارسی گفت:- یه هفته است که صداتو نشنیدم !اینبار برعکس همیشه لبخند روی لبم شکل نگرفت … دندون روی لب پایننم کشیدم … دنیل خم شد … سرش رو گذاشت روی سینه ام و گفت:- نمی دونم چطور باید بهت ثابت بکنم که از این جریانات تا چه حد ناراحتم! شاید من باید بیشتر مراقبت می بودم … شاید باید با جیمز در این مورد حرف می زدم که تنهات نذاره … شاید باید برات مراقب می ذاشتم … شاید باید خیلی کارا می کردم که نکردم … نمی تونم بگم همه چیز به خوبی و خوشی تموم شده! چون نشده … چون روح تو آسیب دیده و این برای من خیلی زجر آوره … من همیشه خواستم کمکمت کنم اما هیچ وقت نتونستم! همیشه تیرم به سنگ خورده … تازه داشتم حس می کردم تو داری منو می بخشی … اما باز با یه اتفاق دیگه همه چیز به صورت اول برگشت … من مهم نیستم! من هرگز مهم نیستم! مهم تویی عزیزم … مهم اینه که یه هفته است برای من لبخند نزدی … باهام حرف نزدی … زیر لب به فارسی غر نزدی … افسون! افسون بهم بگو که خوب می شی … دارم کم می یارم …دوست داشتم باهاشض حرف بزنم، اما توانش رو نداشتم! این چیزی بود که دنیل درک نمی کرد … سکوت من اختیاری نبود حالت سنگینی بود که بی اراده دچارش شده بود. انگار زبونم از دیدن اون همه واقعه سنگین بند اومده بود و قصد تکون خوردن هم نداشت! دنیل چشماشو بست … دستش پیچیده شد دور شکمم … نفس عمیقی کشید و ادامه داد:- دوست داری بریم سر خاک مادرت؟ آره افسون؟! دوست داشتم ، اما نه الان! نمی خواستم منو با این وضعیت ببینه … مامان غصه می خورد! پس بازم عکس العملی نشون ندادم … دنیل با دست راستش دست چپمو گرفت و انگشتامو فشار داد … گفت:- چی خوشحالت می کنه؟! تنها زنی هستی که از دیدن ناراحتی و بغضش دنیام ویرون می شه … دلت برای من نمی سوزه افسون؟!چرا می سوخت! خیلی هم می سوخت … تلاش کردم حرفی بزنم ، تلاش کردم قطره ای اشک بریزم اما در هر صورت نا موفق بودم. سرش رو از روی شکمم برداشت … چرا چشماش اینقدر پر التماس بودن! دنیل پر از ابهتم رو اینجوری تا حالا ندیده بودم! دستش رو اورد بالا … زیر پلک هام کشید و گفت:- دوست داری بریم سوار چرخ و فلک بشیم؟ مثل دفعه قبل؟ فقط نگاش کردم، سر و یخی! لباشو روی هم فشار داد و گفت:- میخوای عصرونه رو توی باغ بخوریم؟بازم سکوت بود و سکوت و سکوت … یه دفعه دنیا از جا بلند شد و با صدای بلند داد کشید:- کرولایــــــن!چیزی طول نکشید که در باز شد و کرولاین پرید توی اتاق … دنیل آهی کشید و با تحکم گفت:- خانومو اماده کن، می خوام ببرمش بیرون …کرولاین زیر لب چشمی گفت و رفت سمت کمد لباس هام … دنیل راه افتاد سمت در اتاق … جلوی در ایستاد و دوباره گفت:- کرولاین! خیلی آروم باهاش برخورد می کنی! فهمیدی؟کرولاین باز زیر لب چیزی شبیه چشم زمزمه کرد و اومد به طرف من … دنیل زا اتاق خارج شد … حوصله مقاومت کردن هم نداشتم … با کمک کرولاین آماده شدم و دنیل هم اومد توی اتاق … اونم لباس پوشیده و آماده بود … بدون حرف اومد به سمتم … دستاشو جلو آورد و بردشون زیر زانوهام و با یه حرکت منو کشید توی بغلش … بعد هم همونطور در سکوت رفت از اتاق بیرون و با سرعت از پله ها پایین رفت و از ساختمون خارج شد. یکی از خدمتکارها با دیدن ما سریع در ماشین دنیل رو باز کردن و دنیل منو گذاشت روی صندلی جلو … نمی دونستم چه قصدی داره و می خواد منو کجا ببره … برام هم اهمیتی نداشت! عین یه مجسمه روی صندلی نشسته بودم و حرف هم نمی زدم … چشم دوخته بودم به روبرو … دنیل هم در سکوت می رفت … کم کم جاده ها حالت سربالایی پیدا کردن … داشتم چراغ های برایتون رو می دیدم … داشتیم از یه جایی شبیه تپه بالا می رفتیم … به انتهای بلندی که رسید توقف کرد … حالا من بودم و دنیل و یه تپه بلند و چراغ های شهر زیر پام … دنیل رفت پایین … تکیه داد به ماشین … سیگارشو در اورد و آتیش زد … سر جا خشکیده بودم انگار … چقدر دوست داشتم پیاده بشم و از ته دل داد بزنم … اونقدر داد بزنم که شاید خدا صدامو بشنوه … به سختی خودمو از جا کنده … دستم رو بردم سمت دستگیره در و درو باز کردم … رفتم پایین … دنیل با دیدنم فقط نگام کرد … یه نگاه مملو از نگرانی ، رفتم جلو … نگاهی به زیر پام انداختم … همه سبزه بود … اون دورها می شد اقیانوس رو دید … حصور دنیل رو کنارم حس کردم … با صدای آروم گفت:- وقتایی که خیلی دلم می گیره و دوست دارم خودمو تخیله کنم می یام اینجا … خیلی بهم کمک می کنه … اینجا می تونی داد بکشی … هر چقدر که دلت می خواد … من که واقعا بهش نیاز دارم! تو رو نمی دونم …ازم فاصله گرفت … به اندازه چند قدم و ناگهان فریادش سکوت رو شکافت … فقط داد می کشید … بدون اینکه حرفی بزنه فقط داد می زد! شاید سی ثاینه بی وقفه داد کشید ، حس کردم صداش گرفته، عقب گرد کرد سمت ماشین … شاید برعکس اینکه آروم بشه تازه حالش بدتر شده بود … کاش منم یم تونستم عین اون داد بزنم … خودمو خالی کنم! گله کنم! گریه کنم! یه قدم دیگه رفتم جلو … دستامو از هم باز کردم … چشمامو بستم … دهنمو باز کرد … حرف زدن هم برام سخت بود چه برسه به فریاد زدن! دوست داشتم اسم دنیل رو فریاد بزنم … به سختی طلسم رو شکستم و زیر لب اسمش رو زمزمه کردم:- دنیل!کم کم صدام رو داشتم پیدا می کردم و احساس خلا جودم داشت پر می شد … لبخند نشست روی لبم … چیزی که خیلی وقت بود از لبهام فراری بود! دوباره سعی کردم و اینبار بلند تر … - دنیــل!دیگه برام راحت شده بود … خندیدم … یه خنده بی صدا ولی کشدار … دوباره گفتم:- دنـــیــــل!و اینبار بلند تر از بار قبل … حضورش رو پشت سرم حس کردم … خندیدم … با صدا … دوباره گفتم:- دنیـــــــــــــل!می خندیدم و داد می کشیدم:- دنــــی! دنــــــــی! دنــــــــــــــی!دیگه نیم تونستم بخندم … فریاد کشیدم:- خدایــا! چــــــــــــــــــرا؟باد صدام رو بر می گردوند … حنجره ام داشت زخم می شد ، سوزششو حس می کردم اما اهمیتی نداشت … گفتم:- خســـــــته ام! خدا خســـــــــــته ام!بالاخره به گریه افتادم، بعد از یه هفته سکوت، حالا دوست داشتم زار بزنم … دنی دیگه طاقت نیاورد … اومد به سمتم … منو کشید توی بغلش و جایی کنار لاله گوشم رو بوسید … می لرزیدم … همه بدنم داشت می لرزید … با هق هق گفتم:- دنی کی تموم می شه؟ کی تموم می شه از زجرای من! دنی اون می خواست بهم تجاوز کنه … دنی مگه من دخترش نبودم؟! به خاطر غریزه اش میخواست منو نابود کنه …دنیل هیچی نمی گفت و این چقدر برای زن ها مفیده! سکوت محض و اجازه دادن برای حرف زدن … دنیل بهم اجازه داد حرف بزنم … هر چیزی که دوست دارم … از هر جایی که دوست دارم … از هر جایی که دوست ندارم! و من گفتم، گفتم، اینقدر گفتم که دهنم کف کرد! وقتی حرفام تموم شد دنیل خیلی کوتاه گفت:- همه چیز به پایان خودش رسیده! از این به بعد زندگی تو مملو از آرامشه … بهت اطمینان می دم! دیگه نمیذارم چیزی آزارت بده! به این اطمینان خاطر نیاز داشتم … پیشونیمو بوسید … منو نشوند توی ماشین و خودش هم سوار شد … بازم سکوت … می خواست اجازه بده با خودم کنار بیام و من چقدر مدیونش بودم … نزدیک ویلا که رسیدیم چرخید به سمتم … لبخندی زد و گفت:- اگه بگم از شنیدن صدای دوباره ات به اندازه یه دنیا خوشحالم شاید باورت نشه! اینبار جواب لبخندش لبخند بود … گفت:- دنیا رو می دم اما در ازاش فقط همین لبخند رو می دم …لبخندم عمیق تر شد اما چیزی نگفتم … گفت:- حاضری امشب شام رو بریم توی بهترین رستوران لندن بخوریم ؟نگاهی به سر تا پای خودم انداختم … یه پیرهن کوتاه تا روی زانو از جنس نخی تنم بود و روش یه ژاکت بافتنی نازک کرم رنگ پوشیده بودم … نیم بوت های کرم و آبی هم پام بود، و به نظر خوب بودم … اما رسمی نبودم! من من کردم:- اوممم! خب …با کنجکاوی گفت:- خب؟!- به نظر ظاهرم خیلی هم مناسب نیست …اخم کوتاهی کرد و گفت:- این حرفا چیه؟ به این خوبی! می خوای مخالفت کنی؟با لبخند گفتم:- چقدر هم که تو گوش کردی! ویلا رو رد کردیم …با شیطنت ابرویی بالا انداخت و و سرعتشو بیشتر کرد … خوشحال بودم اما نه در اون حدی که از مصائب از سر گذشته ام غافل بشم … هنوز هم چند دقیقه به چند دقیقه اخم بین ابروهامو خط می انداخت … اما می دونستم که بازم مثل بقیه بدبختی هام می تونم باهاش کنار بیام … انگار این تو ذات افسون بود! بدبختی و صبر .. بدبختی و صبر … گوشیم توی کیفم به صدا در اومد … دنیل گوشیمو عوض کرده بود که یاد اون روز نیفتم! اما چه فایده! این چیزا نمی تونست اون صحنه ها رو از ذهنم ببره … گوشی رو از کیفم در آوردم … ادوارد بود … نا خوداگاه قیافه ام در هم شد و دستم لرزید … نمی دونم چرا اما دیگه اصلا دوست نداشتم با ادوارد رابطه ای داشته باشم! حتی به عنوان یه دوست معمولی … دنیل داشت با حیرت نگام می کرد … نمی دونم چی توی چشمام دید که با یه حرکت گوشیو از دستم بیرون کشید و نگاه به شماره کرد … آه کشیدم … با نگرانی نگاش کردم … دوست نداشتم در موردش بد قضاوت کنه … من از روی شیطنت کارهایی کرده بودم اما نه در حدی که الان بخوام تاوانشو پس بدم! دنیل اخم کرد و گفت:- ادوراد با تو چی کار داره؟قبل از اینکه چیزی بگم خواست جواب بده که ادوراد قطع کرد … گوشی رو بهم برگردوند و گفت:- نگفتی …حقیقتاً به تته پته فتاده بودم! نمی دونم چه مرگم بود! اینجوری بیشتر بهم شک می کرد اما حالم دست خودم نبود … گفتم:- خب … خب بعضی وقتا بهم زنگ می زنه … - و دلیلش چیه؟- خودت … خودت شماره م رو بهش دادی …- می دونم! الان دارم ازت می پرسم دلیل تماسای ادوارد چیه ؟ یه روز بهم گفتی ادوارد پیشنهاد کرده بری پیشش زندگی کنی … و من بهت گفتم دوست ندارم زیاد با ادوارد گرم بگیری؟ دلیل اینکه هنوز بهت زنگ می زنه چیه؟ سرمو انداختم زیر … جوابی نداشتم بهش بدم … حداقل الان جوابی نداشتم … پس سکوت رو ترجیح دادم … دنیل گفت:-نمی خوام شیرینی حرف زدن تو رو خراب کنم … پس امشب بیخیالش می شیم … اما بعدا! باید در موردش حرف بزنیم … حتماً!بازم سکوت کردم … جلوی یه رستوران نگه داشت و هر دو پیاده شدیم … روی گوشیم اس ام اس اومد … ادوارد نوشته بود :- من نگرانتم عزیزم ! دووثی یه چیزایی می گه! چرا جواب نمی دی؟حتما دوروثی جریان لئونارد رو به گوشش رسونده بود! می دونستم که دوروثی با همه وجود دوست داره منو به برادرش بچسبونه! اما یه چیزی رو نمی تونستم بفهمم و اون این بود که چرا با وجود اینکه از رابطه من و ادوارد خبر داشت حرفی به دنیل نمی زد؟! کمی عجیب بود! اس ام اس ادوارد رو پاک کرد … دنیل داشت موشکافانه نگام می کرد اما من توجهی نکردم و گوشی رو انداختم توی کیفم … وقتی بود ادوارد رو هم بفرستم جایی که متیو و جیمز رو فرستادم … همراه دنیل وارد رستوران شدیم … قیافه دنیل پکر بود … دلیلش رو نمی دونستم ، اما خودم هم به قدری ذهنم مشغول بود که فرصت کنجکاوی در مورد اونو نداشتم … گاهی ذهنم پر از لئونارد می شد … گاهی پر از فردریک … گاهی پر از جیمز …. گاهی هم متیو! هر از گاهی ادوارد سرک می کشید و این وسط صدای دنیل می شد مزید بر علت … اون شب …. شبی که لئوناردو منو دزدید … دنیل یه چیزی می خواست بهم بگه … باید توی یه فرصت مناسب ازش بپرسم چی می خواسته بگه … ***- دایه کجا می رین؟دایه برام پشت چشمی نازک کرد ، می فهمیدم دوستم داره، اما بلد نبود ابرازش کنه ، نمی شد بهش خرده بگیرم … نگاهی به ساعتش کرد و گفت:- چند روز می رم خونه خواهرم … با چشمای از حدقه بیرون زده گفتم:- چند روز!بی توجه به تعجبم گفت:- بله چند روز … این چند وقت هوای دنیل رو داشته باش … همه خدمتکارها مرخصی گرفتن و خونه خلوته! فقط نگهبانا هستن ، مراقب باش دنیل غذاشو بخوره!وقتی دایه نبود کی قرار بود برامون غذا درست کنه؟! این مهم نبود مهم این بود که چرا همه با هم دارن می رن؟! با صدای پس رفته گفتم:- حتی کرولاین؟!- حتی کرولاین … خیلی خب من دیگه دارم می رم … بیشتر از این سفارش نمی کنم … مراقب خودت و بیشتر از اون مراقب دنیل باش! به زودی مادرش می خواد بیاد اینجا … همراه با خواهرش … کاری نکن که لاغر بشه!با تعجب نگاش کردمف مگه من از دنیل کار می کشیدم که لاغر بشه! چرا دایه اینقدر مشکوک بود … در کمتر از یک ساعت همه خدمتکار ها رفتن، دنیل نبود که علتش رو ازش بپرسم … رفتم توی اتاقم … حقیقتا توی اون خونه درندشت وحشت کرده بودم! عصر بود و تا اومدن دنیل یکی دو ساعتی مونده بود … با کلافگی توی اتاق قدم زدم، اگه نگهبانا نبودن صد در صد سکته می کردم. خوبه لئوناردو به درک واصل شده بود وگرنه معلوم نبود چه بلایی سر من بیاد … رفتم سمت قاب عکس کوچیکی که از مامان داشتم … برش داشتم و سعی کردم با درد دل با مامان زمان رو از بین ببرم … قابو بین انگشتام فشار دادم و گفتم:- چی فکر می کردم چی شد مامان! امشب یعنی تولدمه! فکر می کردم دنیل برام جشن می گیره اما برعکس ، کل خونه رو تخلیه کرد و منو اینجا تک و تنها ول کرد! چی بگم؟ شاید من انتظارم زیاده … اما مامان! من دوسش دارم …از غر غرهای خودم خنده ام گرفت … آهی کشیدم و گفتم:- وقتی بیاد باهاش قهر می کنمف بعد هم بهش یاداوری می کنم تولدم بوده تا کلی شرمنده بشه … چطوره مامان؟ ا اخم نکن قربون اون ابروهات برم من! خوب حقشه … یعنی چی که بی خبر اینقدر منو اذیت می کنه! لابد می خواد با دوروثی تنها باشه تو خونه … الان هم می یاد و بهم می گه توام برو یه جا چند رور گورتو گم کن … نکنه … نکنه می خواد با دوروثی ازدواج کنه؟ وای مامان!وحشت از چشمام بیرون می زد … از جا بلند شدم و قاب رو سر جاش برگردونم، همین که چرخیدم دنی رو درست پشت سرم دیدم و از وحشت جیغ کشیدم! دنیل به سرعت خودشو بهم رسوند و گفت:- افسون! نترس … منم!نفسمو فوت کردم چشمامو گرد کردم و گفتم:- امان از دست تو! کی اومدی؟ نزدیک بود غش کنم!لبخندی زد و گفت:- نیم ساعتی هست که اومدم … دقیقا از وقتی که دایه رفت!اوه خدای من! پس منو تنها هم نذاشته بود … نکنه حرفامو شنیده باشه؟! وای نه … سعی کردم خودمو نبازم …- دنیل خدمتکارا برای چی رفتن؟!خونسردانه نشست لب تختم و گفت:- من مرخصشون کردم … ایستادم جلوش و با تعجب گفتم:- چــــــرا؟!دستمو کشید و من افتادم کنارش روی تخت … گفت:- چون می خوام امشب باهات تنها باشم …- خوب چرا چند روز مرخصشون کردی …بعد یهو شنیدم چی گفته با تعجب گفتم:- با من تنها باشی؟ چرا؟!بی توجه به سوالم گفت:- افسون … یکساعت بهت فرصت می دم آماده بشی … برو توی حموم … یه لباس برات خریدم … می ذارمش روی تخت … اومدی بیرون بپوش! می خوام امشب باز برام افسونگر بشی … اینو گفت و خیره شد به لبهام … با تعجب گفتم:- خوب … چه دلیلی داره؟از جا بلند شد … رفت سمت در اتاقش و گفت:- دلیلش رو بعدا می فهمی … یک ساعت دیگه بیا پایین … توی سالن منتظرتم …دیگه نموند که من چیزی بپرسم … از اتاق رفت بیرون. اهی کشید و با بهت به دیوار روبروم خیره شدم … یعنی چی کارم داشت؟! چرا اونجوری نگام می کرد؟ منظورش از افسونگر چی بود؟ یعنی برام تولد گرفته؟ هان آره صد در صد همینه! می خواد سورپرایزم کنه … یک ساعت دیگه که برم پایین می بینم همه هستن و می خوان غافلگیرم کنن! لبخند نشست گوشه لبم … بلند شدم و با هیجان پریدم توی حموم … نیم ساعت حاضر شدنم طول کشید … وقتی اومدم بیرون بدنم از تمیزی برق می زد .. سریع به موهام روغن زدم که خوش حالت بمونن … با دیدن باکس بزرگی رو روی تختم بود یاد حرف دنی افتادم … رفتم سمتش … در باکس رو باز کردم! چه لباسی!!! یه لباس خیلی کوتاه از حریر بنفش زنگ که بالای لباس به عالمه پولک و منجق کار شده و حسابی برق می زد … اما فقط به اندازه یه خط پنج سانتی … بقیه لباس ساده ساده بود! که با چند بندینه از پشت بسته میشد! این لباس رو نمی پوشیدم صد در صد سنگین تر بودم … اما چاره ای نبود! دستور دنیل بود! یه کم از موهام رو بالا بستم و بقیه اش رو ریختم دورم … لباس رو تنم کردم و از زیباییش ذوق مرگ شدم … بعدش رفتم جلوی آینه و خیلی کمرنگ آرایش کردم … در حد یه ریمل یه رژ گونه صورتی محو و یه رژ لب مایع کمرنگ صورتی … کفش هایی که همراه لباس بود رو هم پا کردم … یه جفت صندل پاشنه بلند بنفش … همه چیز تکمیل بودم … لاک هم زدم و با رنگ یاسی دیزاینش کردم … یک ساعت و ربع گذشته بود … نفسم رو فوت کردم و از اتاق خارج شد … حسابی برای استقبال بی نظیر مهمونای دنی آماده بودم … آب دهنم رو قورت دادم و از پله ها رفتم پایین … اما هر چه به سالن نزدیک تر می شد حیرتم بیشتر می شد … درست مثل اون شب همه چراغ ها خاموش بود … فقط دیوارکوب ها روشن بودن … درست مثل همون شبی که با دنیل رقصیدیم … یا دیدنش سر جام ایستادم … وسط سالن دست به سینه ایستاده بود و داشت با لبخندی کنترل شده نگام می کرد … توی نگاهش یه دنیا عشق برق می زد که منو از خود بیخود می کرد … آروم اومد به سمتم … با قدم های استوار و محکم … من روی یه پله مونده به آخر متوقف شده بودم … خدایی دنیل نفس گیر شده بود ! کت شلوار مشکی مات … پیرهن سفید همراه با کروات بنفش کمرنگ … دستشو به سمتم دراز کرد … دستم می لرزید … پاهام هم همینطور … دستمو بردم به سمتش … نوک انگشتامو محکم توی دستش کشید و من بقیه پله ها رو رفتم پایین …

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
سلام به همه ی دوستای رمانی!!!!امیدوارم از سایت و رمانا لذت ببرین!!منبع بیشتر رمانا از سایت نودوهشتیا،و.... هست!خوب دیگه برین سر وقت رمانا!!!!! درضمن کسایی که کپی میکنین بی زحمت با ذکر منبع باشه!!.. رمان هاي اين سایت نوشته ي كاربران عزيز سايت نودوهـــشتيا است. وهمين جا از همشون تشكرميكنم.... به خاطر اينكه شما از ماخبر داشته باشيد بهتره همه ايميل منو داشته باشيد.... elahenaz567@yahoo.com حرف و گفته يا سوالي بود درخدمتم.... مدیریت :باران
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 18
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 13
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 16
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 25
  • بازدید ماه : 25
  • بازدید سال : 165
  • بازدید کلی : 2,463
  • کدهای اختصاصی