loading...
✔ رمان تیـــک ✔
باران بازدید : 263 جمعه 17 مرداد 1393 نظرات (0)

هیچ کدوم قصد نداشتیم حرف بزنیم … انتهای سالن یه میز دو نفره قرار داشت با دو تا صندلی … چسبیده به دیوار … زیر یکی از دیوار کوب ها … و روی میز یه کیک کوچیک بنفش رنگ … دنیل دستم رو کشید وسط سالن … خم شد از روی میز پذیرایی کنترل استریو رو برداشت و روشنش کرد … بازم صدای موسیقی مورد علاقه من … اما اینبار با صدای خودم … با تعجب به دنیل نگاه کردم و اون بهم لبخند زد … کمی خم شد و با صدای آهسته گفت:- با من می رقصی؟سرمو چند بار به نشونه مثبت تکون دادم و لبهامو کشیدم توی دهنم … دستش دور کمرم حلقه شد و من توی آغوشش گم شدم … کنار لاله گوشم با نفس های گرمش زمزمه کرد:- دیگه هرگز با کسی جز تو نمی رقصم!و من بی اختیار گفتم:- منم …کمرم رو فشار داد و من بیشتر بهش چسبیدم … سرم رو روی سینه اش گذاشت … یکی از دستاش فرو رفت توی موهام … باز صداش بلند شد:- جعد این موها دنیای منه …سرمو گرفتم بالا … چشماش روشن تر از همیشه شده بودن … عین خودش آروم گفتم:- و رنگ این چشما دنیای من …چشماشو با لذت بست و لبخند زد … باز سرم رو توی سینه اش پنهان کردم … چه آرامشی داشتم توی آغوشش … بازوهامو با دستاش لمس کرد و گفت:- چه حسی داری؟- آرامش …- و؟- اعتماد …- و؟- امنیت …- و؟چی می خواست بشنوه؟ م خواست اعتراف بگیره؟ دیگه نه! اینبارنوبت اون بود که حرف بزنه … خندیدم … کشدار ولی با صدای آهسته … آروم گفتم:- خودت چی؟به هم نگاه نمی کردیم … اما احساس همو خیلی خوب درک می کردیم … با صدای آرومی گفت:- فقط عشق!قلبم لرزید … باید یه چیزی می گفتم … اما چی؟! ترجیح دادم بازم سکوت کنم، بعضی وقتا سکوت بهترین جواب برای عشقه! ثایت شد … دیگه منو توی آغوشش عین گهواره تکون نمی داد … ناچارا منم ایستادم … سرمو آرود سمت صورتش بالا … اینکه آروم حرف میزد برام خیلی شیرین بود:- می دونی که من چند سالمه! می دونی که یه سر دارم و هزار سودا … می دونی که زیبایی و افسونگر … می دونی که با هر مردی باشی اون مرد خوشبخت ترین مرد روی کره زمین می شه! فقط نگاش می کردم … آب دهنم رو قورت دادم … لحظه ای که منتظرش بودم داشت می رسید … لحظه ای که همیشه فکر می کردم روز بعدش روز انتقاممه! اما الان می دونست که روز دیگه بهترین روز زندگیمه! کمی ازم فاصله گرفت … با یه دستش یکی از دستامو گرفت و با دست دیگه از توی جیب کتش جعبه ای رو خارج کرد … چشمامو بستم … لابد برام هدیه خریده! توی دلم نالیدم:- یالا بگو! یالا دنیل … بگو دوستم داری تا همین الان خودمو بندازم توی بغلت …با صدای دنیل چشمامو باز کردم:- با من ازدواج می کنی عشق من؟روی دو زانه نشسته بود و یه حلقه رو گرفته بود به سمتم، اگه بگم یه دور سکته کردم و خدا شفام داد دروغ نگفتم! دهنم اندازه یه غار باز مونده بود! فکر هر چیزی رو می کردم جز ازدواج با دنیل! منتظر بودم فقط ازش بشنوم که دوستم داره ، اما برای ازدواج …. وای خدای من! قفسه سینه ام با هیجان بالا و پایین می شد … دو دستم رو بردم بالا و گرفتم جلوی دهنم … از زور شوق اشک توی چشمام جمع شده بود … با بغض نالیدم:- اوه دنیل … دنیل از روی دو زانو بلند شد و منو کشید توی بغلش … دستامو دور شونه اش پیچیدم و با همه احساسم گفتم:- خیلی دوستت دارم دنی … خیلی زیاد!و دنیل توی لاله گوشم گفت:- دیوونه توام افسون … منو توی این سن به قدری عاشق کردی که جوونک بیست ساله به گرد پام هم نمی رسه! می خوام به خاطرت دیوونگی کنم … می فهمی؟
دهنمو چسبوندم به شونه دنیل … می خواستم جلوی جیغ زدنم رو بگیرم … برام مهم نبود کت دنی رژ لبی بشه … باید یه طوری خودمو تخلیه می کردم … اخر هم طاقت نیاوردم از تو بغلش اومد بیرون و در حالی که عین بچه ها ورجه وورجه می کردم پشت سر هم گفتم:- آره … آره … آره!دنیل با خنده به من خیره شده بود … من دور خودم می چرخیدم و از ذوق می خندیدم! خدایا ازت ممنونم! انگار اینبار واقعا داری نگام می کنی … واقعا دوست داری من خوشبخت بشم … خوشبختی من کنار دنیل بود … کنار کسی که خوشبختی مامانمو گرفت … نذاشتم این افکار آزارم بده … مطمئن بودم که الان مامانهم از توی بهشت داره به خوشبختی دخترش لبخند می زنه … دنیل حلقه رو از جعبه بیرون آورد و اومد به سمتم … به زور منو نگه داشت و حلقه رو توی انگشتم فرو کرد … اندازه اندازه بود … با ذوق نگاش کردم و پریدم توی بغل دنیل … یه جوری که یه لحظه نزدیک بود تعادلشو از دست بده و از عقب هر دو پخش زمین بشیم … اما خودشو کنترل کرد … پاماو دور کمرش پیچیدم و قبل از اینکه بتونه کاری بکنه لبهامو چسبوندم روی لبهاش … توی کمرم چنگ انداخت و این بیانگر هیجانش بود … دیوونه وار همو می بوسیدیم … صدای موسیقی هم زمینه خاطرات عاشقانه مون شده بود … همه چیز از ذهنم پر زده بود … انتقامم … دوروثی … ادوارد … جیمز … متیو … فردریک … فقط دینل رو می دیدم و توی چشمای اون هم فقط خودمو … خواستم ازش جدا بشم که اجازه نداد و منو محکم تر به خودش فشار داد … سرمو کشیدم کنار گوشش و گفتم:- دنیای منو رنگی کردی …و در جواب شنیدم:- و تو دنیای منو خاکستری کردی … درست همرنگ چشمات …باز هم بوسه … باز هم عشق … باز هم دیوونگی … دستشو از روی کمرم سر داد سمت بندینه های پشت لباس … جلوشو نگرفتم … شاید الان وقتش بود … وقت کاری که من می خواستم جلو بندازمش … اما نشد … اراده دنیل این اجازه رو بهم نداد … بندینه ها یکی یکی باز می شدن … و من لحظه به لحظه مشتاق تر … تماس دستش رو کمرم دیوونه م کرده بود … سرشو اورد توی گردنم و هرماه با نفسای داغش گفت:- خیلی کوچولوئی … اما … امشب می خوام به خاطرم بزرگ بشی … می شی … آره افسون؟در جوابش آخرین بندنه رو خودم کشیدم و گفتم:- بهت نیاز دارم!لباس افتاد روی پارکت ها … آخرین حرفی که بینمون رد و بدل شد جمله دنیل بود:- مدت هاست که بهت نیاز دارم …***کیک رو زدم سر چنگال و بردم جلوی دهن دنیل … روی پاهاش نشسته بودیم … پیرهن سفید دنیل تنم بود … خود دنیل نیمه برهنه روی تخت دراز کشیده بود … کیک روی خورد و بهم لبخند زد … کمرمو گرفتم و خودمو لوس کردم:- آی …دنیل از جا پرید … دستشو گذاشت توی کمرم و گفت:- درد داری؟با لوس بازی گفتم:- آره … فکر کنم وقتشه!با تعجب گفت:- وقت چی؟- به دنیا اومدن بچه …با خنده زد پس گردنم و گفت:- دیوونه! ترسیدم …از ته دل قهقهه زدم و یه تیکه دیگه از کیک رو خوردم … چنگال رو از دستم گرد … تکه ای کیک برداشت و گفت:- نوبت به دنیا اومدن بچه مون هم می رسه! چی فکر کردی …با دهن پر از کیک فقط تونستم چشمامو براش گرد کنم و نگاش کنم. نمی شد حرف بزنم … غش غش خندید و با عشق منو کشید توی بغلش :- ای جانم! یه بچه که مامانش تو باشی … یه مامان کوچولو!کیک رو قورت دادم و گفتم:- لوس نشو! باید منو ببری جهان گردی …بازومو چنگ زد و گفت:- جهان گردی هم می برمت … تو هر چی بگی مگه می تونم چیزی جز چشم بگم؟عین گربه گوله شدم توی بغلش و گفتم:- منو خیلی دوست داری؟- یه دنیا!- می یای بریم شنا؟- افســــون!- جون من …از جا بلند شد و گفت:- پس می ریم استخر توی زیر زمین … سرمو کج کردم و دوتایی رفتیم به سمت زیر زمین … خوبه خدمتکارها نبودن! با دیدن منو دنیل با اون وضع و شاهر همه شون کپ می کردن … پیرهن دنیل رو در اورد پرت کردم اون طرف … دست همو گرفتیم … من با هیجان گفتم:- یک ، دو ، سه …هر دو با هم شیرجه زدیم … آب دورمون رو گرفت اما دست همو رها نکردیم … امیدوارم بود هر وقت مشکلات هم دورمونرو اینجوری گرفتن دست همو رها نکنیم … دنیل تکیه گاه من بود اگه از دستش می دادم مسلما فرو می ریختم … پاهامو بغل کرده بودم و داشتم به داد و هوارهای دوروثی گوش می کردم … گاهی گریه می کرد … گاهشی جیغ می کشید … گاهی به من و فک و فامیلم فحش می داد … وقتی اسم فردریک و لئونارد رو برد شکی که بهش کرده بود به بقین تبدیل شد … مطمئن بودم کسی که لئونارد رو از توی زندان بیرون آورده خودش بوده … شاعر میگه چاه مکن بهر کسی اول خودت … دوم کسی! بیچاره خواست منو حذف کنی خبر نداشت همه چیز برعکس می شه … سعی کردم ذهنم رو بکشونم به یک ساعت قبل … من و دنیل روی کاناپه نشیمن نشسته بودیم و داشتیم میوه می خوردیم … اون انگور می ذاشت توی دهن من و من توت فرنگی می کردم توی دهن اون … هر دو غرق هم و به دنیال لذت بیشتر … داشتیم با هم حرف می زدیم … راجع به مراسم ازدواجمون و اینکه مامانش به زودی قراره بیاد … گفت در مورد من با مامان و خواهرش حرف زده و اونا می خوان بیانمنو ببینن! البته نگفته بود من دختر همون زنی هستم که یه روز بدبختش کرده و منم داشتم همه سعیم رو می کردم که نفرتم از مامانش رو توی قلبم پنهون کنم تا بتونم باهاش خوب برخورد کنم و همون لحظه اول نپرم خرخره اش رو بجوم! میوه می خوردم و هر از گاهی وسط حرفای دنیل ابراز نظر می کردم که یهو با جیغ دوروثی پریدم بالا :- دنیل! هیچ معلومه کدوم گوری هستی؟دنیل هم مثل من جا خورده بود اما خیلی زودتر از من به خودش اومد … - چی شده دوروثی؟ این چه وضعشه؟- این سوالیه که من باید از تو بپرسم! چرا گوشیتو جواب نمی دی؟ دفترت هم که نرفتی … تلفن خونه رو هم که کسی نیست جواب بده! خونه چرا اسنقدر سوت و کوره!- دوروثی … تو حق نداری منو بازخواست کنی!- من حق هر کاری رو دارم … تو نامزد منی و من باید از کارات سر در بیارم …دنیل به من نگاه کرد … سعی کردم از نگاهم چیزی نفهمه … خون داشت خودنمو می خورد … دوست داشتم بلند شدم یه مشت بکوبم پای چشم دوروثی و بعدش با غرور بگم دنیل دیگه نامزد تو نیست ، نامزد منه! اما به خاطر دنیل جلوی خودم رو گرفتم … دنیل از جا بلند شد و گفت:- دوروثی فکر کنم بهتر باشه با هم حرف بزنیم … دوروثی با خشم داد کشید:- چه حرفی؟ باید اول جواب منو بدی ….- باشه جوابت رو می دم … بیا بریم توی اتاقم … اینجا نمی شه …سریع یه قدم رفتم جلو و گفتم:- دنیل …دنیل دستشو بالا اورد و گفت:- نگران نباش افسون … خواهش می کنم …سر جام متوقف شدم …. دوروثی با تعجب نگام کرد … نموندم که نگاشو ببینم … زودتر از اون دو تا از نشیمن خارج شدم و رفتم توی اتاقم … از همون لحظه ای که دنیل همه چیز رو برای دوروثی گفت تا الان دوروثی فقط داد کشید … سرم داشت منفجر می شد … بهتر بود من دخالت نکنم … دوست داشتم برم توی اون اتاق و بهش بگم صداشو ببره … اما نباید این کار رو می کردم … کمی که فکر کردم دیدم دوروثی واقعاً باخته! این همه وقت روی دنیل کار کرده بود و وقتی داشت اونو به دست می اورد خیلی راحت من از چنگش درش آوردم. حق داشت ناراحت باشه، حق داشت به زمین چنگ بزنه! یه ربع بعد صدا ها خوابید … فقط صدای هق هق دوروثی می یومد … طبق عادت قدیمیم گوشمو چسبودنم به در … صدای دنیل رو شنیدم:- دوروثی … خودت بهتر از هر کسی می دونی که عاشق من نبودی! تو دیگو رو دوست داشتی … اگه پدرت جلوت رو نگرتفه بود الان با اون ازدواج کرده بودی …. اصلا نمی دونم چی شد که یهو به من پناه آوردی … اما قسم میخورم با وجود همه تلاش هایی که میکردی هیچ وقت نتونستی سرید چشمات رو مخفی کنی! تو دیگو رو از دست دادی و شاید من شدم وسیله ای برای ارضای حس خودخواهیت … در هر صورت برای اینکه فکر نکنی تو زندگی با من چیزی رو از دست دادی اون آپارتمانی که توی لندن داشتم و تو عاشقش بودی رو به نامت کردم … نمی خوام با دلخوری از هم جدا بشیم …. عشق دست خود آدم نیست … تو باید منو درک کنی … از همون دیدار اول … وقتی افسون رو دیدم دلم لرزید … هیچ ربطی به اون نداره این حس … روزای اول اون منو هنوز ندیده بود … اما من یواشکی نگاش میکردم و از لرزش قلبم حیرت زده میشدم! حسی در برابرش داشتم که در برابر هیچ کس نداشتم! فکر می کردم ترحم و دلسوزیه! فکر می کردم عذاب وجدانه … اما نبود! من عشق گمشده ام رو پیدا کرده بودم … وقتی اومد پیشم روز به روز حسم قوی تر شد .. خواستم باهات ازدواج کنم خواستم پا بذارم روی دلم … اما این ظلمی بود در حق هر جفتمون ! پس رفتم سمت دلم … توام بد کردی دوروثی … توی چندان مظلوم واقع نشدی… بدبخیت اینجاست که گاهی یادت می ره من چقدر نفوذ دارم! فکر میکنی نمی دونم لئونارد رو آزاد کردی و آدرس افسون رو بهش دادی؟! من همه چیز رو می دونم … اما هیچی بهت نگفتم فقط به خاطر اینکه قرار نبود دیگه توی زندگیم باقی بمونی … متاسفم! هم برای خودم هم برای تو که گاهی خودخواهی و غرور چشماتو کور می کنه … روزای خوبی رو با هم گذروندیم … برات آرزوی خوشبختی می کنم! بعد از اینکه ازدواج با افسون صورت بگیره در مورد دیگو با سر پائولو صحبت می کنم. قول می دم که راضیش کنم …صدای در اومد … فکر کنم دوروثی رفته بود … اما آیا واقعا رفته بود؟ یاد باید منتظر تهدیداتش می موندم؟ ***دایه برگشته بود خدمتکار ها هم اومده بودن … همه داشتن خودشون رو برای روبرویی با مامان و خواهر دنیل اماده می کردن … اما من هیچ حسی نداشتم … دنیل یه لحظه هم دست از سرم بر نمی داشت … مدام دور و برم می پلکید … خبر ازدواجمون مثل بمب ترکیده بود و احترام من توی خونه دو برابر شده بود … تنها کسی که انگار هیچی براش اهمیتی نداشت دایه بود! خیلی خشک و بی روح بین خونه جولان می داد و به خدمتکارا امر و نهی می کرد … اتاق من و دنیل رسما یکی شده بود و من شبا توی اتاق دنیل می خوابیدم … خودش که همیشه می گفت:- اگه شبا سرت روی بازوم نباشه خوابم نمی بره! و من هم دقیقا همون حس رو داشتم … گاهی از احساسات شدیدش می ترسیدم … اینقدر منو غرق عشقش کرده بود که می موندم باید در جوابش چی بگم! من و اون همه افسونگری در برابر قدرت عشق دنیل درمونده شده بودم …از دست غر غر های دایه پناه بردم به اتاق بنفش ، مشغول وارسی کمدم شدم … شاید بهتر بود چند دست لباس آماده بخرم! صدای زنگ گوشیم بلند شد … با این خیال که دنیله با هیجان پریدم به سمتش… اما دنیل نبود … باز هم ادوراد بود … مثل همیشه … خیلی وقت بود که دیگه جوابش رو نمی دادم … با اولتیماتومی هم که دنیل بهش داده بود جرئت نداشت دور و بر خونه آفتابی بشه … حتی دانشگاه هم نمی تونست بیاد چون دنیل رسما سرویس رفت و برگشت من شده بود … تنها راه ارتباطمون همون تلفن بود که من جواب نمی داد … گوشی رفت روی پیغامگیر و صدای ادوراد توی اتاق پیچید:- نمی دونم گناهم چیه که دیگه نمی ذاری صداتو بشنوم! من از اول صادقانه باهات برخورد کردم … امید داشتم پاداش صداقتم مهربونی تو باشه نه این رفتار سرد … امروز دلیل رفتارات رو فهمیدم … اونم نه از زبون خودت … از زبون دوروثی … ما خواهر و برادر قربانی خودخواهی دنیل شدیم … افسون! هنوز هم نیم تونم تو رو مقصر یا خودخواه بدونم … من هنوز هم دوستت دارم … دنیل به درد تو نمی خوره! بیشتر فکر کن … من منتظرت میمونم … یه روز پشیمون می شی … یه روز از اون خونه دلزده می شی … بدون در خونه من همیشه به روی تو بازه! چرا جوابمو نمی دی افسون؟ من اینقدر ترسناکم؟ خوشحال می شم اگه اجازه بدی حداقل گاهی اوقات صدات رو بشنوم … بعد از این حرف بوق ممتد شنیده شد و تماس قطع شد … دلم براش سوخت … اون بیچاره هم دل به بد کسی بسته بود … دختری که با قلب سنگی رفت طرفش و کم کم عاشق مردی شد که شاید از هیچ نظر براش مناسب نبود … ادوارد یا حتی جیمز که خیلی وقت بود خودش رو گم و گور کرده بود یا متیو که دیگه جز نفرت چیزی توی چشماش وجود نداشت تقصیری نداشتن. مقصر عشق بود و قلاب های محکم و نفس گیرش … وقتی طعمه ش رو انتخاب می کرد دیگه رحم نمی کرد … ***این زن با نگاه کهربایی زنی بود که روزی باعث آواره شدن مامان شده بود! دنیل کاش اینقدر دوستت نداشتم که مجبور بشم به خاطرت جلوی خودم رو بگیرم و نتونم چشمای مادرت رو از حدقه بکشم بیرون! زنیکه عوضی! نگاه مهربون اما پر ابهتی داشت. هر چی که بود من هیچ حسی نسبت بهش نداشتم. اما از دایان خیلی خوشم اومد … مهربونی از نگاش چکه می کرد و وقتی منو در آغوش کشید یه لحظه حس کردم خدا بهم یه خواهر داده! چشمای عسلیش پر از شوق زندگی بود و حرف زدنش با دنیل مهربون و سرشار از انرژی و شیطنت … مشخص بود دنیل هم خیلی دوسش داره! دایان با شیطنت گفت:- دارم عمه می شم؟من با چشمای گرد شده نگاش کردم و دنیل که داشت قهوه یم خورد به سرفه افتاد … مادر دنیل که اسمش الیزابت بود دستی به پشت پسرش کشید و رو به دایان گفت:- تو هیچ وقت نمی فهمی شرم یعنی چه!دایان پا روی پا انداخت و گفت:- اوه مامان! مگه من چی گفتم؟ خودت می دونی که دنیل هرگز زیر بار ازدواج نمی رفت … الان هم مسلما افسون حامله است! دنیل مجبور شده …دنیل که گونه های سرخ شده من به خنده انداخته بودش سریع گفت:- دنیل مجبور نشده دایان! دنیل عاشق شده!دایان خودش رو زد به غش کردن و گفت:- اولالا! هیشکی هم نه تو! دنی باور کنم؟- بهم اعتماد کن …بعد نگاهی به من کرد ، دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت:- بیا اینجا عزیزم …از جا بلند شدم و کنارش روی کاناپه نشستم … الیزابت کمی خط روی پیشونی بلندش انداخت و گفت:- دنیل … چقدر چهره افسون برای من آشناست …یه لحظه بدنم لرزید … نه از ترس بلکه از نفرت … دستامو مشت کرد … دنیل که همه حواسش به من بود دستامو گرفت توی دستاش … به نرمی از هم بازشون کرد و رو به مادرش خیلی کوتاه گفت:- اشتباه می کنی!بعد چرخید سمت دایان و گفت:- ازتون خواستم بیاین اینجا تا برایمراسم ما تصمیم بگیرین … خوب میدونین که من سر رشته ای از اینجور کارا ندارم …دایان دو کف دستش رو به هم کوبید و گفت:- همه چیز رو بسپر به من! خودم درستش می کنم… اول باید بریم سر وقت کلیسا و کشیش … بعدش لباس … بعد کیک و گل … مهمونا … کارت دعوتا … دایان همینطور می گفت، اما من و دنیل فارغ از حرفای اون توی نگاه هم حل شده بودیم … با حرکت لب گفتم:- منو ببوس!می خواستم اذیتش کنم ، می دونستم محاله جلوی مادر و خواهرش منو ببوسه! اما در کمال حیرتم همینطور که دستامو توی دستش فشار می داد خم شد و منو بوسید! اونم یه بوسه طولانی که صدای دایان رو در اورد:- هــــی! اینجا آدم نشسته! رعایت منو بکنین حداقل که دلم می خواد …دنیل با یه بوسه کوتاه روی لبام ازم فاصله گرفت ، بهم لبخندی زد و سرشو چرخوند سمت دایان، با خودخواهی گفت:- همینه که هست …- اسم بچه تون رومن انتخاب می کنم بعد می رم …دنیل با اخم گفت:- اولا که بچه ما خودش پدر مادر داره دوما تو چه گیری دادی به بچه!دایان با ناز خودشو باد زد و گفت:- با این چیزی که من دارم از شما دو تا می بینم تا وقتی من هنو تو برایتون هستم افسون باردار می شه …بی اختیار گفتم:- وای نه!دنیل غش غش خندید … دستشو حلقه کرد دور شونه من و دم گوشم گفت:- این منو دست کم گرفته، هر چند که بعضی وقتا اینقدر منو از خود بیخود میکنی که بعدی هم نیست حدسش درست از آب در بیاد …تقریبا جیغ زدم:- دنـــــی!و دنی فقط خندید … زندگیم پر از عشق شده بود … اینقدر زیاد که باورش برای خودم هم سخت بود … ا پاسی از شب همه دور هم گل گفتیم و گل شنیدیم … وقتی خمیازه کشیدن هامون شروع شد از جا بلند شدیم و بعد از شب بخیر به اتاق های خوابمون رفتیم ….جلوی آینه ایستاده و مشغول بافتن موهام بودم … دنیل به پشتی تخت تکیه داد بود … پاهاشو دراز کرده بود و دست به سینه خیره شده بود به من … پنبه رو برداشتم آغشته به شیر پاکن کردم و گفتم:- منو نخوری با چشمات!خندید و گفت:- چرا با چشمام؟- دنی! بی تربیت …- زود باش بیا دیگه ….- نمی بینی کار دارم؟ خوب تو بخواب …- بدون تو؟ اون خواب حرومم باشه …- بچه شدیا!- برای اینکه با تو باشم باید بچه بشم …پنبه رو کشیدم روی صورتم و بهش لبخند زدم … آرایشم رو که پاک کردم رفتم سمت تخت خواب … جلوی تخت که رسیم دنیل خم شد پایین لباس خوابم ساتن صورتی رنگم رو گرفت توی مشتش برد نزدیک لبش … غر زدم:- نکن! مگه بت پرست شدی؟منو کشید توی بغلش و گفت:- نه … من فقط افسون پرستم …دستمو فرو کردم توی موهاش و گفتم:- دنی، به نظرت مامانت منو شناخت؟- نه ، ولی شک کرده!- بهش میگی؟- نه …- اگه خودش بفهمه چی؟- نمی فهمه … بفهمه خوب فهمیده دیگه! چی می شه؟ مطمئنم اونم نسبت به مادر تو عذاب وجدان داره …- عذاب وجدانش دیگه به چه دردی می خوره …انگشتشو گذاشت روی لبم و گفت:- هی! بهتره حرفای خوب بزنیم ….- مثلاً چی؟- مثلا از بچه مون!اینو گفت و با خنده چشمک زد … زدم تو شونه اش و گفتم:- لـــــوس!- خوب در مورد چی حرف بزنیم؟تصمیم گرفتم کمی اذیتش کنم … - دنیل!- جان دنیل …- اگه من بمیرم تو …با دستش در دهنم رو محکم گرفت … چشمامو گرد کردم و سعی کردم حرف بزنم اما عین لال ها فقط صداهای ناواضح از دهنم خارج می شد … دنیل با خشم و شمرده شمرده بدون اینکه دستش رو برداره گفت:- یا حرف نزن … یا درست حرف بزنم …مظلومانه سرمو کج کردم … منو بین پاهاش قفل کرد و گفت:- دستمو بر می دارم … دیگه ادامه نمی دیا …باز سرمو کج کردم … دستشو آروم برداشت و اماده به حمله بهم خیره شد … آماده بود یه چیزی بگم تا دوباره بپرسه جلوی دهنم رو بگیره … اما من فقط مظلومانه نگاش کردم … هیچی هم نگفتم …. یهو دلش برام ضعف رفت … منو کشید توی بغلش و در گوشم گفت:- عزیزم … این دنیا رو لحظه ای بدون تو نمی خوام … کی می خوای بفهمی که همه دنیای منی؟ تصورش هم منو می کشه …همونطور که سرم روی شونه اش بود مشغول بازی با موهای پشت گردنش شدم و گفتم:- دنی …- جانم؟- یه سوال بپرسم؟- بگو عشقم … اما حواست باشه باز نخوای منو اذیت کنی …- نه دیگه این یکی جدیه …- بگو …- یادته بهت گفتم می خواستم ازت انتقام بگیرم؟- اوهوم …- حالا اگه به خودت بیای و بفهمی من هنوز همون افسونم و دارم ازت انتقام می گیرم چیکار می کنی؟ اگه روزی بفهمی بهت خیانت کردم؟!اهی کشید و گفت:- من اشتباه نکردم …- می خوام بدونم … جدی دنیل اگه بفهمی بهت خیانت کردم چی کارم می کنی؟- اون روز با همه وجودم آرزو می کنم از زندگیم محو بشی … و بعد محوت می کنم!با تعجب گفتم:- یعنی منو نمی بخشی؟- هرگز! هر چیزی رو که بتونم ببخشم خیانت رو نمیتونم … من قلبم رو گرفتم جلوی تو … و تو اونو پذیرفتی … پس چه دلیلی برای خیانت کردن وجود داره؟ این دیگه فقط خیانت نیست … نامردیه! پستیه! رذالته! و اینا هیچ کدوم قابل بخشش نیستن … - خیانت رو توی چی می بینی؟- خیانت فقط جسمی نیست افسون … حتی اگه ذهنت روزی منحرف شد به سمت مرد دیگه ای بدون که داری خیانت می کنی …به اینجا که رسید منو کشید عقب با اطمینان توی چشمام خیره شد و گفت:- اما تو به من خیانت نمی کنی … هرگز! مطمئنم …به دنبال این حرف پیشونیم رو محکم بوسید … سرم رو گرفتم بالا … حرفاش داغم کرده بود … مثل بچه ها لب ورچیدم و گفتم:- بقیه شو می خوام …با تعجب گفت:- بقیه چی؟- بقیه اون بوسی که جلوی مامانت نصفه موند …چند لحظه با حیرت نگام کرد و بعد یه دفعه منو کشید سمت خودش … عاشق وحشی بازی هاش بودم!با بغض خیره شدم بهش … دلخور بودم اما نباید دلخوریم رو نشون می دادم … اومد به سمتم … با خشونت منو کشید توی بغلش و گفت:- عزیزم … قربون اون چشمات برم … اینجوری نگام نکن! من که نمی رم بمیرم!- دنیل! دستاشو برد بالا و گفت:- خیلی خب ببخشید …- دوست ندارم در مورد خودت اینجوری حرف بزنی …- باشه عزیزم … دیگه نمی گم … اما دوست دارم برام بخندی … بخند تا برم …نگاهم افتاد به ساک دستی کوچیکش … سه روز! ونیز … باز بغش کردم و نگاه ازش گرفتم … با کلافگی نشست روی مبل و گفت:- ببین با آدم چی کار می کنی! این سه روز برای خودم هم جهنمه! اما چاره ای نیست … باید برم … تو که درک می کنی! این پرونده تا وقتی کاراش تموم نشه فکرم آروم نمیشه … میخوام بتونم ببرمت ماه عسل … دور تا دور اروپا … باید این کار لعنتی رو تموم کنم …- این سه روز تو بغل کی بخوابم …با پرشونی چنگ زد توی موهاش و گفت:- فکر کردی برای من آسونه؟ من دستمو بذارم زیر سر کی؟ اصلا من این سه روز نمی خوابم … می خوام هر شب تا صبح به عکست نگاه کنم … - طاقت می یاری؟- هر وقت بی طاقت شدم می رم برات دنیا دنیا هدیه می خرم که دلتنگی از یادم بره …- من چی کارکنم؟توام با داین برو دنبال کارای عروسی … می خوام بهترین جشن رو برات بگیرم عزیز دلم!- تو نباشی هیچ کاری دوست ندارم بکنم …دوباره از جا بلند شد اومد به طرفم …- عزیزم … به خاطر من!اینقدر چشماش ملتمس بود که دلم سوخت و گفت:- خیلی خب باشه … اما زود برگرد … قول بده!- قول می دم … حالا منو ببوس تا برم …سرم رو بردم بالا … بوسیدن همان و داغ و شدن هر دو تامون همان … بعد از گذشت چند دقیقه خودمو کشیدم عقب و گفتم:- دنی برو دیرت می شه …با چشمای خمار شده اش منو کشید سمت خودش و گفت:- حالا یه کم دیرتر اشکال نداره …و من هم از خدا خواسته همراهیش کردم … ***دور رو گذشته بود … دنیل رفته بود و کار من صبح تا شب شب تا صبح خوابیدن روی تخت خواب مشترکمون و فکر کردن بهش بود … گاهی هم تلفنی باهاش حرف می زدم اما هیچ کدوم اینا نمی تونستن آرومم کنن … نیاز به لمس وجودش داشتم … آغوش امن و پر از محبتش … شب دوم بی اون بودن رو داشتم سپری می کردم … کنار پنجره ایستاده بودم و داشتم حیاط رو نگاه می کردم … خوابم نمی برد … به عادت دنیل یه فنجون قهوه توی دستم بود و به فکر فرو رفته بود … صدای موبایلم بلند شد … حتم داشتم که دنیله … سریع جواب دادم:- جانم …- افسون ….با شنیدن صدای ادوراد ترسیدم ، نمی دونم چرا! ادوارد که ترس نداشت اما من ترسیدم! آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:- برای چی به من زنگ می زنی؟ می دونی ساعت چنده؟صداش کش می یومد و کاملا مشخص بود حالت طبیعی نداره … - افسون … به خاطر خدا …سکوت کردم … چش شده بود؟! صداش هم غم داشت و هم بی تاب بود … ادامه داد:- فقط همین یه بار …- چی می گی ادوارد؟ من متوجه نمی شم!- فردا تولدمه افسون!راست می گفت! خب به من چه؟! قبل از اینکه بتونم چیزی بگم نالید:- بیا ببینمت … افسون … همین یه بار … برای آخرین بار! بذار باهات خداحافظی کنم … بعدش برای همیشه از برایتون می رم و تو دیگه رنگ منو هم نمی بینی … قول می دم …- شرمنده ادوارد … نمی تونم …- افسون …ازت خواهش می کنم! می دونم که دنیل نیست … حالا که نیست بیا … اون خبردار نمی شه …با خشم گفتم:- من به دنیل دروغ نمی گم …یه دفعه به گریه افتاد … می دونستم که مست و حالتش عادی نیست … اما بازم گریه هاش دلمو ریش کرد:- تور و خدا … اینقدر بی انصاف نباش … فقط میخوام ببینمت … یه مهمونی گرفتم به مناسبت خداحافظی با تو … بیا افسون … بیا!- مهمونی گرفتی؟ بیام که بشم مضحکه خواهرت؟- اون نیست … هیشکی نیست … من و دوستامیم فقط … می یای افسون؟چرا اینقدر صداش می لرزید؟ این همه غم از کجا اومده بود؟! ای خدا … بی اراده گفتم:- کجا؟- ویلای خودم … افسون … می دونم می یای .. تو خیلی مهربونی … میای …بعد از این حرف تماس قطع شد … دلم خیلی برای می سوخت … نا خوداگاه اشکم سرازیر شد … بیچاره ادوراد! خدایا منو ببخش … باید یه روز از همه شون طلب بخشش کنم … باید می رفتم … برای آخرین بار … باید ازش می خواستم منو ببخشه … هیچ اتفاقی نمی افتاد … وقتی دنیل برگشت بهش می گم که ادوراد منو توی تولدش دعوت کرده و دلیل رفتنم رو هم بهش می گم … هیچ چیز بهتر از صداقت نیست … آره این بهترین راهه … من می رم و بعد همه چیز رو می گم … نگاهی به سر تا پای خودم کردم و وقتی از مقبول بودنم مطمئن شدم از ماشین پیاده شدم … دسته گل و هدیه ام رو توی بغلم فشردم و رفتم سمت در ویلا … دلم بی جهت شور می زد … شاید به خاطر این بود که دنیل فردا صبح از سفر بر می گشت … شاید هم به خاطر این بود که در مورد مهمونی ادوراد هنوز چیزی بهش نگفته بودم …. و شاید … نمی دونم چی بود … اما هر چی که بود خیلی بد بود … وارد ویلا شدم و بهخاطر سردی هوا با سرعت حیاط بزرگ رو طی کردم و وارد ساختمون شدم … همونطور که حدس می زدم دختر و پسرای انچنانی داشتن مستانه توی بغل هم می رقصیدن … جلوی در خشک شده و نمی دونستم چی کار کنم که حضورش رو کنارم حس کردم، چرخید … درست کنارم ایستاده بود … لاغر تر از همیشه … با چشمای گود افتاده … با دیدنم لبخند تلخی زد و گفت:- بالاخره اومدی !دسته گل رو گرفتم به طرفش و سعی کردم سر برخورد کنم:- برای آخرین بار … فقط به حرمت دوستیمون ….قبل از اینکه بتونم جلوشو بگیرم منو کشید توی بغلش و گفت:- ازت ممنونم …محکم هولش دادم و گفتم:- از اینکارا خوشم نمی یاد ادوارد … من دیگه نامزد دارم … سعی کن زیاد به من نچسبی …مظلومانه سرشو تکون داد … دسته گل و هدیه منو به دست خدمتکار سپرد و گفت:- بیا بریم به دوستام معرفیت کنم …معرفی کردن من یه ربعی طول کشید … دوست داشتم هر چه زودتر اون مهمونی خفقان اور رو ترک کنم … ادوارد گیلاسی نوشیدنی برداشت … یه دستش رو گذاشت پشت کمرم و با دست دیگه اش گیلاس رو به لبام نزدیک کرد و گفت:- بخور عزیزم ….به زور جرعه ای خوردم و دستشو پس زدم … گفتم:- بهتره من برم ادوارد ! فردا دنیل می خواد می خوام اماده بشم … فقط اومدم که به درخواستت بها داده باشم …با ناراحتی گفت:- به این زودی؟یه دفعه صدای دی جی بلند شد:- به افتخار ادوارد عزیز و دوست زیباش افسون!صدای موسیقی لایت فضا رو پر از احساس کرد … با خشم گفتم:- به اینا حالی که بین ما چیزی نیست …با غصه گفت:- اینکه اینا چی فکر میکنن مهم نیست … مهم برای من اینه که تو نسبت بهم حسی نداری …- درست فهمیدی! الان هم می خوام برم … اما قبلش … عاجزانه ازت می خوام منو ببخشی … من نمی خواستم اینطوری بشه … می بخشی منو؟آهی کشید و نگاهشو دوخت به دوستاش که به ما نگاه می کردن … گفت:- همه منتظرن ما با هم برقصیم … - ادوراد انگار نمی فهمی؟- باهام برقص … بعدش برو … اونوقت می بخشمت … نذار جلوی دوستام بشکنم افسون!خدایا باید چی کار می کردم؟ باز صدای دنیل رو شنیدم:- من هرگز دیگه نمی رقصم …دست ادوارد اومد پشت کمرم …- خودمو شسکتی … غرورمو نشکن! خواهش می کنم! چاره ای نبود … باهاش رفتم وسط … همه پیست رقص رو برامون خالی کردن … سعی می کردم فقط به دنیل فکر کنم … داشتم خیانت می کردم … توی مرام دنیل من الان داشتم بهش خیانت می کردم! خدایا … چی کار باید بکنم؟! ادوارد زمزمه کرد:- توی اتاق بالا برات یه هدیه گذاشتم … یه تصویر از تو …- تصویر؟- آره خودم کشیدمش … - جدی می گی؟!!!- آره … دوست داری ببینیش؟برای اینکه هر چه زودتر از اون رقص خسته کننده نجات پیدا کنم گفتم:- معلومه که دوست دارم … بریم؟دست از رقصیدن کشید … دستمو گرفت توی دستش و منو برد سمت پله ها … بی اراده بهش لبخند زدم … نیم خواستم ناراحت ببینمش … در مقام افسونگر شاید دوست داشتم غم همه مردها رو ببینم اما در مقام افسون نه! با هم وارد اتاقی شدیم و در پشت سرمون بسته شد … دور خودم چرخی زدم و گفتم:- کوش؟ادوارد رو پشت سرم حس کردم … چرخیدم همان و قفل شدن لبام روی لباش همان! با ترس ونفس بریده خیلی سریع خودمو کشیدم عقب … سینه ام از خشم بالا و پایین می شد … دستم رو بردم بالا و با قدرت روی گونه اش فرود اوردم … جیغ کشیدم:- کثافت! همه اش یه نقشه بود آره؟ میخواستی به خواسته ات برسی فقط؟ رسیدی؟ خیلی رذلی!دستش هنوز روی گونه اش بود و نگاش خیره به چشمای من … آروم و با غم گفت:- نه! این برام یه حسرت بود … همین! ببخش … دیگه تکرار نمی شه …رفتم سمت در و با خشم گفتم:- دیگه منو نمی بینی که بخوای تکرارش کنی! عوضی …با سرعت از پله ها رفتم پایین و خودمو از ویلای پرت کردم بیرون … حالا می فهمیدم چرا اینقدر دلشوره داشتم! پسره سو استفاده گر … همه راه ویلای ادوارد تا ویلای دنیل رو فکر می کردم … از خودم بدم اومده بود .. با اینکه من مقصر نبودم اما خودم رو خیانت کار می دیدم … باید همه چیز رو برای دنیل تعریف می کردم … همه چیز رو … نباید بذارم نظرش نسبت به من عوض بشه … فردا … فردا همه چیز درست می شه … کلافه بودم … هر کاری می کردم نمی تونستم آروم بشم … طول و عرض اتاق رو طی می کردم و به خودم بد و بیراه می گفتم! تصمیم گرفتم یه زنگ بزنم به دنیل و همین امشب همه چیز رو براش تعریف کنم … عذاب وجدان منو می کشت! گوشی رو برداشتم و خواستم شماره بگیرم که کسی به در زد … آهی کشیدم و گفتم:- بله؟صدای الیزابت بلند شد:- افسون … بیداری؟نفسمو فوت کردم … این وسط فقط همینو کم داشتم … به ناچار گفتم:- بفرمایید تو …در اتاق باز شد و الیزابت در حالی که سرشو گرفته بود بالا اومد تو … حالا که دنیل نبود چطور باید خودمو کنترل می کرد! جریان فراق دنی و کثافت کاری ادوارد کم بود؟ این هم اضافه شد … خدایا به ظرفیتم اضافه کن! دارم کم می یارم … اومد جلو … لبخندی بهم زد و روی نیم ست اتاق ولو شد … ناچارا رفتم و روبروش نشستم و یه لبخند کج و کوله تحویلش دادم … پاهای خوش تراشش رو روی هم انداخت و گفت:- خوبی؟- بد نیستم! - چه خبر از دنی؟- خوبه … - فردا می یاد … درسته؟- درسته … - خیلی دلت براش تنگ شده؟- معلومه!از جوابای کوتاهم پی به حال خرابم نبرد … شاید هم برد اما به روی خودش نیاورد! لبخندی بهم زد که شبیه دهن کجی بود و گفت:- افسون! تو … من هنوزم عقیده دارم که چهره تو خیلی برای من آشناست!با پام چند ضربه کوتاه روی زمین زدم و گفتم:- چی بگم؟ نمی دونم چرا …- تو اصالتا انگلیسی نیستی … درسته؟ابروی چپم رو بالا انداختم و موشکافانه گفتم:- شاید …دستشو لبه مبل قرار داد و سرشو بهش تکیه داد … با لبخند مسخره اش گفت:- حس می کنم به هویتت پی بردم … اما دوست ندارم حدسم درست باشه!یعنی واقعا فهمیده بود؟ خوب بفهمه به درک! اینو دیگه کجای دلم بذارم؟ فقط نگاش کردم و اون ادامه دادک- اسم مادرت افسانه نیست؟پس بالاخره فهمید … خیره شدم توی صورتش … پشیمون بود؟ نه چیزی شبیه پشیمونی رو نمی شد توی صورتش حس کرد، اما کنجکاوی بیداد می کرد … باید خونسرد می موندم … اگه خشمگین می شدم کسی که می باخت خودم بودم … با خونسردی می تونستم حرصش رو در بیارم … اینبار نوبت من بود که با ژستی مغرورانه پا روی پا بندازم و بگم:- شاید …چشماشو گرد کرد و گفت:- تو … تو دختر همون افسانه ای هستی که …پریدم وسط حرفاش و گفت:- حرص نخورین … بله من دختر افسانه هستم … همونی که یه روز توی این خونه پناهنده شده بود و شما به خاطر حسادت و مکر زنانه اواره اش کردین.یهو از کوره در رفت ، دستشو گذاشت روی سینه اش و گفت:- من؟ من به خاطر حسادت اونو اواره کردم! مادر تو برای شوهر من دام گذاشته بود …بازم خودمو کنترل کردم و خونسردانه گفتم:- مطمئنین؟چشماشو براق کرد توی چشمام و گفت:- چی می خوای بگی؟- من؟ هیچی! شما دارین حرف می زنین … من از اول می دونستم مامانم افسانه بوده و شما هم اونو اواره کردین. اما حرفی نزدم … شما بحثشو پیش کشیدین.- دختر تو خیلی گستاخی …- اوهوم … خیلی ها این نظر رو دارن!- من می دونم تو هدفت از انتخاب دنی چیه! من تو رو خوب شناختم …- جدی؟!- آره … من نمی ذارم این ازدواج صورت بگیره … تو می خوای کار نیمه تموم مادرت رو تموم کنی … شاید هم یم خوای انتقام بگیری…- اوهوم دقیقا همینو می خواستم … داشت از زور تعجب پس می افتاد … - پس اعتراف می کنی!- آره … من به خود دنیل هم گفتم … هدف اولیه من همین بود … اما بعدش نظرم عوض شد …- و لابد عاشق شدی …- بله …- و انتظار داری باور کنم …- می تونین باور نکنین!- من نمی ذارم دنیل با تو ازدواج کنه … لبخندی زدم و گفتم:- می تونین باهاش صحبت کنین و اینو بگین … ولی مطمئنا! همین یه ذره احترامتون هم زیر سوال می ره …- دختر تو شرم نداری؟- برای بی شرم ها نه …الیزابت از جا بلند شد … نگاهی با خشم به من انداخت و رفت سمت در … می دونستم که اون هیچ خطری برای من نداره … برای همین هم برام اهمیتی نداشت … جلوی در که رسید چرخید به طرفم و گفتم:- از مادرت چه خبر؟ آهی که کشیدم بی اراده بودم … به پنجره نگاه کردم و گفتم:- دق کرد و مرد … صدای آهش نگاهمو کشید به اون سمت … یه لحظه فقط یه لحظه حس کردم چهره اش در هم شده … خیلی زود از اتاق رفت بیرون و در رو زد به هم … رفتم به طرف تخت خواب … خودم رو روی تخت رها کردم و پاهامو کشیدم توی بغلم … اصلاً از یادم رفت که قصد داشتم زنگ بزنم به دنیل … اینقدر به دیوار روبروم نگاه کردم که خوابم برد …***با نوازش دستی لا به لای موهام چشمامو باز کردم … اولین چیزی که دیدم چشمای دنیل بود … یهو هوشیار شدم و سیخ نشستم … دنیل به روم لبخند زد و گفت:- صبح بخیر عزیز من …خندیدم و گفتم:- دنی!دستاشو باز کرد و گفت:- جان دنی … هنوز لباس بیرون تنش بود و معلوم بود که تازه اومده …شیرجه رفتم توی بغلش و گفتم:- عزیــــــرم! کی اومدی؟سرشو فرو کرد توی گردنم … چند بار با عطش بو کشید و گفت:- همین الان!- چرا خبر ندادی؟- از فرودگاه اومدن خونه چه کاری داشت عزیزم؟ ببخشید که بیدارت کردم … دیگه طاقت نداشتم …- عشق من! این حرفا چیه؟ دلم برات خیلی تنگ شده بود … وووی دنی! باورم نمی شه تو بغلم باشی …منو محکم به خودش فشار داد و گفت:- باور کن! دیگه تموم شد عزیزم … دیگه هیچ تنهات نمی ذارم! - اوه دنی … خیلی سخت بود … خیلی!- برای منم خیلی سخت بود …. سخت تر از اون چیزی که فکرشو می کردم … دو سه بار وسط کار می خواستم قید همه چیزو بزنم و بر گردم … با بدبختی این سه روز رو تحمل کردم ….- اومــــم! خیلی دوستت دارم دنی …سرشو اورد جلو … نزدیک صورتم … همینطور که نگاش بین لبام و چشمام در نوسان بود گفت:- عاشقتم … بدجور عاشقت شدم افسون!بی توجه به زمان و مکان و خستگی ها و رنج ها و غصه ها مشغول بوسیدن هم شدیم … یک ساعت بعد که در آغوش هم آروم خوابیده بودیم گفتم:- با تاکسی اومدی خونه دنی؟خم شد سر شونه مو بوسید و گفت:- نه …- پس؟- اگه بگم ناراحت میشی … کمی ازش فاصله گرفتم … موهامو از توی صورتم زدم کنار و گفتم:- چرا باید ناراحت بشم؟ چیزی شده؟نفسشو با صدا بیرون داد و گفت:- دوروثی اومده بود فرودگاه پیشواز من …با چشمای گرد شده گفتم:- چی؟!!- منم خیلی تعجب کردم … اصلا هم تحویلش نگرفتم و خواستم با تاکسی بیام … اما اصرار و خواهش کرد که برای اخرین بار باهاش همراه بشم … ناچارا قبول کردم چون نمی خواستم با سر پائولو قطع رابطه کنم. راهش هم نرنجوندن دوروثیه … سوار ماشینش شدم و اون منو رسوند … توی راه هیچ حرفی نمی زد و من هم از این بابت خیلی خوشحال بودم …به اینجا که رسید یهو نشست روی تخت و گفت:- راستی …با تعجب گفتم:- چی شد؟- وقتی می خواستم از ماشینش پیاده بشم یه سی دی بهم داد و گفت حتما تماشا کنم … ازش پرسیدم چیه! اما حرفی نزد … چشمامو ریز کردم و گفتم:- سی دی؟- آره … پاشو بریم توی سالن نشیمن تا ببینم چی داده بهم!از جا بلند شدم … رفتم سر کمد لباس ها و یه شنل برداشتم کشیدم روی بدنم … دنیل هم رب دوشامبرش رو تنش کرد و دوتایی رفتیم از اتاق بیرون … خودمو چسبوندم بهش و گفتم:- دنی … مامانت اینا رو ندیدی هنوز؟- چرا … دایان بیچاره که فقط دنبال کارای ما دوتاست … وقتی اومدم داشت از خونه می رفت بیرون …. مامان هم توی باغ قدم می زد …- مامانت باهات حرفی نزد ؟- نه … چطور؟- آخه جریان منو فهمید …وارد سالن نشیمن شده بودیم … با تعجب ایستاد و گفت:- چی؟!- خودش فهمید … من چیزی نگفتم!- خوب ؟- هیچی … فکر کرده من اومدم کار نیمه تموم مامانمو تموم کنم …با خشم گفت:- خودش اینو گفت؟- اوهوم … تازه می خواد با تو هم در این مورد حرف بزنه و منصرفت کنه!
دستشو گذاشت توی کمرش … منو هل داد جلو و گفت:- حتما در این مورد باهاش حرف می زنم … من تو رو سپردم بهشون و رفتم! این حرفا چیه بهت زده! تو چی گفتی؟ امیدوارم خودتو ناراحت نکرده باشی …- نه … خیلی برام عادی بود … خودمو اماده کرده بودم … بعدش هم به تو و عشقت اعتماد دارم … می دونم این حرفا تو رو از رو نمی بره!لبخندی زد و رفت سمت استریو … سی دی دستشو گذاشت داخل دستگاه و اومد سمت من … دو تایی نشستیم روی کاناپه و من سرمو به به سینه اش تکیه دادم … همینطور که به صفحه تلویزیون خیره شده و منتظر لود شدن سی دی بودیم دنی گفت:- یه سوال بپرسم افسون؟- هوم …- تو از رابطه با من راضی هستی؟چرخیدم به طرفش … با شیطنت نگاش کردم و گفتم:- آره خیلی …پیشونیمو بوسید و گفت:- مطمئن؟- اوهوم … چون تو خیلی بیشتر از خودت به فکر منی … این هیجان زده ام می کنه!صداش بم شده بود:- خوب چون خیلی دوستت دارم …بهش چشمک زدم و خواستم چیزی بگم که صدای استریو بلند شد و من چرخیدم سمت صفحه تلویزیون … تصویر دوروثی روی صفحه تلوزیون بود … - سلام دنی … الان که دارم این فیلم رو پر می کنم تو ونیز هستی … امشب تولد ادوارده … ادوارد زنگ زد و افسون رو دعوت کرد … چیزایی هست که تو ازش خبر نداری دنی … به قول تو من هیچ وقت تورو اونجور که باید دوست نداشتم … اما ازدواج با تو آرزوم بود! تو برام عزیز بودی … برای همین هم نمی تونم چشمامو روی وقایعی که اتفاق افتاده ببندم … دنی … تو باید بدونی که افسون مدت ها دوست دختر ادوارد بود و متاسفانه هنوز هم هست … نمی دونم چرا با وجود داشتن تو باز هم دور و بر ادوراد می پلکه و باهاش رابطه داره … بهتره خودت اینو ازش بپرسی! عصبانی نشو … من برات مدرک دارم … بهتره خوب به این فیلم نگاه کنی … من حق رفتن به ویلای ادوارد رو ندارم … یکی از دوستام می ره و برات فیلم می گیره … خوب ببین و درست تصمیم بگیر …اگه بگم هیچ خونی دیگه توی رگ هام جریان نداشت دروغ نگفتم … بدنم یخ شد و رنگم پرید … کاش می تونستم دست دراز کنم و استریو رو خاموش کنم … کاش می تونستم داد بزنم دروغه … حتی نمی تونستم به دنی نگاه کنم و عکس العملش رو ببینم … زل زده بود به صفحه تی وی و جون از بدنم داشت پر می زد … صحنه بعدی وقتی بود که من وارد ویلای ادوارد شدم و ادوارد منو بغل کرد … منتظر بودم صحنه پس زدن منو هم نشون بده … اما فیلم قطع شد … صحنه بعدی صحنه ای بود که ادوارد گیلاس ویسکی رو گرفت جلوی دهنم و من به خاطر اینکه دستشو رد نکنم جرعه ای خوردم … صحنه بعد رقصیدنمون با هم بود و بعد بالا رفتنمون از پله ها و رفتن توی اتاق ادوارد … و صحنه مرگ من! بوسیدن ادوارد و قطع شدن فیلم … نمی تونستم چشم از صفحه برفکی بردارم … دوروثی بالاخره زهر خودشو ریخت … حالا باید چطور بهش ثابت می کردم؟! دیگه چه حرفی داشتم که بزنم … دست دنیل که از دور شونه ام باز شد تازه جرئت پیدا کردم نگاش کنم … دستاشو فرو کرده بود توی موهاش و چشماشو بسته بود … پلکاش می لرزید … بغض به گلوم حمله کرد … باید از خودم دفاع می کردم باید یه چیزی می گفتم …- دنی … پرید وسط حرفم … صداش به زور در می یومد … چرا اینقدر صداش گرفته بود؟ چرا صداش می لرزید؟- تو گفتی با هیچ کس دیگه نمی رقصی … بغضم ترکید و به هق هق افتادم … بی توجه به هق هق من گفت:- گفتی از تماس با مردای دیگه بیزاری …نالیدم:- دنــــی!فریادش مو به تنم راست کرد:- حرف نزن! هیچی نگو!!!صورتمو بین دستام پوشوندم و زار زدم … از جا بلند شد … انگار افسارش گسیخته بود … ظرف و ظروف روی میز رو پخش زمین کرد و گفت:- فقط سه روز نبودم افسون! طاقت نیاوردی؟! هان؟چی می تونستم بگم؟ اون اصلا بهم فرصت نمی داد …- چرا نشناختمت! می خواستی منو بشکنی … می خواستی لهم کنی؟ آره؟ می خواستی بهم بفهمونی عاشق شدن و شکستن یعنی چی؟ می خواستی انتقام بگیری؟!!!دستمو از جلوی صورتم برداشتم و گفتم:- دنی به خدا …صورتش از خشم سرخ شده و رگهای گردن و پیشونیش زده بودن بیرون … باز داد کشید:- گفتم هیچی نگو! گول همین ظاهر فریبنده ات رو خوردم … فکر کردم منو بخشیدی … فکر کردم کوتاه اومدی! اما اشتباه می کردم … بهت گفته بودم دوست ندارم با ادوارد باشی … گفته بودم یا نه؟جوابش فقط اشک ریختن و نگاه کردنش بود … همین و بس! - تو رفتی تولدش … بغلش کردی … از دستش مشروب خوردی … باهاش رقصیدی … بوسیدیش! بعدش هم … - نه دنی به خدا نه!- نــــــه!!! لعنتی با چشمای خودم دیدم …کنترل تلوزیون رو برداشت … فیلم رو دوباره پلی کرد و اورد روی صحنه ای که با هم رفتیم از پله ها بالا … یهو شکست … صداش پر از بغض شد و گفت:- برای با من بودن هم دقیقاً همینقدر هیجان داشتی … ببین چه جوری از پله ها رفتی بالا … ببین! سرمو چرخوندم اون سمت … نمی خواستم ببینم … داد کشید:- می گم ببین لعنتی!ناچار چشم دوختم به تلویزیون … با ادوارد رفتیم توی اتاق … مشخص بود دوربین رو گوشه اتاق نصب کردن … چون دیگه کسی با ما وارد اتاق نشد … من چرخیدم سمت ادوارد و ادوارد منو بوسید … دنیل دستش رو برد بالا و کنترل رو محکم توی تلویزیون کوبید .. تصویر قطع شد … نشستم روی زمین … ضجه زدم:- به خدا می خوان خرابم کنن … به خدا این جوری نیست که داری می بینی …اومد به طرفم … اشک روی صورتش برق می زد … خدایا من با دنیل چه کردم! دقیقا به اون چیزی که می خواستم رسیدم اما به چه قیمتی! از دست دادن عشقم؟ حالا که دیگه نمی خواستم چرا خدا؟ تازه داشتم احساس آرامش کردم … منو کشید از روی زمین بالا … فکر کردم می خواد کتکتم بزنه … دستمو گرفتم جلوی صورتم … اما با خشم منو کشید توی بغلش … متحیر سر جام موندم و دستام اینطرف و اونطرف بدنم خشک شد … نمی دونستم باید چیو باور کنم! سکوتش خیلی طول نکشید، همینطور که با ولع منو می بویید و اشک می ریخت … با زاری گفت:- چطور ازت بگذرم؟ چطور؟ نابودم کردی افسون … می فهمی؟ نابودم کردی … به خواسته ات رسیدی … بهت تبریک می گم …بعد از این حرف ولم کرد … ولو شدم روی زمین و دنیل رفت … ***گریه فایده ای نداشت، التماس هم فایده ای نداشت! هر راهی رو که امتحان کردم جواب نداد … دنیل در اتاقش رو به روی همه بسته بود و فقط سیگار دود می کرد … بین روز فقط مواقعی که مجبور می شد بره دفترش از اتاقش می یومد بیرون … به ظاهر رنگ پریده من بی تفاوت نگاهی می انداخت و می رفت … دنیل از سنگ شده بود … اوایل خیلی به دست و پاش می پیچیدم اما نتیجه ای نداشت … الیزابت و دایه و دایان متحیر مونده بودن … نه حرفی می تونستن بزنن و نه سوالی می پرسیدن … دنیل فقط توی یه جمله گفت:- همه چیز رو فراموش کنین! من و افسون پشیمون شدیم …من با داهن باز و با بقیه با بهت نگاش کردن … به این راحتی همه چیز تموم شد؟! صدای دنیل توی گوشم پیچید:- روزی که بفهمم بهم خیانت کردی با همه وجودم آرزو می کنم از زندگیم محو بشی … و بعد محوت می کنم!دنیل قصد داشت منو از زندگیش محو کنه … اما خودش بدتر از من داشت تحلیل می رفت … دایان خودشو به من نزدیک کرد تا بفهمه جریان چیه اما جوابش چیزی جز سکوت نبود! الیزابت بارها با اتاق دنیل رفت اما قفل لب های دنیل هم نشکست … بعد از گذشت یه هفته پر کابوس عزمم رو جزم کردم، حس می کردم دنیل برای شنیدن حرفام آماده است … بی توجه به اتفاقی که ممکن بود بیفته در اتاق دنی رو باز کردم و رفتم تو …هنوز کامل وارد اتاق نشده بودم که از همونجا سر جاش داد کشید:- کیه؟! مگه نگفتم کسی نیاد تو؟هنوز منو ندیده بود … روی تخت دراز کشیده بود و به سقف خیره شده بود … رفتم به سمتش … همه جسارتم رو جمع کردم و گفتم:- دنی … می شه با هم حرف بزنیم؟دنی سیخ نشست روی تخت … از چشماش خون می بارید … نگام روی دستاش خیره موند … یکی از لباس خوابای من توی دستش مشت شده بود … داشت با خودش چی کار می کرد؟ با دیدن این صحنه اشکم سرازی شد و گفتم:- دنی … تو رو خدا بذار من حرف بزنم … بعد هر چی که تو بگی قبوله!دنیل نشست و تکیه داد به پشتی تخت .. لباس توی دستش رو پرت کرد وسط اتاق و غضبناک گفت: - می شنوم … نشستم روی تخت … خواستم دستشو بگیرم که اجازه نداد و به شدت دستشو کشید عقب … خواستم حرف بزنم که با غیظ گفت:- بدون گریه!سعی کردم جلوی ریزش اشک هامو بگیرم … شروع کردم به حرف زدن … چیزایی رو می گفتم که خودش خیلی خوب می دونست … از شنیدن حرفاش پشت در اتاق گفتم تا همین لحظه ای که جلوش ایستاده بودم … در سکوت به حرفام گوش می کرد اما نگام نمی کرد … نگاش به دیوار روبروی تخت بود … وقتی همه حرفام تموم شد سکوت کردم … حالا نوبت اون بود … چند تا نفس عمیق کشید و گفت:- مگه نمی گی ادوارد روی گوشیت پیام گذاشته؟! اون پیام کجاست؟ مگه نمی گی می خواست بهت یه نقاشی بده؟ اون نقاشی کو؟ گیج و گنگ نگاش کردم … با خشم گفت:- این نگاه جواب من نیست! می گم کجاست این چیزایی که ازشون حرف می زنی؟ قبول که برای دلسوزی رفتی تولد ادوارد … قبول که می خواستی همه چیز رو به من بگی … قبول که باهاش رقصیدی تا دست از سرت برداره! اما لعنتی حداقل بهم یه مدرک نشون بده تا بتونم دلمو خوش کنم! خدایا بد شناسی بدتر از این؟ من همه پیامای ادوارد رو پاک کرده بودم از روی گوشیم که برام دردسر نشه و اون نقاشی … من اصلاً نقاشی ندیدم! حالا باید چی کار می کردم؟ با تته پته گفتم:- دنیل، من پیاماشو پاک کردم … می ترسیدم از اینکه ببینی و ناراحت بشی … نقاشی رو هم ندیدم اصلاً چون بعد از اون جریان من از اتاق خارج شدم …دنیل نگام کرد … نگاهش طوری بود که انگار التماس می کرد قانعش کنم … اما چطور؟ من همه حرفامو زده بودم! اما اون نمی خواست که قانع بشه … دنیل زمزمه وار گفت:- وقتی ادوارد بهت زنگ زد و رنگت پرید، وقتی اس ام اساشو پاک می کردی که من نفهمم و فک می کردی واقعاً نمی فهمم … وقتی بهم گفتی اگه خیانت کنی چه عکس العملی نشون می دم … وقتی اینا رو می دیدم ته دلم حس بدی بهم دست می داد! اما دائم تو رو تبرئه می کردم … افسون همه چیز بر علیه توئه! خیلی دوست دارم بزنم زیر همه چی و حریصانه تو رو واسه خودم نگه دارم … اما نمی شه! نمی شه … - دنیل! خواهش می کنم … اگه بهم یه فرصت بدی می فهمی که …- برو بیرون افسون …- دنی!داد کشید:- برو بیرون! اینقدر عذابــــم نده! برو …از جا بلند شدم … شاید هنوز هم نیاز به فرصت داشت … ته دلم به بخشش دنی امید داشتم. رفتم توی اتاق خودم. خودمو انداختم روی تخت و از ته دل زار زدم … ***- خانوم … خانوم!صاف نشستم روی تخت و آباژور کنار تخت رو روشن کردم … کرولاین با ظاهر پریشون وسط اتاق ایستاده بود … نگاهی به ساعت انداختم ساعت دو نیم شب بود … با ترس از تخت اومدم پایین و گفتم:- چی شده کرولاین؟!- خانوم خواهش می کنم بیاین بریم اتاق آقا … حالشون اصلا خوب نیست …دیگه صبر نکردم که چیزی بگه … پریدم سمت در بین دو اتاق و دستگیره رو چروخوندم … لعنتی قفل بود! خیلی وقت بود که دنی قفلش کرده بود … رفتم سمت در اصلی و از اتاق رفتم بیرون … کرولاین هم پشت سرم می یومد … در اتاق دنی باز بود … دو تا از خدمتکارا پشت در ایستاده بودن و داشتن با هم پچ پچ می کردن. محکم پسشون زدم و رفتم تو … دنیل با ظاهر آشفته با چشمای خمار و سرخ لب تخت نشسته بود و دایه سعی داشت لباساشو در بیاره … دایان پایین تخت با لباس خواب ایستاده بود و با نگرانی به این صحنه خیره شده بود … اما خبری از الیزابت نبود … می دونستم که شبا قرص خواب می خوره و می خوابه … رفتم سمت دایه و گفتم:- چی شده؟!دایه با خشم چرخید سمت من و گفت:- اینو من باید از تو بپرسم! چی کار کردی با دنی که به این روز افتاده ؟!دنی با همون حالت خمار نگام کرد و کش دار رو به دایه گفت:- برین بیرون …دایه غر زد:- تو حرف نزن … مشروب از تو چشمات هم داره می زنه بیرون …دایان با تمسخر گفت:- همه هیلکش الکله! یه کبریت بگیریم کنار منفجر می شه …خدای من! دنی! سرمو با افسوس تکون دادم و رفتم به طرفش … دایه کتشو بالاخره در اورد و پرت کرد اون طرف … مشغول باز کردن کرواتش شد …دستم رو گذاشتم سر شونه دایه و گفتم:- دایه بسپارینش به من …دایه چپ چپ نگام کرد و رفت کنار … رفتم نشستم کنارش و به نرمی مشغول باز کردن کرواتش شدم … دستشو گذاشت زیر چونه م … سرمو کشید سمت بالا و گفت:- افســــون من! داری از پیشم می ری؟لبامو کشیدم توی دهنم و سرمو به طرفین تکون دادم … بی توجه به حالش کروات رو باز کردم و انداختم اون طرف نزدیک کتش … خواستم دکمه های پیرهنش رو باز کنم که یهو منو کشید توی بغلش و با خشونت مشغول بوسیدن لبهام شد … صدای هین گفتن دایان و دایه بلند شد و بعدش به سرعت اتاق رو خالی کردن … نمی تونستم جلوی دنیل رو بگیرم … اشک از چشمام ریخت روی صورتم … اما گذاشتم خودشو خالی کنه! اون حال طبیعی نداشت و انتظاری هم بیشتر از این نمی تونستم ازش داشتم باشم … بعد از اینکه از بوسیدنم خسته شد سرش رو فرو کرد توی گردنم و گفت:- دلم برات تنگ شده بود … برای بودن با تو … با بغل کردن! نالیدم:- دنی!- داری می ری … داری منو تنها می ذاری! من چطور بدون تو زندگی کنم؟- من جایی نمی رم دنی …دستش پیچید دور کمرم … منو کشید کامل روی تخت و گفت:- چرا می ری … باید بری … تو می ری و من بی تو می میرم … آره می میرم !می دونستم که توی مستی داره هذیون می گه … پس دیگه چیزی نگفتم … به نرمی مشغول پایین کشیدن بندهای لباس خوابم شد و همونطور که سر شونه هامو می بوسید گفت:- می خوام برای آخرین بار اونطور که دلم می خواد باهات باشم … می خوام یه بار دیگه حس کنم که تو مال منی … فقط یه بار دیگه …گریه می کردم … تنها کاری که از دستم بر می یومد … جلوشو نگرفتم و باز هم باهاش وارد دنیای پر از عطشش شدم … با این امید که شاید منو ببخشه …صبح که چشم باز کردم هنوز روی تخت دنیل بودم و دورم ملافه پیچیده شده بود … ابروهامو در هم کشیدم و دستمو آوردم بالا تا بتونم ساعتمو نگاه کنم … ساعت یازده ظهر بود … سر جام غلت زدم … دنی کت شلوار پوشیده و رسمی جلوی آینه مشغول بستن ساعت مچیش بود … با صدای گرفته گفتم:- دنی …بدون اینکه به سمتم برگرده گفت:- بله؟نمی دونستم باید چی بگم! بعد از جریان دیشب انتظار رفتار بهتری رو داشتم … خودمو کشیدم بالا و نشستم … ملافه رو تا روی سینه ام بالا کشیدم و با دو دست شقیقه ام رو فشردم … صداش بلند شد:- بهتره بلند شی … باید بریم … دو ساعت بیشتر وقت نداریم …با تعجب نگاش کردم و گفتم:- کجا بریم؟- اگه از جا بلند شی و اماده بشی خودت می فهمی …چاره ای نبود … از جا بلند شدم و رفتم سمت کمد لباس هام … اما کمد خالی بود … با تعجب گفتم:- دنی … لباس های من!- لباسایی که آورده بودی اینجا رو چند روز پیش برگردونم به اتاق خودت …ابروهام در هم شد و راهمو کج کردم سمت در که برم توی اتاق خودم … ملافه رو دو دستی پیچیده بودم دور خودم … صداش دوباره بلند شد همینطور که به ساعد های دستش عطر می زد گفت:- همون لباسی که روی تختته رو بپوش …لپم رو از داخل جویدم و رفتم از اتاق بیرون … وارد اتاق که شدم بی توجه به کمد لباس هام رفتم سمت لباس هایی که روی تخت بود … یه پالتوی بلند شکلاتی رنگ … با شلوار کتون کرم و کفش های شکلاتی … چیزی که برام جای سوال داشت شال کرم رنگ حریری بود که روی پالتو افتاده بود … لباس ها رو پوشیدم و شال رو گرفتم توی دستم … کیف دستیم هم که گوشه تخت بود رو برداشتم و رفتم از اتاق بیرون … راه افتادم از پله ها پایین … دنیل پایین پله ها با اخم های درهم ایستاده بود .. کنارش دایه و کرولاین و دایان و الیزابت و چند تا دیگه از خدمتکارا ایستاده بودن … اینجا چه خبر بود؟! رفتم از پله ها پایین و سعی کردم طوری رفتار کنم که یعنی هیچ اتفاقی نیفتاده … بعد از سلام کردن به همه شال حریر رو گرفتم بالا و گفتم:- این چیه دنی؟ دنی خیلی معمولی گفت:- بذارش داخل کیف … لازمت می شه …دایه جلو اومد و گفت:- زود بر می گردی دنی؟- آره دایه … نگران نباش …الیزابت با خباثت گفت:- کار خوبی می کنی دنی … این کارو از اول بابات باید می کرد …دنی اخم کرد و گفت:- بس کن مامان! وقتی چیز ینمی دونی در موردش حرف نزن …دایان دنی رو بغل کرد و گفت:- دوست ندارم دیگه مثل دیشب ببینمت … قول می دی؟دنیل سری تکون داد و گفت:- بی خیال دایان … سختی ها گذرا هستن …من گیج و گنگ بینشون ایستاده بودم … یکی از خدمتکارای مرد اومد تو و گفت:- آقا ماشین اماده است …دنیل سری تکون داد و گفت:- بریم افسون …فقط نگاش کردم … یه چیزی درست نبود! یه چیز برام گنگ بود … اول از همه دایان اومد به سمتم … منو کشید توی بغلش و گفت:- من هیچی رو در مورد تو باور نمی کنم … پاکی تو توی چشماته! پاک بمون … به قول دنی سختی ها گذران … آروم گفتم:- اینجا چه خبره دایان؟سرشو تکون داد و گفت:- می فهمی …بعد از دایان دایه اومد جلو و فقط دستمو فشرد … محکم مثل همیشه گفت:- مواظب خودت باش … همیشه دختر حرف گوش کنی باش … من نمی دونم بین تو و دنی چی پیش اومده … اما هر چی که بوده چیز خوبی نبوده! لابد سرپیچی کردی … همیشه گستاخ بودن کار دست آدم می ده! این یادت باشه …بعد از دایه کرولاین بود که اومد جلو و بدون حرف منو محکم کشید توی بغلش … در گوشم زمزمه کرد:- دلم براتون تنگ می شه …خودمو کشیدم عقب و اینبار با صدای بلند گفتم:- اینجا چه خبره؟!! دنی!دنی رفت سمت در و گفت:- بیا دنبال من …لعنتی! می خواست منو کجا ببره؟ چه قصدی داشت؟ چرا همه باهام خداحافظی می کردن؟ چه اتفاقی داشت می افتاد؟ نکنه منو برای همیشه از خودش دور کنه؟! دوری از دنی برام محاله … نه خدایا ! نه نمی تونم. چونه م کم کم داشت می لرزید … اما انگار برای کسی مهم نبود … به خصوص برای الیزابت که دست به سینه ایستاده بود و نگام می کرد … ناچار همراه دنیل راه افتادم … در ساختمون پشت سرم بسته شد … شاید هم پرونده افسون بود که برای اون خونه بسته شد! دنیل کنار ماشین مشکی رنگش ایستاده بود … در عقب ماشین رو باز نگه داشته بود و منتظر من بود … با دیدنم صورتش رو چرخوند به یه سمت دیگه … از پله ها رفتم پایین و بدون هیچ حرفی سوار ماشین شدم … دنیل هم نشست کنارم و در رو بست … راننده هم سوار شد و راه افتاد … نه چیزی پرسید و نه دنی حرفی زد که بفهمم قراره کجا بریم … سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و مشغول تماشای مناظر اطرافم شدم … ترجیح می دادم هیچی نگم … اینقدر حرف زدم و هیچ نتیجه ای ندیدم پس حرف بزنم برای چی؟ برای اینکه بیشتر بشکنم؟ نمی تونستم به بغض توی گلوم غلبه کنم اما نمی خواستم گریه کنم … تحت هیچ شرایطی ..ماشین در سکوت جاده رو می شکافت و پیش می رفت … دنیل بالاخره یه تکون خورد … دستش رو فرو کرد توی جیب پالتویی که روی کت کرم رنگش پوشید بود و یه دفترچه کهنه کشید بیرون و گرفتش سمت من … دفترچه رو گرفتم و با تعجب گفتم:- این چیه؟صوترشو برگردوند … مشغول تماشای مناظر بیرون شد و گفت:- خاطرات مامانت …با ولع مشغول ورق زدن دفترچه شدم … دست خط مامانو خوب می شناختم … اماهمه خاطرات که به فارسی نوشته شده بود! پس دنیل چطور اونا رو خونده بود؟ نتونستم سکوت کنم و گفتم:- تو که فارسی بلد نبودی اون موقع … اینا رو چطور خوندی؟بازم نگام نکرد … گفت:- دادم به یکی از دوستام برام ترجمه اش کرد … - از کجا این دفترو پیدا کردی که من این همه وقت پیداش نکردم؟ همه وسایل مامان پیش من بود … ولی همچین چیزی توشون نبود …- توی وسایل لئوناردو پنهان شده بود … شاید می خواست از چشم تو دور بمونه …لبم رو گزیدم و دفتر رو کشیدم توی بغلم … چشمامو بستم … حس می کردم مامان رو بغل کردم … دنیل بی رحم! من تو رو بخشیدم … اما تو نه! شاید هم مقصر خودم بودم … من با کارایی که اول کردم ذهنیت دنیل رو نسبت به خودم خراب کردم … دنیل همیشه به من شک داشت و با این کار آخر همه اعتمادش در هم شکست … شاید زمان حلال این مشکل باشه …. باید صبر کنم … سخته اما مجبورم … با توقف ماشین چشمامو باز کردم … دنیل از ماشین پیاده شد … توی فرودگاه بودیم! همراه راننده داشتن چمدون بزرگی رو از صندوق عقب خارج می کردن … با تعجب سر جام خشک شدم! به کجا قرار بود تبعید بشم؟! دنی می خواست با من چی کار کنه؟طاقت نیاوردم رفت طرفش و به یقه پالتوش چنگ زدم:- دنی …نگام نکرد … اما چرخید به طرفم … چشماش چرا مثل دو گوی یخی شده بودن؟ صدام می لرزید وقتی گفتم:- کجا می خوای منو ببری؟بالاخره نگام کرد … اشتباه نمی کردم … توی چشماش اینبار زجر بود و غصه و عذاب … صداش برام عین ناقوس مرگ بود :- کشورت … ایران!***اینکه بقیه زمان چطور گذشت و چطور سوار هواپیما شدیم و چطور هواپیما پرواز کرد و چطور روی خاک ایران فرود اومد چیزیه که خودم هم نفهمیدم! انگار توی دنیای بی خبری فرو رفته بودم … نه اشکی … نه بغضی … نه حرفی! دنبال دنیل از این طرف به اون طرف می رفتم … درست عین یه جوجه اردک دنبال مامانش … وارد سالن فرودگاه که شدیم صداشضو شنیدم:- شالت افتاده …دستم رو کشیدم سمت شالم … چیزی که تا الان روی سرم نینداخته بودم و طبیعی بود که بلد نباشم نگهش دارم … چمدون ها رو تحویل گرفت و دستمو کشید … اینقدر بدنم لخت و بی حال بود که یادش افتاد باید برام نگران بشه … نگام کرد و بالاخره پرسید:- خوب نیستی؟پرسیدن نداشت! کاملا مشخص بود … با زور نالیدم:- منو بکش اما این بلا رو به روزم نیار دنی …آهش جگر سوز بود … صدای اونم کم از صدای من نبود:- اونا فامیل تو هستن … و در صمن دوستت دارن!صدایی که تا الان توی حنجره ام مخفی شده بود یهو خودشو نشون داد و داد کشیدم:- من برای اونا هیچ اهمیتی ندارم! همینطور که مامانم نداشت … اونا باعث مرگ مامانم شدن … اونا … تو … مامانت … شماها منو هم می کشین!دستمو محکم گرفت و گفت:- هیسسس! آروم باش افسون … همه دارم به ما نگاه می کنن!- برای چی منو اوردی توی این خراب شده؟ حالم از اینجا بهم می خوره … اگه اینجا خوب بود مامانم ازش فرار نمی کرد …- افسون!- اسم منو نبر … از توام بیزارم … تو اگه منو دوست داشتی راضی به شکنجه کردنم نمی شدی … می ذاشتی توی همون لندن به درد خودم بمیرم! همه داشتن با حیرت نگامون می کردن … براشون جای تعجب داشت … یه زن و مرد که به نظر خاجی می یان داشتن به یه زبون دیگه با هم دعوا می کردن! دنیل هر کاری می کرد نمی تونست منو آروم کنه … گفتم:- برم توی خونه اونا برای چی؟ اونا منو هم مثل مامانم عذاب می دن … چرا راضی به عذاب کشیدن من می شی دنی؟یه دفعه دنیل منو کشید توی بغلش و غرید:- ساکت شو لعنتی! تو چی فکر کردی؟ فکر کردی من اصلا به فکرت نیستم؟ لازم نیست تو نگران این چیزا باشی … من خودم خوب تحقیق کردم … دقیقا از همون زمانی که فهمیدم تو کی هستی دنبال نیمه دیگه تو توی این کشور گشتم … پیداشون کردم … باهاشون مکاتبه کردم … برای دیدن تو له له می زدن! پدر بزرگت … دای ات … خاله هات … بچه هاشون … قرار بود همه شون برای مراسم ازدواجت بیان لندن! البته من جرئت نکردم بهشون بگم داری با من ازدواج می کردی … می ترسیدم تو رو ازم بگیرن … گفتم بهم می گن از سنت خجالت بکش و بعدش هم تو رو ازم دور می کنن … صبر کردم تا بیان اوناج و در برابر عمل انجام شده قرار بگیرن … اما همه چی رو خراب کردی افسون! همه چی رو! بهشون گفتم ازدواجت به هم خورده و اونا همه خودشون رو برای روبرو شدن باهات اماده کردن … تو فکر کردی من می ذارم بری جایی که آزارت بدن؟!!! درسته که تو منو نابود کردی … اما من هنوزم به فکرت هستم …خودمو ازش جدا کردم … هنوزم نمیخواستم گریه کنم … حرفای دنیل رو باور نمی کردم … باورم نمی شد اینقدر راحت اونا منو پذیرفته باشن … اونا تو ذهن من همه شون دیو بودن … به خونم تشنه بودن و منو تکه پاره می کردن … خواستم باز جوابشو بدم که صدایی توجهمون رو به خودش جلب کرد:- دختر عمه!چرخیدم … پسر قد بلند خوش سیمایی در چند قدمی ما ایستاده بود … نگاهی به عکسی که توی دستش بود انداخت و گفت:- خودتی! تو افسونی … درسته؟!فقط نگاش کردم … خوش هیکل و جذاب و خوش پوش بود … یه مرد شرقی … پوستش سبزه بود و چشمای درشتش سیاه … دستی توی موهای پر پشت سیاهش فرو کرد و با لبخند گفت:- شاخ در اوردم دختر عمه؟بعد یهو به خودش اومد و با انگلیسی گفت:- اوه خدای من! حتما فارسی بلد نیستی … من باید خودمو معرفی کنم … امیر عرشیا هستم … پسر دایی افشین تو … قبل از من که گیج و با حیرت به امیر عرشیا خیره شده بودم دنیل جلو رفت و باهاش دست داد … امیر عرشیا لبخندی زد و با همون لهجه سلیس آمریکایی که داشت گفت:- شما باید آقای مجستیک باشین ، قیم دختر عمه من! دنیل سرشو تکون داد و گفت:- درسته … سالم آوردم بهتون تحویلش بدم … بی توجه به امیر عرشیا چرخیدم سمت دنیل و با ترس گفتم:- یعنی می خوای بری؟قبل از دنیل امیر عرشیا با لحن با مزه ای گفت:- چه عجب! صداتو شنیدم دختر عمه … کم کم داشتم نگران می شدم ….دنیل دستمو کشید و گفت:- کمی شوکه است … وگرنه هم فارسی بلده حرف بزنه و هم زبونش حسابی درازه!چقدر عادی برخورد می کرد … سوالم رو دوباره پرسیدم:- دنی … می خوای بری؟دنیل آهی کشید و گفت:- دو سه روزی می مونم تا مطمئن بشم راحتی …نفسی به راحتی کشیدم … تا دو سه روز دیگه خدا بزرگ بود … شاید می تونستم وادارش کنم منو هم با خودش برگردونه … دنیل گفت:- آقای امیر عرشیا … انتظار نداشتم کسی بیاد فرودگاه استقبال ما … خودمون ادرس داشتیم … می تونسیتم که بیایم …امیر عرشیا چمدون منو از دست دنیل کشید بیرون و گفت:- ای بابا! فکر می کردم تعارف فقط مخصوص ایرانی هاست! این حرفا چیه؟ اگه نمی یومدم که بابا اتی منو دار می زد!من اصلا به حرفاش توجهی نمی کردم … فقط با ترس بازوی دنیل رو چسبیده بودم … اما دنیل با تعجب گفت:- بابا اتی؟امیر عرشیا با خنده دستی توی موهاش کشید و گفت:- بابا بزرگم رو می گم … خواهشاً جلوی خودش نگین به این اسم صداش می کنیم که ما رو از پا دار می زنه!دنیل با تعجب نگاش کرد … اما بدون اینکه چیزی بگه فقط سرشو تکون داد و لبخند زد … امیر عرشیا پسر صمیمی بود … اما بازم باعث نمی شد من از ترسم کم کنم و بتونم بهشون اعتماد کنم … بدون اینکه ما چیزی بپرسیم از سالن فرودگاه خارج شد و گفت:- همه می خواستن بیان استقبال دختر عمه … اما یه کم عصبی و مضطرب بودن … اینه که من خودم تنها اومدم … بعد زا اون فقط منم زبانم خوبه … ترسیدم دختر عمه بلد نباشه به زبون ما حرف بزنه …چرخید سمت ما و به فارسی گفت:- بابا یه جمله ایرانی بگو … دلم آب شد! چرا اینقدر غریبی می کنی؟دنیل با کنجکاوی نگاشو بین ما دو نفر چرخوند … چون امیر عرشیا از اصطلاحات ایرانی استفاده کرده بود دنیل متوجه نشده بود … آب دهنم رو قورت دادم و به انگیلسی گفتم:- حرفی ندارم که بزنم!بی توجه به انگلیسی حرف زدن من گفت:- شمشیرو از رو بستی دختر عمه ها! هم حق داری هم نداری … هنوز حرفش تموم نشده بود که مردی به سمت چمدون من هجوم اورد دسته چمدون رو گرفت و با سرعت اونو با خودش برد … امیر عرشیا که برای حرف زدن با من چمدون رو رها کردم بود متوجه بردنش نشد … داد کشید:- دزد! چمدونمو بردن …یهو امیر عرشیا تکونی خورد و دوید سمت مرده و چمدون رو ازش گرفت … منو دنیل هم با سرعت رفتیم به سمتشون … امیر عرشیا با عصبانیت به مرده گفت:- هی عمو! کجا می بری! مگه من گفتی تاکسی می خوایم؟ این مستر و لیدی مسافرای خودمن …مرده هم بدتر از امیر عرشیا با خشم گفت:- چی چیو مسافرای توئن! از راه نیومده مسافر می زنی!امیر عرشیا چشماشو گرد کرد و گفت:- مرتیکه من که مسافر کش نیستم … اینا فامیلمونن! دختره رو سکته دادی فکر کرد چمدونشو دزدیدی!مرده ازمون فاصله گرفت اما داشت زیر لب به امیر عرشیا فحش می داد … امیر عرشیا چمدون رو با خودش کشید و گفت:- با من بیاین ماشینم رو همین جاها پارک کردم … باز به بازوی دنیل چنگ زدم و گفتم:- من می ترسم …دنیل که تحت تاثیر فضای اونجا و غربتی که گریبانگیر هردمون شده بود باهام مهربون تر برخورد می کرد گفت:- نترس … من پیشتم!امیر عرشیا کنار ماشین شای بلند مشکی رنگی ایستاد … چمدون رو توی صندوق عقب جا داد و در ها رو برای من و دنیل باز کرد … من غقب نشستم و دنی جلو … بی اراده دستم رفت سمت دهنم و شروع به جویدن ناخنام کردم … امیر عرشیا راه افتاد و همزمان توضیحاتی هم می داد:- می دونم که شهرمون خیلی شلوغه! اما یه جاش آدمای خوبی داره … به یخی غربی ها نیستن … ببخشید آقای محستیک ها … ما اینطوری شنیدیم … معنی پوزخند دنیل رو فقط من درک کردم … اگه غربی ها سرد بودن دنیل تا این حد توی عشق پیش نمی رفت … خیابون های شلوغ و هرج و مرج پیاده رو ها … فحاشی مردم توی خیابون و گاهش حجاب مسخره خانم ها منو به تعجب می انداخت … اگه می خواستن با حجاب باشن چرا موهاشون این همه بیرون بود و اگه می خواستن بی حجاب باشن پس برای چی شال سر کرده بودن … با دسدن زنی که از جلوی ماشین رد شد متحیر گفتم:- اون کی بود؟امی رعرشیا چرخید به سمتم و گفت:- کی؟چون پشت چراغ خطر بودیم می تونست به سمتم برگرده … اشاره به زنی کردم که سر تا پا سیاه پوش بود … انگار پارچه سیاه رنگی انداخته بود روی سرش … امیر عرشیا با دقت به زن خیره شد و گفت:- نمی دونم والا! یه بنده خدا …اینبار به فارسی گفتم:- این چیه پوشیده؟امیر عرشیا لبخندی زد و گفت:- پس بالاخره افتخار دادی فارسی حرف بزنی … چه لهجه با مزه ای داری!بی حوصله گفتم:- جواب سوالمو بده …سرفه ای مصلحتی کرد و گفت:- چادر بود … اینم یکی از حجاب های خانومای ایرانیه … بهش می گن حجاب برتر … می بینی که همه جا رو می پوشونه … مامان منم سرش می کنه … چیز خوبیه اگه قداستش حفظ بشه … سرمو به نشونه فهمیدن تکون دادم و اینبار به انگلیسی گفتم:- مامان در مورد چادر برام حرف زده بود … می گفت توی ایران چادر سر می کرده … پس چادر اینه! چراغ سبز شد و امیر عرشیا راه افتاد … از نوع رانندگیش خنده ام می گرفت … هر طرف که مسیر باز می شد به همون سمت متمایل می شد … اصلاً مسیر واحدی برای خودش نداشت … نه تنها اون که تقریبا همه همینطور رانندگی می کردن … اینقدر که داشتم با چیزای عجیب غریب برخورد می کردم دنیل و جدایی رو از یاد برده بودم … دنی اما در سکوت اطراف رو از نظر می گذروند و لحظه به لحظه چهره اش گرفته تر می شد … بالاخره بعد از گذشت چهل و پنج دقیقه امیر عرشیا وارد خیابانی پر دار و درخت شد و لحظاتی بعد هم روبروی یک در بزرگ سفید رنگ ایستاد و دستش را روی بوق گذاشت … چیزی طول نکشید که در باز شد و امیر عرشیا شیشه رو باز کرد و گفت:- این که در رو باز کرد اسمش آسد باقره! باغبون باغ آقا بزرگ …با کنجکاوی به پیر مرد چروکیده ای که در رو باز کرده بود خیره شدم … یه کم قوز داشت و انگار خم شده بود … موهاش با اینکه کم پشت بود اما یه دست سفید شده بود … با دیدن ما دستش رو روی سینه اش گذاشت ، اون یکی دستش رو به سمت سرش برد کلاه کوچیک بافتنی سبزشو از سرش برداشت و کمی خم شد. امیر عرشیا سرش رو از شیشه برد بیرون و گفت:- چاکریم آقا سید …پیرمرد لبخند زد دستشو تکون داد و گفت:- زبون نریز آقا کوچیک … مهمونا رو ببر که آقا منتظرن!امیر عرشیا زیر لب غر زد:- هی بهش بگم بدم می یاد به من می گی آقا کوچیک! نگـــو! نمی فهمه که … باید براش یه سمعک بخرم … همچین می گه آقا کوچیک انگار داره با یه کوتوله حرف می زنه … قدو نمی بینه دو متره ها! اینقدر غر زد تا بالاخره ماشین متوقف شد … در ساختمون اصلی که چوبی و خوش تراش بود باز شد و چند مرد و زن و دختر پسر ریختن بیرون …ا ترس به انگلیسی گفتم:- دنی من پیاده نمی شم!قبل از دنی امیر عرشیا گفت:- خجالت بکش دختر عمه! اینا از زور هیجان دارن خودزنی می کنن! این حرفا چیه؟ برو پایین … ادم خور که نیستن!با خشم گفتم:- تو حرف نزن … وقتی چیزی نمی دونی چطور به خودت اجازه می دی اظهار فضل کنی؟ این آدما یه روز باعث فرار مامان من شدن!امیر عرشیا قیافه اش توی چند لحظه به جدی ترین صورتی که ممکن بود در اومد و گفت:- توام وقتی چیزی نمی دونی پیش داوری نکن! به قول ما ایرانی ها یه طرفه به قاضی نرو …دیگه فرصت نشد چیزی بگم چون دنیل گفت:- بس کن آقا … افسون رو نیاوردم اینجا که با این حرفا باعث آزارش بشی … خواستم از دنی تشکر کنم که در سمت من باز شد. دستی داخل ماشین اومد و منو کشید بیرون … قبل از اینکه بفهمم چه اتفاقی داره می افته توی آغوش یه زن فرو رفتم و گونه هام مورد هجوم بوسه های محکمش قرار گرفت … چنان از ته دل زار می زد و منو می بوسید که وحشت کرده بودم! تا به حال کسی اینطوری منو بغل نکرده و نبوسیده بود … بین گریه مدام می گفت:- تو دختر افسانه ای! تو چقدر شبیه افسانه ای! باورم نمی شه … خدایا! افسانه دوباره متولد شده … خدایا ممنونم … خدایا شکرت افسانه رو بهمون برگردوندی …سعی کردم خودمو ازش جدا کنم … بعد از اینکه خوب منو بوسید و فشار داد پرتم کرد توی بغل زن دیگه ای که کنار دستش ایستاده بود و بی صدا زار می زد … این یکی ملایم تر برخورد می کرد … اما بازم اینقدر منو بوسید که می خواستم بزنم تو سرش! همین که یه لحظه احساس راحتی کردم پریدم سمت دنی پشت سرش پناه گرفتم و به قیافه های هیجان زده خیره شدم ، امیر عرشیا اومد جلوی ما و رو به اون آدما گفت:- هوار تو سر من! خجالت بکشین! دختره رو کل زدین! الان می ره دیگه پشت سرشو هم نگاه نمی کنه …مردی از پشت سر امیر عرشیا بیرون اومد … تقریبا مسن و به شکل عجیب غریبی شبیه خود امیر عرشیا بود … دستشو گذاشت سر شونه امیر عرشیا و گفت:- برو کنار ببینم! افسون … دایی جان …نگاهش به من پر از محبت بود! یه محبت بی ریا که با همه وجودم درکش کردم … دنیل دستمو گرفت و آروم گفت:- من که نمی فهمم چی می گن! اما مشخصه همه شون از دیدنت خوشحالن … برو جلو! عین بچه های ترسو رفتار نکن …- دنی من نمی خوام!امیر عرشیا باز پرید وسط حرف ما ها و گفت:- انگلیسی اینجا بلغور نکن دختر عمه که با تیپا می اندازنت بیرون! حرف می زنی یه جوری گو همه بفهمن! تو فکر فرار هم نباش که تو دیگه اینجا اسیر مایی … همون مرده چرخید سمت امیر عرشیا، محکم کوبید پس گردنش که خنده ام گرفت و گفت:- لال شو دو دقیقه …بعد اومد سمت من … آغوشش رو به روم باز کرد و گفت:- بیا دایی … بیا بذار ببوسمت!دنیل با اینکه متوجه حرف دایی نشد اما دستش رو گذاشت پشت کمرم و هولم داد … رفتم جلوی دایی ایستادم … خیره شدم توی چشماش … دستاشو پیچید دور شونه ام و در گوشم با صدایی که می لرزید گفت:- چقدر شبیه مادرتی! عین یه سیب که از وسط نصفش کرده باشن …همون لحظه صدای داد یه دختر بلند شد:- اه مامان! کشیتمون چرا اینقدر آبغوره می گیری! خاله این خواهرتو جمع کن …نگاهم چرخید سمت دخترا و پسرای جوون … دایی هم خودشو از من جدا کرد و وقتی نگامو دید گفت:- امیر عرشیا هم پالکی هاتو معرفی کن!امیر عرشیا باز سرفه ای مصلحتی کرد و گفت:- این دختره که عین سگ پاچه می گیره اسمش حوراست! حورا که دختر تپل و بامزه ای بود جیغ زد:- خفه شو! خودت ننه ت دو ساعت دو گوشت آبغوره بگیره عصبی نمی شی؟!امیر عرشیا با ژست با مزه ای رو به اون خانومی که اولین نفر منو بغل و آبلمبو کرد گفت:- عمه این دخترت یه قلاده نیاز داره حتماًً!و قبل از اینکه حورا فرصت کنه باز جیغ بکشه دختر بغلی حورا که کشیده و خوش اندام بود رو نشون داد و گفت:- خواهر حورا که البته زمین تا آسمون هم باهاش فرق داره … نادیا …نادیا با لبخند برعکس حورا که اصلاً یادش رفت باید با من برای عرض ادب هم که شده خوش و بشی بکنه جلو اومد و دوبار گونه مو نرم بوسید و گفت:- به خونه خوش اومدی افسون ! تو خیلی شبیه مادرتی … من عکسای خاله رو دیدم! ناچاراً بهش لبخند زدم … الان فرصت داد و هوار و پاچه گرفتن نبود …

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
سلام به همه ی دوستای رمانی!!!!امیدوارم از سایت و رمانا لذت ببرین!!منبع بیشتر رمانا از سایت نودوهشتیا،و.... هست!خوب دیگه برین سر وقت رمانا!!!!! درضمن کسایی که کپی میکنین بی زحمت با ذکر منبع باشه!!.. رمان هاي اين سایت نوشته ي كاربران عزيز سايت نودوهـــشتيا است. وهمين جا از همشون تشكرميكنم.... به خاطر اينكه شما از ماخبر داشته باشيد بهتره همه ايميل منو داشته باشيد.... elahenaz567@yahoo.com حرف و گفته يا سوالي بود درخدمتم.... مدیریت :باران
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 18
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 20
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 23
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 32
  • بازدید ماه : 32
  • بازدید سال : 172
  • بازدید کلی : 2,470
  • کدهای اختصاصی