loading...
✔ رمان تیـــک ✔
باران بازدید : 211 شنبه 18 مرداد 1393 نظرات (0)

- کجا می خوای بری؟!!! حق نداری پاتو از خونه من بذاری بیرون …. الان هم می ری خونه تا بیام با هم حرف بزنیم … فهمیدی؟

مثل خودش داد کشیدم:- نه! نفهمیدم و هیچ وقت هم نمی فهمم … همینطور که تو نفهمیدی با من چی کار کردی! کاری که بهت گفتم رو می کنی وگرنه دیگه هیچ وقت منو نمی بینی … می دونی که تهدیدم الکی نیست … همینطور که داغ مامانم موند روی دل بابات داغ منم می مونه روی دل تو … شده باشه کاری که مامانم کرد رو می کنم و زن یه نفر دیگه می شم اما دیگه تو خونه تو بر نمی گردم … تو و اون خونه ات و آدمای توش مفت چنگ همدیگه … یک ساعت بیشتر منتظر نمی مونم … بعد از اون گوشیمو خاموش می کنم و خودمو گم و گور می کنم …مهلت حرف زدن بهش ندادم و گوشی رو قطع کردم … برای اینکه بیشتر اذیتش کنم همون لحظه گوشیم رو خاموش کردم و وارد پارک شدم … روی نیمکتی نشسته و به درخت های سر سبز روبروم خیره شدم … اصلا نمی دونستم می خوام چی کار کنم! از روی لج و لجبازی یه تصمیمی گرفته بودم اما فکر آینده نبودم … یک سال از درسم مونده بود هنوز … می خواستم سر کار هم برم … مستقل هم بشم … خدا می دونست که چه آینده ای در انتظارمه! اما مصمم بودم که حتما اون کار ها رو انجام بدم … دنیل باید تنبیه می شد حتی اگه شده به قیمت از دست دادن من … بعد از گذشت یک ساعت گوشیمو روشن کردم … هنوز یک دقیقه از روشن شدن گوشیم نگذشته بود که زنگ خورد … خودش بود … زیر لب زمزمه کردم:- حالا نوبت توئه که دنبال من بدوی و التماس کنی دنی … تماس رو وصل کردم و گوشی رو گذاشتم دم گوشم … اما هنوز حرفی نزده بودم که دادش پرده گوشم رو لرزوند:- گوشیتو چرا خاموش کردی؟!!! این کارا چیه می کنی افسون؟!!! می خوای چیو ثابت کنی؟ که هنوز برام عزیزی؟ که من به دست و پات بیفتم؟ آره ؟تو دلم گفتم آره! اما به زبون گفتم:- قرار بود الان تماس بگیری …حوصله نداشتم پنج دقیقه به پنج دقیقه زنگ بزنی تهدیدم کنی … در ضمن! من نیازی به عشق و علاقه تو ندارم … اگه چیزی هم وجود داره نگهش دار برای خودت و تو تنهایی نثار خودت بکن! من الان فقط یه آپارتمان می خوام … آماده شد یا باید گوشیمو خاموش کنم؟!- افسون … داد کشیدم:- اینقدر افسون افسون نکن … برای بار آخر می پرسم … قبل از اینکه بتونم سوالم رو بپرسم بلند تر از من داد کشید:- باشه لعنتی! بیا اینجا تا ببرمت برات آپارتمان رو بگیرم … – دورغ که نمی گی؟!- نه!بعد از گفتن نه گوشی رو قطع کرد … لبخند نشست گوشه لبم … اما یه لبخند تلخ … به چیزی که می خواستم رسیدم اما آیا این چیزی بود که من واقعا می خواستم؟!!***روی پنجه های پام بلند شدم و از پنجره به پایین خیره شدم … آپارتمان نقلی من طبقه یازدهم بود … یه آپارتمان لوکس شصت متری … با همه امکانات … صدای دنیل رو بیرون از خونه می شنیدم که داشت با یکی از ساکنین اون مجتمع صحبت می کرد …- آقا امنیت اینجا در چه حده؟رفتم از اتاق بیرون … مردی که مورد خطاب دنیل قرار گرفته بود در حالی که وارد آسانسور می شد گفت:- خوبه … ساختمون آرومیه … کسی به کسی آزار نمی رسونه … بعد از این حرف در آسانسور رو بست … تکیه دادم به چارچوب در و رو به دنیل که با قیافه در هم دست توی موهاش می کشید گفتم:- خوب … اینجا آخر راه من و توئه! می تونی بری … وسایلم رو بگو بیارن … کار رو هم خودم بالاخره پیدا می کنم … اومد به طرفم و دستاشو آورد بالا که صورتم رو بگیره بین دستاش … اما دستش رو محکم پس زدم و یه قدم رفتم عقب … اونم اومد تو و در آپارتمان رو بست … زمزمه وار گفت:- افسون … این کارو نکن … خندیدم … از ته دل خندیدم و گفتم:- حالا نوبت توئه! چند بار بهت گفتم دنیل … این کار رو با من نکن … اما گوش نکردی … حالا یه کم تو بگو … – اگه بدونم فایده ای داره هزار بار می گم!- نه عزیز … هیچ فایده ای نداره …به دنبال این حرف انگشتم رو گرفتم به طرفش و گفتم:- تو … از زندگی … من … حذف … می شی … فهمیدی … دنیل که چند قدم بهم نزدیک شد … رخ به رخم ایستاد … با همون صدای آروم و کلافه اش گفت:- تو بفهم! هرگز نه از زندگیت حذف می شم … نه می ذارم تنهام بذاری! فقط یه مدت کوتاه می ذارم مستقل باشی … کلافه و عصبی نفسم رو فوت کردم و گفتم:- تو اصلا می فهمی چی می خوای؟!!! این کارا چیه؟ یه بار منو می فرستی ایران و به پسر داییم اجازه می دی با من ازدواج کنه! یه بار دیگه می گی نمی ذاری حذفت کنم … من دقیقا دارم کاری رو می کنم که تو خودت خواستی! مگه نه؟دستشو اورد بالا … گونه ام رو نوازش کرد و گفت:- می خواستم ولی دیگه نمی خوام … افسون من می خواستم امشب باهات حرف بزنم … می خواستم همه چیز رو برات بگم … می خواستم دلایلم رو برات بگم … اما نمی دونستم تو زودتر از حرف زدن من همه چیز رو می فهمی … – برام اهمیتی نداره حرفات دنیل … دیگه دوستت ندارم!به دنبال این حرف که با زجر گفته شد دستش رو از صورتم جدا کردم … پلکای دنیل لرزیدن … دهن باز کرد چیزی بگه اما نگفت … یه قدم رفت عقب و ازم فاصله گرفت … چشم ازم بر نمی داشت … حس عجیبی بود اما داشتم حس می کردم که لحظه به لحظه حالش داره بدتر می شه و این تو صورتش نمود پیدا می کرد … رسید به در خونه … کشدار نگاهشو ازم گرفت … رفت از در بیرون و در رو بست … آخ خدایا!!! من چه کردم! دنیل هر چقدر هم که با من بد کرد ولی هیچ وقت بهم نگفت دوستم نداره! چرا نذاشتم حرفاشو بزنه؟ شاید خیلی حرفا برای گفتن داشت … شاید واقعاً دلایلش قانع کننده باشن! چرا نذاشتم حرف بزنه؟! چـــــرا؟ اون آپارتمان برام تبدیل به یه قفس کوچیک شد … داشتم توش خفه می شدم … پریدم سمت پنجره و بازش کردم … یه پنجره بزرگ توی پذیرایی خونه بود … هوای سرد به درون هجوم آورد … سرمو انداختم پایین … دنیل رو دیدم که با شونه های افتاده داشت می رفت سمت ماشینش … دوست داشتم با همه وجود داد بزنم دنیل نرو … غلط کردم! من دوستت ندارم … عاشقتم!!! اما لال شدم … سرم رو گرفتم رو به آسمون و با چشمای لبریز از اشکم فقط گفتم:- خدایا …***با شنیدن صدای زنگ به سختی خودم رو از تخت کشیدم پایین … حدس می زدم وسایلم رو اورده باشن … چشمام باد کرده و حسابی متورم شده بود … تموم شب رو گریه کرده بودم … رفتم سمت آیفون و با دیدن دنیل مبهوت شدم … دیگه قرار نبود دنیل اینجا بیاد! خدایا این چی از جون من می خواد؟ چرا نمی ذاره فراموشش کنم؟ ناچارا در رو باز کردم و منتظر شدم تا بیاد بالا ببینم چی می خواد بگه! در بالا رو هم باز کردم و رفتم توی دستشویی تا آبی به دست و صورتم بزنم … داشتم صورتم رو خشک می کردم که صداش رو شنیدم:- افسون … از دستشویی بیرون رفتم و گفتم:- بله … اینجام … وسط سالن ایستاده بود … چرخید به طرفم … وضع چشمای اون از منم بدتر بود … سرخ و ملتهب … قدمی بهم نزدیک شد و مهربون گفت:- صبحت بخیر عزیزم!یا خدا! بعد از حرفی که دیروز بهش زدم انتظار داشتم حالا حالا ها طرفم هم نیاد! اما انگار جدی جدی چیزی تو سر دنیل خورده بود … اومد به طرفم و گفت:- چشمات چی شدن؟!! چه به روزشون آوردی؟!راه افتادم سمت آشپزخونه و گفتم:- تو به این چیزا چی کار داری؟ کارت رو بگو … برای چی دوباره اومدی اینجا؟ نکنه باید خودم بگردم دنبال آپارتمان و برم جایی که نتونی پیدام کنی … دنی دستاشو تو جیب پالتوش فرو کرد … رفت سمت پنجره و گفت:- هیچ وقت از این بالا خم نشو به سمت پایین خطرناکه!چایی ساز رو به برق زدم و گفتم:- با بچه حرف نمی زنی ها! نزدیک بیست و یک سالمه … صدای آرومش رو شنیدم:- تو همیشه بچه ای … به روی خودم نیاوردم … یه کم مواد خوراکی توی یخچال بود … پنیر و خامه و مربا رو گذاشتم بیرون و نشستم سر میز …   گفتم:- حرف نمی زنی؟چرخید به طرفم … اومد جلو و به اپن تکیه داد … در همون حالت گفت:- برات ماشین خریدم … پارکش کردم توی پارکینگ واحد خودت … لقمه ای که تازه گذاشته بودم توی دهنم، توی گلوم پرید و به سرفه افتادم … دنیل سریع جلو اومد .. از داخل یخچال بطری آب پرتغال رو خارج کرد داخل یه لیوان خالی کرد و گرفت جلوی دهنم … چند جرعه خوردم و دستشو پس زدم … لقمه رفت پایین و تونستم نفس راحتی بکشم … دنیل هم نشست روی صندلی کناری من و در حالی که لقمه درست می کرد گفت:- چت شد یهو عزیزم؟ یواش تر بخور … با حیرت گفتم:- برای من ماشین خریدی؟ ولی من که نیازی به ماشین نداشتم … یعنی … یعنی اصلا رانندگی بلد نیستم !لقمه ای که گرفته بود رو داد دستم و گفت:- نگران اون هم نباش … برات مربی گرفتم … هر روز دو ساعت تمرین داری … بعدش هم امتحان می دی و گواهینامه می گیری … نمی خوام مشکلی داشته باشی … لقمه رو خوردم و گفتم:- نیازی به این کارا نیست! اتوبوس و مترو منو نکشته … انگشتش رو روی لبم گذاشت و گفت:- هیس!!! افسون من نباید هیچ کمبودی داشته باشه … لقمه رو با آب دهنم به زور قورت دادم و گفتم:- دنیل … چرا بس نمی کنی؟- دستم رو روی میز گرفت و گفت:- عشق وقتی بیاد دیگه رفتنی نیست عزیزم … – ولی تو … – اگه بذاری برات توضیح بدم همه چیز رو می فهمی … نگاش کردم … شاید بهتر بود این مهلت رو بهش می دادم … لبخندی بهم زد و گفت:- عزیزم … توی زندگی من همیشه تو مهم ترین اتفاق و عزیز ترین کس بودی … برای همین هم از همون اول … هنوز جمله اش تموم نشده بود که صدای زنگ بلند شد … دنیل با کلافگی از جا بلند شد و گفت:- فکر کنم وسایلت رو اوردن … دلم شکست … نمی دونم چرا! شاید دوست داشتم دنیل نذاره وسایلم از اون خونه خارج بشه و مرتب بهم اصرار کنه ببخشمش … اما این کارش یعنی رضایت به این جدایی داده … از جا بلند شدم و رفتم توی اتاقم … دیگه نمی خواستم حرفاش رو بشنوم … وقتی قرار نیست هیچ اتفاق مفیدی بعدش بیفته بشنوم برای چی ؟ بشنوم که بیشتر عذاب بکشم ؟ خودمو انداختم روی تخت … همه وسایلم رو که بیشتر هم لباس بودن رو اوردن بالا و رفتن … دنیل اومد توی چارچوب در و گفت:- عزیزم … می خوای کمکت کنم وسایلت رو بذاری سر جاشون؟چشمامو بستم و گفتم:- نه … تنهام بذار … تخت تکون خورد … فهمیدم نشسته … دستامو گرفت توی دستش … منو کشید به سمت بالا و مجبورم کرد بشینم … نمی خواستم به کاری که می خواد عمل کنم اما قدرتش از من خیلی بیشتر بود … چشمامو باز نکردم و همینطور چشم بسته نشستم … صدام کرد:- افسون … محل نذاشتم … گفت:- چشماتو باز کن … بازم توجه نکردم … سرش رو پایین اورد … از هرم داغ نفس هاش توی گردنم فهمیدم … چند لحظه همونجا موند و سپس گفت:- افسون من … عزیز من … افسونگر من! هر چقدر که می خوای دنیل رو تحقیر کن … رفتارت رو هر لحظه باهاش تغییر بده … نابودش کن! من هیچ اعتراضی نمی کنم … هیچ اعتراضی! قول می دم… تا زمانی که بهم فرصت بدی حرفامو بزنم … بعدش اگه بازم منو نخواستی … هر چی که تو بگی … داشتم دیوونه می شدم … تحمل تا کجا؟ اما هنوز زود بود … هنوز وقت بخشش دنیل نرسیده بود … دنیل حالا حالاها باید عذاب بکشه … شش ماه عذاب کشیدم! اما تازه دو روز از عذاب دنیل گذشته … علاوه بر اون تا وقتی که مطمئن نشم دنیل منو دک نکرده بوده نمی تونم ببخشمش … هرگز! دنیل که سکوتم رو دید پیشونیم رو بوسید و از جا بلند شد … از صدای خش خش لباساش و بعد از به هم خوردن در فهمیدم که رفته … چشمامو باز کردم … طاق باز افتادم روی تخت و به تنها مسکنی که این روزا در دسترسم بود پناه بردم … گریه! بالاخره تونستم کاری پیدا کنم … دو هفته از نقل مکانم می گذشت … با اینکه دنیل چند روز یه بار می یومد و برام مواد خوراکی و کلیه مایحتاجم رو می اورد اما می خواستم مستقل باشم تا بتونم ازش بخوام که دیگه پاشو هم تو خونه من نذاره … این روزا کمتر حرف می زنه … می یاد با یه بغل خرید تو خونه … وسایل رو سر جاهاشون می ذاره … یه هدیه هم برای خودم یم ذاره روی اپن … می شینه روی کاناپه یه سیگار دود می کنه و می ره ! همین … رفتارش عجیب غریب شده … اما سعی می کنم بی توجه باشم … کاری که پیدا کردم یه منشی گریه ساده است … دانشگاهم هم درست شده … روز اولی که رفتم سر کار حسابی گیج شده بودم … اما کم کم جا افتادم … اجبار آدم رو وادار به هر کاری می کنه! مگه نه اینکه یه روز توی سوپر مارکت کار میکردم؟ این حداقل از اون بهتر بود … روز سوم کارم بود … روی میز خم شده بودم و داشتم مطالب چند تا کاغذ رو توی یه کاغذ دیگه وارد می کردم … یه شرکت آپارتمان سازی بود و اعداد و ارقام براشون خیلی مهم بود … باید همه حواسم رو جمع می کردم … غرق کارم بودم که گوشیم زنگ خورد … از روی میز برداشتم و شماره دنیل رو روی گوشی دیدم … نمی تونستم جوابش رو ندم … در برابرد دنیل خیلی ضعیف بودم … – بله؟- عزیزم … – بله؟- خونه نیستی؟- نه … – اومدم ببینمت … اما … کجایی؟- سر کار … – چی؟!!!پوزخندی زدم و گفتم:- چیه فکر کردی من کیم؟ یه دختر دست و پا چلفتی که به درد هیچ کاری نمیخوره؟ نه عزیز … چند روزه که دارم می یام سر کار … الان هم مزاحمم نشو … بذار به کارم برسم … – افسون عزیزم … – هان؟ دیگه چه؟- چرا به خودت سخت می گیری؟! عزیز من تو داری وکیل می شی نیازی نیست هر جایی بری سر کار … یه سال دیگه که درست تموم بشه می یای پیش خودم … – دنیل! خوب گوش کن ببین چی می گم … بین من و تو دیگه هیچی نمونده … از چند وقت دیگه که دستم بره تو جیب خودم دیگه به تو هیچ نیازی ندارم …. شما می ری دنبال زندگی خودت منم دنبال زندگی خودم … مطمئن باش خیلی هم زود ازدواج می کنم تا تو دست از سرم برداری … باز صداش رفت بالا:- ساکت شو! هر چی باهات با ملایمت رفتار می کنم داری بدتر می شی! فقط یه هفته بهت مهلت می دم که دست از این بچه بازی ها برداری و با من ازدواج کنی! هه هه! خانوم می خوان واسه من ازدواج کنن! حتماً!!! تو انگار خیلی چیزا یادت رفته … – نه یادم نرفته ! اما اینجا اروپاست … ایران نیست که این مسائل دست و پامو ببنده .- کاری نکن که همه چیز رو به پدر بزرگت بگم … یه لحظه از تهدیدش ترسیدم … از دنیل بعید نبود همچین کاری رو واقعا انجام بده! وقتی سکوتم رو دیدم صداشو آورد پایین و گفت:- فقط یه هفته … فهمیدی؟ فقط یه هفته … باز آمپرم چسبید و داد کشیدم:- اینقدر برای من یه هفته یه هفته نکن … کاری هم نکن که توی همین یه هفته ازدواج کنم … به هر کی می خوای بگی برو بگو! کسی دستش به من نمی رسه!به دنبال این حرف گوشی رو قطع کردم و نفسم رو با حرص فوت کردم … صدای آشنایی باعث شد صاف سر جام وایسم و بچرخم … – هنوزم مثل اون روزا! کوبنده و عصبی!با حیرت گفتم:- خدای من! مت!لبخند نشست روی لبشو این واقعا متیو بود؟ چقدر عوض شده بود!!! اگه اون موقع ها اینقدر خوش تیپ بود محال بود بی یار و یاور بمونه روی هوا … لبخندی زد و گفت:- چیه؟! عوض شدم؟ – خیـــــلی!اینبار خندید نشست روی صندلی های جلوی میزم و گفت:- تقریبا یک ساله که ندیدمت! یه کم تو این مدت خودمو عوض کردم … از دست دادن تو خیلی توی این تغییرات موثر بود … – اوه! خدا رو شکر … خیلی تغییراتت چشمگیره!- آره … نتایجش هم مثبت بوده! نامزد کردم … ان رو گفت و به انگشتر توی انگشت حلقه اش اشاره کرد … بهت زده گفتم:- نــــه!- چرا … با دختر دوست مامانم ازدواج کردم … دختر خوبیه! حس کردم به من طعنه می زنه … آهی کشیدم و گفتم:- خوشبخت بشی … حال اینجا چی کار می کنی؟- من وکیل این شرکتم … – جدی؟!!!- آره … رئیس شرکت برادرمه .. حقوق خوبی بهم می ده!اینو گفت و باز خندید … منم سعی کردم بخندم … نمی دونم چرا بی جهت دلم گرفته بود … پرسید:- تو چرا اینجایی؟ – منشی هستم!- جدی؟!!!با لبخند گفتم:- آره حقوق خوبی بهم می دن … – ولی تو که داشتی وکالت می خوندی … برای چی منشی شدی؟- بالاخره بعضی وقتا آدم مجبور می شه … شش ماه انگلیس نبودم … درسم هم مونده بود روی زمین و هوا … اینه که الان عقب افتادم … ولی تو یک سال هم از ما جلوتر بودی … درسته؟- آره … ازت بزرگتر بودم و فکر می کردم این خودش یه مزیته برای به دست آوردنت! اما چقدر ساده بودم … – توی یه سال اینقدر تغییر کردی؟- نه … اما خیلی فکر کردم … خیلی زیاد! من احمق بودم که به تو دل بستم … با ناراحتی گفتم:- دیگه داره بهم بر می خوره … خندید و گفت:- اشکال نداره … تازه می شی مثل اون روزای من … چند لحظه به روی میز خیره شدم و با دستم چیز میزای روی میز رو تکون دادم … بالاخره دل رو زدم به دریا و گفتم:- هنوزم از من دلخوری مت؟پا روی پا انداخت و گفت:- نه دیگه … شاید تا شش ماه پیش به یادت خیلی عذاب کشیدم اما بعد از اینکه با ربه کا نامزد کردم دلخوری ها همه از یادم رفت … ربه کا خیلی خوبه! خیلی هم زیباست … نفس راحتی کشیدم و گفتم:- خدا رو شکر … پس دیدن داره!- می خوای ببینیش؟- خوشحال می شم حتما … – ربه کا مربی شناست … امروز و فردا لندن نیست … پس فردا شب شام بریم بیرون؟- آره … خیلی خوبه! از جا بلند شد و اومد سمت من … دستش رو دراز کرد به سمتم و گفت:- از دیدنت خوشحال شدم … واسه قرار خبرت میکنم … باهاش دست دادم و متیو رفت … خدا رو شکر که یه دوست پیدا کردم … تنهایی داشت عذابم می داد … – امیر عرشیا تو دیگه ولم کن!صداش با تاخیر اومد:- چی چیو ولت کنم؟!! خوب یه ذره از اون غرورت بزن! بابا من فکر کردم تو فقط با من اینجوری هستی … نگو کلا مشکل داری!- امیـــــــــر!غش غش خندید و گفت:- جان امیر؟- اذیت نکن … – بابا بسشه دیگه! لم براش کبابه! پسر بیست ساله نیست که اینقدر روی غرورش ناخن می کشی … به خدا قسم اگه من جاش بودم چپ و راستت می کردم … بعدشم به زور می بردمت می شوندمت سر خونه زندگیت … صدات هم در می یومد با کمربند خدمتت می رسیدم … خندیدم و گفتم:- ازت بعید نیست … – شک نکن!- برو دیگه امیر … باید برم کلاس رانندگی دیرم می شه … – اوهو! چه غلطا … برو بابا ! بیسواد بودی دوزار چیزم حالیت نبود اینقدر واسه ما کلاس می ذاشتی حالا اگه وکیل هم بشی و چهار تا هنر هم به هنرات اضافه بشه دیگه هیچی!!! بیچاره دنیل … – کـــــوفت!خندید و گفت:- خب برو … برو وقت کردی کله ات رو هم بکوب تو یه جا بلکه یه ذره عقل بیاد تو سرش … با خنده گفتم:- آقا بزرگ و بچه ها رو از قول من ببوس … کار ینداری؟- آقا بزرگ و برخی از اعضای خونواده رو چشمم … اما از بوسیدن دخترا معذورم … می دونی که!- امــــیر! گمشو … – عفت کلامم که هیچ وقت نداشتی … آدمم نمی شی … خدافظ – خدافظ … گوشی رو قطع کردم و خندیدم … امان از دست این امیر عرشیا! کلاسای رانندگی به خوبی سپری می شدن … کارای شرکت هم خوب بود … اما من شاد نبودم … خنده روی لبام حروم شده بود … فقط وقتایی که امیر عرشیا بهم زنگ می زد کمی می خندیدم … دنیل هم دیگه سراغی ازم نمی گرفت … سه روز دیگه از مهلتش باقی مونده بود که مت دوباره اومد پیشم و باهام قرار گذاشت برای همون شب … حسابی کنجکاو بودم که نامزدش رو ببینم … وقتی رفتم خونه که اماده بشم با دیدن دنیل که روی کاناپه لم داده بود حسابی جا خوردم و جیغ خفیفی کشیدم … سریع بلند شد و گفت:- نترس! نترس منم!نفس عمیقی کشیدم و در حالی که چراغ رو روشن می کردم گفتم:- چرا نشستی تو تاریکی؟ اصلا اینجا چی کار می کنی؟ فکر کردم بیخیال من شدی … نمی خوای دست از سرم برداری؟از جا بلند شد … اومد طرفم و گفت:- دلم برات تنگ شده بود … – دنیل … دیگه داری آزارم می دی!- آزار!!! یک ماهه تو داری منو آزار می دی … – تو شش ماه منو آزار دادی!- لعنتی! من از تو بیشتر عذاب کشیدم … چرا نمی خوای بفهمی؟- چیو باید بفهمم؟ این که عین یه تیکه آشغال منو انداختی از خونه ات بیرون؟با یه حرکت هولم داد توی دیوار … حسبم کرد بین دستاش و گفت:- امشب باید به حرفام گوش کنی … باید!داشت دیرم می شد … مت قرار بود بیاد دم آپارتمان دنبالم … الان کم کم پیداش میشد … گفتم:- دنی … تو رو خدا ولم کن … خسته ام کردی … همینطور که دستاش رو اینطرفت و اینطرفم به دیوار تکیه داد بود پیشونیشو کنار سرم به دیوار چسبوند و با درد گفت:- دیگه بدون تو نمی تونم افسون … نمی تونم عزیزم ! تمومش کن … -چیو تموم کنم؟ چیزی که تو خودت شروع کردی؟- بذار حرف بزنم … بذار از خودم دفاع کنم! اگه روزی قاضی بشی خیلی ظالم می شی … – آره من ظالمم … هر چی تو بگی من هستم … – افسون! تو خانوم منی … می دونی از چی پشیمونم؟- پشیمونی سودی نداره!- آره سودی نداره … اما پشیمونم که چرا باردارت نکردم! در اون صورت شاید به خاطر بچه …خنده ام گرفت … داشتم زور می زدم نخندم که صدای موبایلم بلند شد … دنیل از جاش تکون نخورد … گفتم:- موبایلم داره زنگ می خوره … – به درک!- دنی! شاید کسی کار واجب داشته باشه …گوشی رفت روی پیغامگیر و صدای مت توی سالن پیچید:- افسون جان … متیو هستم … کجایی پس؟ بدو دیگه دختر جای ماشین بده! میز رزرو کردم توی رستوران … دیر برسیم میزمون رو می دن به زوج بدبخت دیگه ها!به دنیل نگاه کردم … دیگه نمی ترسیدم در موردم بد قضاوت کنه! چون دیگه بینمون چیزی نبود … دنیل سرشو از دیوار کند … یه نگاه به من کرد و یه نگاه به گوشی … یه دفعه هجوم برد سمت گوشی و با صدای بلند گفت:- پس جریان شوهر اینه!!! حالا بشین و نگاه کن … موبایل رو برداشت و جواب داد … توی دلم فقط گفتم:- بیچاره متیو!بدون هیچ سلام و علیکی داد کشید:- خوب گوش کن آقا پسر! افسون همسر منه! نمی دونم بینتون چی بوده و چی هست! اما همه چیز رو فراموش می کنی راهتو می کشی و می ری … شنیدی؟ نمی خوام دیگه به گوشیش زنگ بزنی … چون من عاشقشم … چون افسون مال منه!بهت زده بهش خیره شدم … دنیل زده بود به سیم آخر … از جا بلند شدم … نگاهی با دلخوری بهش انداختم و راهی اتاقم شدم .. اما خدا شاهده توی دلم داشتن قند آب می کردن … ایستادم جلوی میز آرایشم و مشغول آرایش کردن شدم … اینجوری حواسم پرت می شد … دنیل که خوب دادهاشو سر متیو زده بود اومد وایستاد توی چارچوب در و بهم خیره شد … صورتش سرخ بود و نفس نفس می زد … نگاه ازش گرفتم … داد کشید:- فکر ازدواج با هر کس دیگه ای رو از ذهنت خارج می کنی … فهمیدی؟رژ لب پر رنگی رو لب هام کشیدم و لبهام رو کشیدم روی هم … دنیل بلند تر داد زد:- فهمیدی چی گفتم؟بدون اینکه نگاش کنم گفتم:- آبروم رو بردی …می خوای جوابت رو هم بدم؟ تلافی این کار رو بعداً سرت در می یارم … – من هر کاری که دوست داشته باشم می کنم … – تو هیچ کاره منی! حق نداری هر کاری دوست داشتی … از توی آینه دیدمش که با قدم های بلند داره می یاد به طرفم … واقعاً ترسیدم و نا خودآگاه دستامو حایل صورتم کردم … جلوی صورتم که ایستاد دستامو با قدرت کشید پایین … با چشمای دریده بهش خیره شدم … نمی دونستم می خواد چه بلایی سرم بیاره … سرشو آورد پایین و با همه قدرتی که داشت لباشو روی لبام فشار داد … چشمام بسته شد! خدای من!!! نتظار هر چیزی رو داشتم جز این … هر دو دستش رو توی موهام فرو کرد … قدرت لباش اینقدر زیاد بود که هر آن انتظار داشتم لب هام کنده بشه … اما شکایتی نداشتم … من عاشق دنیل بودم … بیشتر از پنج دقیقه منو بوسید به حدی که همه بدنم کرخت شد و افتادم روی تخت … اما باز دست از سرم بر نداشت … انگار تشنه بود … خیلی زیاد! منم از اون بدتر! ***- به خدا که اگه حامله شده باشم هم خودمو می کشم هم تورو … لبخند مرموذانه ای زد و گفت:- نه عزیزم تشریف می یارین خونه من … – دنیـــــل! خیلی وحشی شدی .. – خودت حریصم کردی … – دیوونــــــه!- دیوونه تو … – برو از خونه من بیرون … در حالی که کرواتش رو می بست گفت:- دارم می رم عزیزم …- دنیل!!!- جانم؟!!!- بیا بشین اینجا … لبخند زد … از اون لبخندایی که زیباییش رو چند برابر می کرد … اومد نشست کنارم … خم شد گونه ام رو بوسید و گفت:- تمومش کن دیگه افسون … – دنیل … برام بگو دلایلتو … آهی بلند کشید … دستاشو فرو کرد توی موهاش و کمی به سمت جلو خم شد … زمزمه وار گفت:- از همون روزی که عاشقت شدم فقط می گفتم افسون برای من حیفه … حیفه به پای من بسوزه! اون می تونه موقعیت های بهتر از من داشته باشه … اون باید بره با کسی که لایقش باشه … اما از اونجایی که عشق همیشه با خودخواهی همراهه نتونستم ازت بگذرم و حرفای دلمو بهت گفتم … اما … – اما چی؟- همه چی خوب بود افسون تا اون جریان لعنتی فیلم پیش اومد … افسون من نتونستم باورت کنم … بهت شک کردم … اعتمادم شکست … به خاطر رفتارای گذشته خودت بود … من نباید شک می کردم اما شک کردم … دو روز بعدش وقتی تونستم کمی خودم رو جمع کنم رفتم سر وقت ادوارد و همه چیز رو ازش پرسیدم … ادوارد روی بی گناهی تو مهر تایید زد … اما حال من بدتر شد … من خیلی راحت به تو شک کردم … نباید می کردم اما کردم … از خودم بدم اومد … همون روزا مدام از طرف خونواده مادرت برام ایمیل می یومد … همه شون هیجان دیدن تو رو داشتن … یه فکر اومد تو ذهنم … باید تو رو از خودم دور می کردم … باید به خودم و به تو ثابت می کردم که واقعا عاشقیم … با خودم عهد بستم اگه برگشتی ببخشمت … از طرفی با نادیا صحبت کردم … با تعجب نگاش کردم و گفتم:- با نادیا؟!!!- درسته … اون آروم ترین و نزدیک ترین دختر توی اون خونه به تو بود … خواستم رفتارات رو زیر نظر بگیره و به من بگه … – خوب؟!!!- گریه هات رو بهم می گفت … افسردگی هات … توی حیاط قدم زدنات … از خونه بیرون نرفتنات … بد خلقی هات با امیر عرشیا … همه و همه رو به من گزارش می کرد … – ولی نادیا که انگلیسی بلد نبود … – یه چیزایی دست و پا شسکته بلد بود … بعدش هم به خاطر اینکه بتونم باهاش در ارتباط باشم فارسیم رو قوی کردم و مشکل حل شد … من فهمیدم تو افسون عزیز منی … تو مال خودمی … – پس چرا … چرا به امیر عرشیا گفتی با من ازدواج کنه و تو هم داری ازدواج می کنی؟- نادیا به من گفته بود که تو می خوای جواب رد به امیر عرشیا بدی … من مطمئن بودم که قبولش نمی کنی … اما خواستم ببینم اگه از طرف من نا امید بشی بازم حاضری به عشقم وفادار بمونی یا نه … – دنیــــــل!- بله دیگه … فکر کنم وکیلما! ولی نادیا نامردی کرد … بهم نگفت داری می یای لندن … فکر کنم می خواست غافلگیر بشم که شدم! با خودم گفتم اگه یه کلمه بگی هنوز دوستم داری دنیا رو به پات می ریزم .. اما تو هیچی نگفتی … اینقدر سرد و مغرور و بی تفاوت بودی که داشتم به حرفای نادیا شک می کردم … با این وجود یه سری کارات هم داشت دیوونه ام می کرد … دوری کردن و رفتار سنگینت با مردای دیگه … دقیقا برعکس گذشته ات! اینکه می ترسیدی کسی ببوستت اما اجازه دادی من این کار رو بکنم! دیگه تصمیم داشتم خودم بیام باهات حرف بزنم … بهم بگم من به خاطر شک و تردیدم گذاشتم بری … می خواستم همه چیز رو بدونی و بعدش دوباره ازت بخوام همسرم بشی … اما …. بدترین بلا رو سرم آوردی!- من اون همه اشک ریختم دنیل! چطور می تونستی اشکای منو ببینی و بازم ازم بگذری؟- هر قطره اشک تو خنجری می شد تو قلب من … اما مجبور بودم … هم می خواستم نیمه دیگه هویتت رو بشناسی … هم می خواستم ببینم بازم حاضر به انتخاب من هستی یا نه! من نیاز به این اعتماد داشتم افسون … تو خیلی شیطنت کرده بودی … تو خودت ذهنیت منو خراب کرده بودی … – اگه من نمی یومدم لندن تو هیچ وقت دنبالم نمی یومدی؟- می تونی در این مورد با نادیا حرف بزنی … قرار بود اگه درخواست امیر عرشیا رو رد کردی من بیام ایران و تو رو از پدر بزرگت خواستگاری کنم … قرارمون همین بود … سرم رو بین دستام فشردم و گفتم:- اوه دنی!- جان دنی؟ حالا دیگه منو می بخشی؟ افسون من هنوزم دیوونه تو و شیطنت هات هستم … نمی خوام از دستت بدم … – بذار تنها باشم … بذار خوب فکر کنم … از جا بلند شد و گفت:- باشه … تنهات می ذارم … اما فردا تولدمه … دوست داشتم یه جشن دو نفره داشته باشیم …درست مثل شب تولد تو … فردا همون بزم رو توی خونه می چینم … اگه اومدی یعنی منو بخشیدی … اگه نه … مطمئن باش دیگه هیچ وقت مزاحمت نمی شم! هیچ وقت … سرم رو بالا نیاوردم … از صدای بسته شدن در فهمیدم که دنی رفته … خدایا باید چی کار می کردم … دلایل دنیل برای من قانع کننده نبود … تا حدودی درکش می کردم اما نه اونقدر که همه حق رو به اون بدم … من وقتی شروع به افسونگری کردم به آینده فکر نمی کردم … فقط می خواستم همه مردها رو از راه به در کنم! هیچ وقت فکر نمی کردم که روزی ممکنه دل ببندم و بعد پرونده سیاهی که برای خودم ساختم برام دردسر بشه … همیشه به این فکر می کردم که تا آخر عمر مجرد باقی می مونم … چه می دونستم اینجوری دارم آینده خودمو تباه می کنم … رفتم توی آشپزخونه … از صدقه سر دنیل یخچال داشت می ترکید … یه غذای ساده برای خودم سرهم بندی کردم و نشستم سر میز … اما نه چیزی از گلوم پایین می رفت و نه می تونستم به چیزی و کسی جز دنیل فکر کنم!! لقمه غذامو پرت کردم روی میز و رفتم سمت پنجره سالن … همه شهر غرق نور بود … کاش می شد دل آدما هم اینجوری غرق نور بشه … نمی دونم ما آدما خودمون همه چیو واسه خودمون سخت می کنیم یا واقعاً سخته؟!! باید تصمیم نهایی رو می گرفتم … یاد فردا شب دلمو گرم کرد … تولد دنیل … می تونستم برم و همه چیز رو به فراموشی بسپارم … می تونستم هم نرم … آپارتمانم رو عوض کنم … یه مدت برم با چند نفر دیگه هم خونه بشم … در مورد کارم هم دنیل چیزی نمی دونست … گم و گور می کردم خودمو … بعد هم واسه خودم یه جا رو تنها می گیرم … اما دانشگاهم چی؟! دنیل دانشگاه رو بلده … همه استادها رو هم می شناسه … مگه اینکه مرخصی تحصیلی بگیرم … اما تا کی؟! دنیل محاله دست از سرم برداره! شاید اگه نیمی از سیریشی دنیل رو پدرش داشت مامانم اینقدر بدبخت نمی شد … مامانم!!! چقدر وقت بود بهش سر نزده بودم … سریع رفتم توی اتاق … لباس عوض کردم و زدم از خونه بیرون … ***- ممنونم مت … مت دستاشو تکوند و گفت:- کاری نکردم که! اما حواست باشه! باز این یارو رو با من در بندازی من می دونم و تو!خندیدم و گفتم:- دیوونــــه! صد بار باید بگم ببخشید؟!! – اونی که من دیدم دست از سر تو بر نمی داره … – آره ولی دستش به جایی بند نیست … مت در سکوت سرشو تکون داد ، چرخیدم سمت ربه کا و گفتم:- ببخش ربه کا این مدت جات حسابی تنگ می شه … لبخند لبهای صورتیشو از هم باز کرد و گفت:- اوه! چهار تا تیکه لباس که بیشتر نداشتی … مگه چقدر جا می گیره؟ – در هر صورت … ضربه ای به کمرم زد و گفت:- برو به کارت برس … نمی خواد فکر بیخود بکنی … خوشحال هم می شم اگه بتونم کاری برای دوست متیو بکنم … نگاهی به متیو کردم و با شیطنت ابرو بالا انداختم … غش غش خندید و گفت:- چیه؟!! واسه من قیافه نگیر ها … راه افتادم سمت در و گفتم:- خدا شانس بده! مردم چقدر خاطرخواه دارن!صدای خنده متیو و ربه کا بلند شد و من از خونه خارج شدم … حالا احساس بهتری داشتم! به نظر خودم که بهترین تصمیم رو گرفتم … یک ترم مرخصی از دانشگاه خیلی هم منو عقب نمی انداخت … اما دلم رو خنک می کرد! قدم دوم تماس گرفتن با کرولاین بود … کرولاین وقتی حرفامو شنید حیرت زده سکوت کرد … گفتم:- کرولاین! فهمیدی چی گفتم؟- ولی خانوم!- کاری که گفتم رو می کنی … همین!- چشم … – شماره منو از روی تلفن پاک کن ، فقط خودت داشته باش … حواست به گوشیت هم باشه! هر چند وقت یه بار بهت زنگ می زنم. گوش به زنگ باش … – چشم خانوم! – آفرین دختر خوب … حالا برو به کارات برس … دو سه روز اول سر کار شده بودم عین روزای اول … اینقدر که اضطراب داشتم نمی تونستم درست به کارام برسم …. اما کم کم اینقدر که با خودم حرف زدم و سعی کردم ریلکس باشم بهتر شدم. از خونه ربه کار که خارج می شدم تا سر کار مدام اطرافم رو می پاییدم که نکنه غافلگیر بشم! تولد دنی گذشت و من چقدر غصه خوردم که نتونستم حتی بهش تبریک بگم … اما این سرنوشت بود … باید می پذیرفتم … خطم رو هم عوض کرده بودم و شماره اش رو فقط و فقط کرولاین ، متیو ، ربه کا و امیر عرشیا داشتن … محال بود به دست دنیل برسه! البته اگه امیر عرشیا دهن لقی نمی کرد … وقتی تصمیم من رو شنید فقط سرم داد کشید! بعد هم قهر کرد … شماره ام رو براش فرستادم و گفتم اگه به دنیل بده دوباره خطم رو عوض می کنم و اینبار به اون هم خبر نمی دم … فکر کنم تهدیدم کارساز شد ، چون یه هفته گذشت و خبر از دنیل نشد … البته امیر عرشیا هم باهام قهر بود و تنها تماسی که باهام گرفت به خاطر این بود که با گوشی اون با آقا بزرگ و بعد هم خاله ها صحبت کنم … همین و بس! فعلا این قضیه برام اهمیت زیادی نداشت … مهم تصمیمی بود که خودم گرفته بودم … امیدوارم بودم نقشه ام بدون نقص پیش بره … ***- خانوم، آقا حالشون هیچ خوب نیست. – چی شده مگه؟! چیزیشه؟- غذا نمی خورن! می رن سر کار و وقتی هم می یان خونه یه راست می رن توی اتاقشون … کسی جرئت نمی کنه باهاشون حرف بزنه یا طرفشون بره! دو نفر از خدمتکارها که اون اول رفتن براشون غذا بردن رو اخراج کردن! دایه مارتا هم این روزا جرئت نزدیک شدن بهشون رو ندارن … لبخند زدم و گفتم:- خوبه!- خانوم من دلم براشون می سوزه! – کرولاین … تو چیزی که به تو مربوط نیست دخالت نکن! – بله خانوم ببخشید … – خبری از زن و دختر خاصی که نیست؟ هان؟- نه خانوم! خیلی وقته هیچ خانومی پاشو توی خونه نذاشته … – اون دوروثی … پرید وسط حرفم و گفت:- نه خانوم! خیالتون راحت ، خانوم دوروثی هفته آینده جشن ازدواجشونه … آقا هم دعوت دارن … اما شنیدم که به دایه گفتن حاضر نیستن برن … زیر لب گفتم:- پس تارک دنیا شده!کرولاین متوجه نشد و گفت:- ببخشید؟- هیچی … کارت خوب بود کرولاین … همین جور حواست رو بهش جمع و کن و اگه حس کردی داره پای یه زن به خونه باز می شه سریع منو خبر کن … – چشم خانوم … – هوای دنی رو هم داشته باش … نمی خوام مریض بشه … با تردید گفت:- سعی می کنم خانوم … وقتی گوشی رو قطع کردم نمی دونستم باید از اینکه دنیل ناراحته خوشحال باشم یا ناراحت … من می دونستم گم شدن ناگهانیم دنیل رو داغون و حتی نابود می کنه … اما این ریسک رو انجام دادم … فقط نمی دونستم تا کی می تونم روی حرفم بمونم … دنیل به خاطر افکار مردونه خودش راضی شد من عذاب بکشم! اونم شش ماه! اون با شک و تردید هاش و دلایلی که شاید فقط مردا درکش کنن منو از خودش جدا کرد … حالا منم با دلایل زنونه خودم و صرفا برای اینکه دلم خنک بشه این کار رو باهاش کردم! یک یک مساوی! – مت!!! مت زیر چشمی نگام کرد و گفت:- چیه؟!!- نکنه بهش آدرس منو گفتی؟- معلومه که نگفتم!- اون تو رو از کجا پیدا کرد؟!! وای خدای من … – پیدام نمی کرد جای سوال داشت! اون شب که من زنگ زدم روی گوشی تو اسمم افتاد! منو از قبل می شناخت … مگه نه؟- خوب آره … ولی از کجا فهمید تو همون متی؟ – تیری در تاریکی … بعدش هم بالاخره همکارمه … دفترم رو پیدا کرد و اومد سر وقتم … دست ربه کار رو که مشغول گذاشتن یخ زیر چشم کبود شده اش بود رو پس زد و گفت:- آروم … درد می گیره!با ترس گفتم:- خوب؟!!- هیچی دیگه … آقا مثل ببر زخمی تشریف آوردن داخل دفتر و بی توجه به جیغ و دادای منشی بیچاره اومد توی اتاق من … مراجع هم داشتم اون موقع!- خوب؟- خیلی رسمی از مراجعم خواست تنهامون بذاره … بعد در اتاق رو کوبید به هم … اومد طرف من و گفت:- فقط بگو کجاست!!!گفتم:- کی؟!!!می دونستم تو رو می خواد … اما شانس آوردم هول نشدم و سوتی ندادم! وقتی قیافه متعجبم رو دید داد کشید:- خودتو به اون راه نزن! می گم افسون کجاست؟!!!خیلی خونسرد از پشت میزم اومدم بیرون … رفتم به طرفش و گفتم:- من باید از کجا بدونم؟ افسون یه روزی هم کلاس من بود فقط … یه دفعه یقه مو چسبید و گفت:- شب آخری که من پیش افسون بودم با تو قرار داشت … مطمئنم خودت بودی!!! بعد از اون شب افسون ناپدید شده! تو حتماً ازش خبر داری … سعی کردم خودمو نبازم و در حالی که تلاش می کردم دستاشو از یقه ام باز کنم گفتم:- من از کجا باید بدونم؟!! اون پیش تو بود! ببین چه بلایی سرش آوردی که ولت کرده … بعدش هم چشمتون روز بد نبینه … دست مبارک رو بردن بالا و این بلا رو سر چشم بدبخت من آوردن! اینقدر لحنش با مزه بود که من و ربه کاه نگاهی به هم کردیم و زدیم زیر خنده … غرید:- خنده هم داره! من چشمم شده اندازه نخود شما باید بخندین … تازه وقتی هم می خواست از در اتاقم بره بیرون گفت فکر نکن می ذارمت به حال خودت! من مطمئنم تو از افسون من خبر داری … پیداش می کنم.پا روی پا انداختم و گفتم:- باید ببخشید مت! چقدر بلا سرت اومد از دست من!- بعدا باهات حساب می کنم … ربه کا مشتی توی بازوی متیو کوبید و گفت:- کار خودتو بی ارزش نکن … حالا هم صاف بشین بذار کارمو بکنم … الان کبود تر می شه چشمت!مت بدون حرف نشست و چشماشو بست … واقعا عذاب وجدان داشتم! دنیل زده بود به سرش … بعد از چند لحظه سکوت متیو گفت:- بهتره من یه مدت نیام اینجا … ربه کا رو هم بیرون می بینم … می ترسم بیفته دنبالم … – آره … اینجوری بهتره … هر چند من بیشتر شرمنده می شم … متیو و ربه کا همزمان گفتن:- اَه !با خنده دستمو بالا گرفتم و گفتم:- تسلیمم … متیو دست ربه کا رو پس زد و گفت:- کافیه! منجمد شدم … بعد چرخید سمت من و گفت:- تصمیمت چیه؟ تا کی می خوای مخفی باشی؟!- هدفم سه ماه بود … اما الان تازه یک ماه گذشته! – می ترسم کار بیخ پیدا کنه … – مثلاً چی؟- مثلاً به پلیس گزارش کنه … در اون صورت راحت پیدات می کنه چون اسمت توی شرکت ثبت شده … – خوب می گی چی کار کنم؟- من نمی دونم … اما می گم هر آن منتظر باش که سر و کله اش پیدا بشه! – متیو من دیگه سر کار نمی یام … استعفامو می نویسم … برو بده به برادرت … – چی؟!!!- بهترین کار همینه … برای یکی دو ماه دیگه که اینجا بمونم پس انداز دارم … بعدش هم که می رم پیش دنیل … – ترس من می دونی از چیه؟- از چی؟- که وقتی می ری پیشش باز اون تو رو رد کنه! اونوقت کل زندگیتون می شه ناز و نازکشی … همراه ربه کا خندیدیم و گفتم:- اگه باز بخواد ناز کنه بر می گردم ایران … برای همیشه!- اوه اوه! پس باید هر طور شده راضیش کنیم … ابرویی بالا انداختم و گفتم:- از خداش هم باشه! به دنبال این حرف راهی آشپزخونه نقلی سوئیت ربه کا شدم و گفتم:- شام امشب با من … از بعد از اون شب دیگه سر کار هم نرفتم و اسمم از شرکت هم حذف شد … هر از گاهی که با کرولاین حرف می زدم می فهمیدم دنیل چه حالی داره … حتی یه شب باز مثل اون شبی که فرداش می خواست منو بفرسته ایران مست اومده بود خونه و کل وسایل اتاقم رو شکسته بود و داد کشیده بود از زندگی بیزاره! بیچاره کرولاین همون نصف شب به من زنگ زد! صداش می لرزید و پیدا بود داره سکته می کنه … اون شب یه کم دلم به رحم اومد … واقعا دنیل داشت عذاب می کشید … اما بعد از اون شب همه چی به شکل عجیبی آروم شد … دنیل دیگه خودشو توی اتاقش حبس نکرد … غذاشو مثل گذشته می خورد … با کسی تندی نمی کرد. اما دیگه به قول کرولاین هیچ کس لبخند رو روی لبهاش ندید … شده بود آدم کوکی … می رفت سر کار می یومد خونه … غذا می خورد … میخوابید … همین و بس … من هم اینطرف دیگه داشتم عذاب می کشیدم … هر شب تا نیمه شب به آسمون خیره می شدم و از خدا طلب صبر می کردم تا بتونم کارم رو تموم کنم … اما بالاخره صبرم تموم شد … هم دلتنگی و هم عذاب به خاطر عذاب کشیدن دنیل باعث شد دلم به رحم بیاد و تصمیم بگیرم قسمت آخر برنامه م رو خیلی زودتر از موعدش انجام بدم … متیو و ربه کا حسابی استقبال کردن … چون متیو هم از دست تعقیب و گریز های دنیل خسته شده بود … ربه کا هم که زن بود و زن از جنس احساسه! دلش سوخته بود برای دنیل … برای همین هم هر دو با شادی خواستن زودتر برگردم پیش دنیل … اولین کاری که باید انجام می دادم تماس با کرولاین بود … عادت داشتم بهش تک بزنم … بعد خودش تماس می گرفت … چون گوشیش دم دستش نبود … تک زدم و نشستم منتظر … یک ساعت و نیم بعد بود که زنگ زد … سریع جواب دادم:- الو … – الو … سلام خانوم … – سلام کرولاین … چه خبر؟- همه چیز آرومه خانوم … آقا رفتن سر کار … مثل قبل هستن … هیچ تغییری نکردن …. – الان وقت اجرای نقشه است کرولاین … به زودی من بر می گردم …هیجان زده گفت: – آه ! خیلی خوشحالم خانوم … حالا … حالا من باید چی کار کنم؟- کرولاین … برای دو روز دیگه … یعنی روز دوشنبه … بعد از اینکه دنیل از خونه خارج شد همه خدمتکار ها و به خصوص دایه رو از خونه بیرون می فرستی … – ولی خانوم! ممکنه به حرف من توجه نکنن … – توجه می کنن! به همه جز دایه بگو که من گفتم … کسی از اخراج شدن نترسه چون وقتی که من برگردم همه چی به حالت طبیعی خودش بر می گرده … باشه؟- با دایه چی کار کنم پس؟- یه جوری باید خواهر دایه رو وارد ماجرا کنی و ازش بخوای که دایه رو دعوت کنه … حسم بهم می گه که اونم بهمون کمک می کنه!- اگه نکرد چی؟!- هیچی … برنامه من خراب می شه! البته من بازم بر می گردم اما دیگه نمی تونم اون جوری که دلم می خواد وارد زندگی دنیل بشم … – باشه خانوم … من همه تلاشم رو می کنم … – مرسی کرولاین … منتظر خبرت هستم!گوشی رو که قطع کردم چشمکی به ربه کا که منتظر به دهنم خیره شده بود زدم و گفتم:- پاشو بریم … باید بریم خرید … ربه کار از جا پرید و گفت:- وای خدای من! پس بالاخره درست شد؟- هنوز قعطی نیست … اما احتمال قوی درست می شه … همراه ربه کا به بازار رفتم و برای خودم یه پیرهن از جنس تافته به رنگ آبی کاربنی خریدم … قدش تقریبا تا سر زانوم بود و یقه بازی داشت … خیلی بهم می یومد. بعد از اون چیزای دیگه ای که احتیاج داشتم رو هم خریدم و با هم به خونه برگشتیم … حسابی استرس داشتم … نمی دونستم دنی قراره باهام چطور برخورد کنه! نکنه بیرونم کنه! آه خدایا نه من دیگه حوصله ندارم … صبح روز دوشنبه بعد از تماس کرولاین همراه ربه کا از خونه خارج شدیم … خونه خالی منتظر دستای هنرمند ما دو نفر و گروهی بود که قرار بود با خودمون راه بندازیم … ***لباسم رو پوشیده بودم … موهام مرتب بود … آرایش ملایمی داشتم … چراغ های رو خاموش و چراغ های گردون که نور لایت کمرنگی داشتن رو روشن کردم … همه دیزاین قشنگ امشب رو مدیون گروه طراحی بودم که ربه کا معرفی کرده بود. همه چیز آماده بود … میکروفون رو توی دستم سبک سنگین کردم … تلفن تک زد … نگهبان بود … سپرده بودم وقتی دنیل وارد شد تک بزنه … همه رفته بودن فقط نگهبان مونده بود … صدای قلبم رو به راحتی می شنیدم … شروع کردم به شمردن … دو دقیقه طول می کشید تا دنیل به عمارت برسه و از ماشینش پیاده بشه و وارد خونه بشه … به زمان موعود که رسید استریو رو روشن کردم … صدای آهنگ ملایم پخش شد … آب دهنم رو قورت دادم و شروع کردم به خوندن … می خواستم وقتی وارد می شه اول از همه صدامو بشنوه … – تو تنهایی ، همین یعنی هنوزم خلوتت سردهنگاه کن خلوت سردت ، چه جوری دلخوشم کرده!نه دستی توی دستاته ، نه عکسی روی دیوارتهمین یعنی که من هستم ، هنوز تو خواب و بیدارتتو تنهایی همین یعنی ، که چشمات دل نمی بازهیه ردی دور انگشتت ، تو رو به گریه می اندازه … دنیل وارد شد ، صدای قدم هاش رو می شنیدم … اما توی دیدم نبودم … سعی کردم با قدرت بیشتر بخونم :چه امیدی بهم می ده ، که سوت و کور و خاموشیهنوز با پیرهنم هر شب ، تن تنهاتو می پوشی تو تنهایی و تنهاییت ، به تنهاییم نفس می دههمین یعنی که تقدیرت، تو رو یک روز پس می ده دنیل با سرعت وارد سالن پذیرایی شد … همون جا جلوی در خشکش زد … چشماش گشاد شده بودن و دستش روی قلبش بود … بغض به گلوم هجوم آورد! خدایا چقدر داغون بود … بغضم رو فرو دادم و خوندم:- چقدر شیرینه این احساس ، که تنهایی و غمگینیچه شیرینی بی رحمی ، چه خودخواهی شیرین!- دنبال دستای تو می گشتم ، وقتی هنوز اول دنیا بودمن از همون روز عاشقت بودم، وقتی خدا تنهای تنها بود …دنیل همونجا جلوی در سر خورد … نشست روی زمین و چشماشو بست … دیگه نتونستم جلوی اشکامو بگیرم … اشک ریختم و خوندم:- دوس دارمت جای همه روزا ، که جای من پیش تو خالی بوداندازه عمری که جای من ، میون آتیش تو خالی بودبه جای هر کی که نمی شناسم ، به جای هر کی که نمی بینمدوس دارمت وقتی همه خوابن ، من پای تو بیدار می شینمصدام می لرزید … اما می خوندم … شونه های دنیل هم می لرزید … سرشو گذاشت روی پاش … – من پای تو هستیمو می ذارم ، من پای گریه های تو هستمآروم بگیر من با تو آرومم ، آروم بذار دستاتو تو دستمبهش نزدیک شدم و خوندم:- من خط احساست رو می خونم ، حتی اگه چشماتو می بندیحتی اگه چیزی نگی از درد ، حتی اگه یک ریز می خندیدنیل چشماشو باز کرد ، از جا بلند شد ، پاهاش می لرزید ، چون تعادل نداشت ، اومد به طرفم:چشمامو تو خوابم نمی بندم ، تا پیش چشمام بیشتر باشی من با نفس های تو درگیرم ، می خوام به من نزدیک تر باشی( شعر تنهایی و شعر دوس دارمت از کتاب مریضم کرده تنهایی سروده حدیث دهقان )دنیل جلوی روم ایستاد … توی نگاهش عشق و جنون مخلوط شده بود … میکروفون رو پایین آوردم و آروم گفتم:- دنیل …هنوز حرفم تموم نشده بود که صورتم به شدت به سمت راست پرتاب شد، دستم رو روی گونه ام گذاشتم و با بهت به دنیل خیره شدم … چونه اش می لرزید … چند بار پشت سر هم نفس عمیق کشیدم تا بغضم رو قورت بدم و دیگه گریه نکنم … سرمو چند بار تکون دادم و راه افتادم سمت در … هنوز چند قدم بیشتر برنداشته بودم که مچ دستم رو از پشت گرفت و منو کشید توی بغلش … نفسای داغش می خوردن توی گردنم … باز اشکم سرازیر شد … کنار گوشم گفت:- کجا بودی؟! کجا رفتی؟ چرا رفتی؟ افسون … چرا اینکارو با من کردی؟فقط با بغض نالیدم:- دنیل … – نگفتی دنیل بی تو می میره؟ چرا منو بی خبر گذاشتی؟ خوب اگه نمی خواستی منو ببینی بهم می گفتی من دیگه نمی یومدم توی اون آپارتمان … من که بهت گفتم اگه نخوای دیگه منو نمی بینی! دیگه فرار برای چی؟ چرا خواستی حسرت به دلم بذاری؟!فین فین کردم و گفتم: – حقت بود … کم اذیتم کردی؟ من شش ماه از تو بی خبر بودم ، اما تو از من خبر می گرفتی، خواستم همون بلا رو سرت بیارم … منو چرخوند سمت خودش … با عطش زل زد توی چشمام و گفت:- وقتی گمت کردم روزی هزار بار خودمو لعنت می کردم که چرا اونقدر نگات نکردم که سیراب بشم؟!! دوست داشتم پیدات کنم و روزها بشینم تماشات کنم … اما حالا می فهمم من برای دیدن تو سیر نمی شم! هیچ وقت … افسون صدام کن! بذار باور کنم اینجایی … اینا رو می گفت و دیوونه وار روی صورتم دست می کشید تا از واقعی بودم مطمئن بشه، گفتم: – دنیل …   – جانم! افسون … دیگه نمی ذارم پاتو از این خونه بذاری بیرون … می دونی شب تولدم چقدر منتظرت شدم! می دونی وقتی نیومدی بیچاره شدم؟ زنگ زدم گوشیت خاموش بود … شبانه اومدم دم آپارتمانت اما نبودی … وسایلت هم نبود … تولدم رو زهرمارم کردی … خیلی بی انصافی … من شب تولد تو ازت خواستگاری کردم و تو شب تولد من منو محکوم به جدایی کردی … حالا که حس می کردم همه چی درست شده و جدایی ها تموم شد دوست داشتم بخندم … پس خندیدم و گفتم:- هزار بار هم که بگی من می گم حقته!!با یه حرکت منو کشید توی بغلش … هیجان زده جیغ کشید … شروع کرد به چرخیدن و گفت:- ای شیطون نشونت می دم! جیغ کشیدم:- بسه دنیل! وایسا … الان حالم به هم می خوره! ولی دنیل با قهقهه می چرخید و حاضر نبود منو زمین بذاره …. ناگهانی گفتم:- من حامله ام دنی … الان حالم بد می شه! بذارم روی زمین … یه دفعه دنیل ایستاد … همه اعضای صورتش تو حالت بهت خشک شده بود … چشماش ، لباش حتی فکر کنم نفس هم نمی کشید … ابرویی بالا انداختم و گفتم:- سکته نکنی … منو بذار زمین … دنیل بی حرف منو گذاشت زمین … خواستم برم سمت اون قسمتی که روی زمین شمع چیده بودم … ولی دستمو گرفت و گفت:- افسون … داشتم از زور خنده می ترکیدم … برگشتم و گفتم:- هان چیه؟ اینقدر تعجب نداره که! اونشب بهت گفتم بی احتیاطی کردی … نتیجه اش همین شد … هر چند واسه تو خیلی هم به موقع بود … دیگه باید بابا می شدی!قیافه دنیل لحظه به لحظه گرفته تر می شد نمی دونم چرا! مگه نباید خوشحال می شد؟ نتونستم بیشتر از این تحمل کنم و با دلخوری گفتم:- اینقدر هیجان زده نشو تو رو خدا! شرمنده ام می کنی! حالا خوبه واقعاً حامله نیستم … وگرنه می رفتم از دست این قیافه تو سقطش می کردم … اینو گفتم و با قهر رومو برگردوندم … اومد کنارم … چونه مو چرخوند و گفت:- افسون … به من نگاه کن … – نمی خوام!- عزیز دلم … راستشو بگو … برام خیلی مهمه … دستشو گذاشت روی شکمم و گفت:- تو بارداری؟!- مگه برات مهمه!- افسون جواب منو بده …   – نخیر نیستم … فقط خواستم منو بذاری روی زمین چون کم مونده بود بالا بیارم روی سرت … منو کشید توی بغلش و در گوشم گفت:- عزیزم … باور کن من از خدامه از تو بچه داشته باشم! از منتهای آرزوی هر مردیه که بچه اش از عشقش باشه … – از هیجانت کاملا مشخص بود!- من فقط شوکه شدم و ناراحت … داشتم به این فکر می کردم تو با این وضعیتت توی این مدت چه کشیدی!!! فکر کردم کاش بیشتر دنبالت گشته بودم … هر چند که من شهر رو زیر و رو کردم!لبخند زدم و گفتم:- خوب حالا! ایندفعه رو می بخشمت! ولی اگه جدی باردار شدم به تلافی این دفعه باید دور تا دور حیاط خونه بدوی و صدای سرخپوست ها رو از خودت در بیاری !خندید و گفت:- چشم عزیزم … اومدم از آغوشش بیرون … دستشو کشیدم و گفتم:- حالا بریم به بقیه جشنمون برسیم … دوتایی کنار هم روی زمین نشستیم … خیلی حرف داشتیم که برای هم بزنیم … خیلی زیاد!دو ساعتی گذشته بود … دهنم کف کرده بود حسابی … دنیل داشت برام یه شعری رو می خوند … سرم روی پاش بود و به صداش گوش می کردم … دستاش آروم بین موهام کشیده می شد … – صورتت خیسه همین کافیه که زیر و رو شه همه احساسمطاقتم خیلیه ، خیلی اما روز گریه های تو حساسمنفسی برام نفس می کشمت ، تو که چشماتو رو من می بندیمن تو دست تو بلاتکلیفم ، چی شنیدی که ازم دل کندی؟چی از این خسته تو گوشت خوندن؟ تو از این شکسته چی فهمیدی؟که نگاهت روی من سنگینه، چی ازم دیدی؟ ازم چی دیدی؟من محاله از تو دست بردارم ، بذار با تو باشم و اذیت شمهمه عمرمو تنها موندم ، که به تنهایی تو دعوت شمبیا وقتی نگرانت می شم، مث آبی روی آتیشم باشنگرانتم تو که می دونی ، قبل تاریکی شب پیشم باش ( شعر «نفسی برام» از همون کتاب و همون شاعر )دستمو بردم لای موهام و انگشتای دنیل رو گرفتم … آوردم روی صورتم و بوسیدم … دنیل خم شد روی صورتم و آروم پیشونیم رو بوسید … زمزمه کردم:- می یای بازی؟لبخند زد و گفت:- بطری بازی؟نشستم سر جام مشتی توی کتفش کوبیدم و گفتم:- نخیر … – پس چی؟- جرئت و حقیقت .. صورتش باز شد و گفت:- موافقم …   چهارزانو نشستم … اونم چهار زانو نشست جلوم … بوی شمع ها و نور کم سالن هنوزم فضا رو برامون شاعرانه نگه داشته بود … گفتم:- تو می گی یا من بگم؟با لبخند گفت:- اول تو … کمی فکر کردم و گفتم:- حقیقت … اگه یه روز نباشم چی کار می کنی؟ ازدواج می کنی؟با اخم گفت:- کجا باشی که نباشی؟- جواب بده!با جدیت گفتم:- غیر از تو هیچ زنی رو توی این خونه و توی قلبم راه نمی دم … خندیدم و گفتم:- حالا نوبت توئه … کمی فکر کرد و گفت:- حقیقت … تا حالا چند بار عاشق شدی ؟اینبار من اخم کردم و گفتم:- خوب معلومه یه بار!سرشو تکون داد و گفت:- می دونستم ولی وقتی می گی بیشتر لذت می برم … چپ چپ نگاش کردم و گفتم:- جرئت! بلند می شی همین الان می پری توی استخر وسط حیاط! به خاطر اینکه حس کردم هنوز به من شک داری … خندید و گفت:- ندارم افســـــون! باور کن فقط می خواستم از دهنت بشنوم … – به من ربطی نداره باید بپری … از جا بلند شد و گفت:- باشه … بیا بریم … دوتایی رفتیم توی حیاط … هوا هنوز هم سرد بود … مسلما پریدنش همراه با یه سرماخوردگی سفت و سخت بود … اما می خواستم ببینم می پره یا نه! لب استخر ایستاد … ساعتش رو باز کرد و گفت:- این پیش تو باشه … ساعتش رو گرفتم و با چشمک گفتم:- شنا خوش بگذره عزیزم …خندید و گفت:- خدایا زن ما رو باش! نکشی منو خیلی شانس آوردم … کتش رو هم در اورد انداخت لب استخر و با یه شیرجه پرید … نفس تو سینه اش حبس شد … خیلی بدجنس بودم … نشستم لب استخر و گفتم:- دیوونه! نمی پریدی هم اتفاقی نمی افتاد … خودشو رسوند لب استخر … همونجا که من نشسته بود … آب های توی دهنش رو خارج کرد و همینطور که می لرزید گفت:- امشب اینقدر خوشحالم که اگه بگی لخت برو تو خیابون هم می رم … غش غش خندیدم … محو خنده هام شد و بدون اینکه لبخند بزنه گفت:- حقیقت … دوستم داری؟!خنده ام رو جمع کردم و گفتم:- عاشقتم!لبخند نشست کنج لبش ، لبمو گزیدم و گفتم:- حقیقت … چقدر دوستم داری؟!!- دیوونه وار … اونقدر که دیگه دارم از شدتش می ترسم … هیچ کدوم نمی خندیدم … با اخم توی صورت هم خیره شده بودیم … گفت:- جرئت … منو ببوس!ازخود بیخود خم شدم روی صورتش که ببوسمش … اما همین که لبهامون به هم چسبید تعادلم رو از دست دادم و افتادم توی استخر … صدای قهقهه هر دو نفرمون باغ رو پر کرده بود … خودمو چسبوندم بهش و گفتم:- بریم بیرون زنگ بزنیم امیر عرشیا … باید همه شون بیان … اینبار دیگه نمی خوام تعلل کنم … با خوشحالی منو کشید توی بغلش. عین یه بچه بردم از استخر بیرون و گفت:- می خوام همه رو خبر دار کنم … همه رو دعوت می کنم! حتی جیمز … حتی ادوارد و دوروثی و شوهرش … حتی اون دوستت که از من کتک خورد … – کل دنیا رو خبر می کنیم … دنی! همه رو … همینطور که خیس آب بودیم دست انداخت دور گردنم و گفت:- باشه … ولی همه این کار ها رو از فردا شروع می کنیم … امشب باهات کار دارم … خندیدم … با صدای بلند … هر دو دوشادوش هم وارد خونه شدیم … بدبختی ها رفته و خوشبختی داشت بهمون لبخند می زد … پایان ۹ / ۱۱ / ۱۳۹۱هما پور اصفهانی ( باران ۶۹ )

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
سلام به همه ی دوستای رمانی!!!!امیدوارم از سایت و رمانا لذت ببرین!!منبع بیشتر رمانا از سایت نودوهشتیا،و.... هست!خوب دیگه برین سر وقت رمانا!!!!! درضمن کسایی که کپی میکنین بی زحمت با ذکر منبع باشه!!.. رمان هاي اين سایت نوشته ي كاربران عزيز سايت نودوهـــشتيا است. وهمين جا از همشون تشكرميكنم.... به خاطر اينكه شما از ماخبر داشته باشيد بهتره همه ايميل منو داشته باشيد.... elahenaz567@yahoo.com حرف و گفته يا سوالي بود درخدمتم.... مدیریت :باران
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 18
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 7
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 10
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 19
  • بازدید ماه : 19
  • بازدید سال : 159
  • بازدید کلی : 2,457
  • کدهای اختصاصی