loading...
✔ رمان تیـــک ✔
باران بازدید : 20 پنجشنبه 16 مرداد 1393 نظرات (0)
دوروثی با تمسخر در حالی که چشمکی به دنیل می زد رو به من گفت:
- هرچند که فکر کنم اینا سایزشون به تو نخوره، باید بگم لباسای سایز کوچیک رو برای تو بیارن!
خوش خیال بدبخت! می خواست با این حرفا منو از چشم دنیل بندازه، دیگه خبر نداشت اگه دنیل بخواد منو به دید بدی نگاه کنه خودم چشماشو در می یارم و نیازی به این بی شرمی ها نیست. فروشنده وارد شد سفارش دوروثی رو گذاشت جلوش گفتم:
- خانوم، به جز اینا لباس دیگه ای ندارین؟
سرش رو تکون داد و گفت:
- چرا مدل های جدید زیاد برامون اومده! من اونایی رو آوردم که می دونستم با سلیقه خانوم و سایزشون هماهنگه!
سعی کردم عین دوروثی با اعتماد به نفس برخورد کنم:
- می شه مدل های دیگه رو ببینم؟ لباس خواب هم می خوام ، ترجیحاً حریر!
- بله حتماً!
اینو و گفت و رفت، تو دلم گفتم لباس خواب حریر می خوای گورتو باهاش بکنی؟! آخه تو که نمی پوشی برای چی زر می زنی؟ در جواب خودم گفتم: برای اینکه روی این بشر کم بشه فکر نکنه فقط خودش حالیشه. هر چی هم که عقب افتاده باشم یه تلویزیون تو اون خونه بود که چهار تا ترفند ازش یاد بگیرم. بدتر از اون فاحشه خونه بغل خونه مون بود! دوروثی پا روی پا انداخت و گفت:
- زیاد هول نشو! هر موقع بخوای می تونی بیای اینجا خرید کنی.
می خواست تحقیرم کنه، نمی دونم دنیل در موردم بهش چی گفته بود! اما هر چی هم که گفته بود بهش اجازه نمی دادم با من بد حرف بزنه. نگاهم به دنیل افتاد که با اخم خواست حرفی به دوروثی بزنه، اما پیش دستی کردم. پوزخندی زدم و گفتم:
- با وجود دنیل حتماً!
فعلاً تنها راه چزوندن این دختر خودخواه و مغرور استفاده از محبتی بود که دنیل نسبت به من داشت. باز لبخند نشست روی لب دنیل و باز اخمای دوروثی در هم تر شد. دختر فروشنده با چند جعبه داخل شد و یکی یکی جلوی من بازشون کرد! خداییش لباس زیراشون محشر بود! همه رنگ های جیغ، مدل ها جلف! دنیل با لبخند یکی از مدل های عروسکی رو برداشت و گفت:
- این قشنگه!
اینا منو چی فرض کرده بودن؟! بچه کوچولو؟ اخمی کردم و بی توجه به سلیقه دنیل و پوزخندای دوروثی، چند مدل خیلی جینگولی برداشتم برای لب ساحل و استخر! البته اینو جلوی دوروثی گفتم، وگرنه خودم خوب می دونستم آدم این حرفا نیستم که برم لب ساحل لخت بشم یا اینکه هوس شنا به سرم بزنه چون اصلاً بلد نبودم. چند مدل هم س.ک.س.ی برداشتم برای خالی نبودن عریضه! چند تا هم معمولی اما ساده و شیک برای پوشیدن مداوم. فکر کنم روی هم رفته بیست دست شد! سه چهار تا هم لباس خواب برداشتم. قیافه دنیل دیدنی شده بود! داشت با تعجب به من و اعتماد به نفسم و انتخابام نگاه می کرد. مطمئن بودم لباسایی که من برداشتم خیلی قشنگ تر از ست های دوروثی جونشه! از چشماش می فهمیدم. متاسفانه یا خوشبختانه تو این مورد تجربه زیاد داشتم و خیلی چیزا رو می تونستم از چشمای مردا بخونم. داشتم هنوز لباسا رو زیر و رو می کردم تا یه موقع چیزی جا نمونه، که دنیل یکی از لباس ها رو که یه ست توری مشکی رنگ بود رو برداشت و رو به دورثی گفت:
- عزیزم این خیلی شیکه! با اون لباس خواب حریر مشکیه دیوونه کننده می شه!
دوروثی سریع به فروشنده گفت از اون لباس سایزش رو براش بیارن، فروشنده با شرمندگی گفت:
- متاسفم، اون لباس سایز شما رو نداره! و با لباس خوابش هم ست شده، نمی تونم لباسش رو تک بهتون بدم.
بیچاره دوروثی! دلم براش سوخت، اما از رو نرفتم و گفتم:
- سایز من چطور؟
لبخندی زد و گفت:
- سایز شما چنده؟
جالبی اون فروشگاه این بود که اول انتخاب می کردی بعد سایزت رو می پرسیدن! خواستم سایزم رو بگم که دوروثی پیش دستی کرد و سایزی که حدس می زد رو گفت. بیچاره الان باز ضایع می شد! چون سایز من رو دقیقاً دو سایز از خودش کوچیکتر تخمین زده بود در حالی که من یه سایز بزرگ تر بودم. چپ چپی نگاش کردم و سایز اصلی رو گفتم، اگه بگم چشماش چهار تا شد بیراه نگفتم. دنیل هم داشت نگام میکرد، اما اینبار از نگاش چیزی نمی شد بخونم. فروشنده سری تکون داد و گفت:
- بله سایز شما رو داریم. 
خوشحال و خندون گفتم:
- پس اینو هم برام بذارین لطفا!
کارد می زدی خون دوروثی در نمی یومد! داشت منفجر می شد. دنیل سعی می کرد با جمله های کوتاه حواسش رو پرت کنه، اما چندان موفق نبود. فروشنده کد لباس های انتخابی منو یادداشت کرد و رفت که سفارش های منو آماده کنه. دوروثی که داشت منفجر می شد گفت:
- خودتو خفه کردی؟! یعنی اینقدر بی لباس مونده بودی؟
پا روی پا انداختم و گفتم:
- دنیل نذاشت از خونه قبلی چیزی با خودم بیارم، اینه که واقعاً بی لباس شدم. 
دهنش بسته شد، می دونست اگه یه کلمه دیگه حرف بزنه باز به وسیله دنیل جزش می دم. جالبی کار اینجا بود که دنیل هم هیچی نمی گفت. بدجور رفته بود تو فکر، یه جورایی حس می کردم نگرانه. شاید به خاطر حرفای من، وقتی گفتم لباس س.ک.س.ی نیاز دارم، یا لباس خوابای حریر! نکنه پیش خودش فکری … به درک! بذار هر فکری می خواد بکنه، بکنه! من که کاری نمی خوام بکنم، فقط خواستم دوست دختر محترمش رو بچزونم که چزوندم. اونقدر که یادش رفت اومده لباس خواب بخره و قصد داشته از سلیقه دنیل استفاده کنه! خود دنیل یاداوری کرد بهش. بیچاره! فروشنده با چند باکس خوشگل که همه سفارش های من توش چیده شده بود اومد تو و گرفتشون سمت ما! همه از جا بلند شدیم و دنیل رفت صندوق که همه رو حساب کنه. دوروثی دیگه منتظر نموند و از مغازه زد بیرون. 
منم همراه دنیل رفتیم بیرون، دنیل پرسید:
- دیگه چیزی نیاز نداری؟
- نه ممنون! 
- لباس برای دانشگاه؟ 
- نه کمدم به اندازه کافی پر هست.
- اما حس می کنم پالتو به اندازه کافی نداشته باشی، هوا روز به روز سردتر می شه. نمی خوام سرما بخوری.
دوروثی که از ما جلوتر می رفت با غیظ برگشت و گفت:
- می شه یه کم تند تر راه بیاین؟ من عجله دارم!
دنیل با تعجب گفت:
- مگه جایی کار داری؟
- آره باید برم خونه …
- خیلی خب عزیزم، پس تو برو! 
دوروثی با حیرت گفت:
- چی ؟ من برم؟ پس تو چی؟ مگه با من نمی یای خونه مون؟
- نه، من که بهت گفتم امروز نمی تونم بیام خونه تون چون افسون همراهمه. الان هم می خوام براش چند تا پالتو بخرم. تو برو، بعداً می بینمت …
دوروثی که دیگه طاقت موندن نداشت، خداحافظی سردی کرد و رفت. نه به بوسه گرم هنگام سلامش، نه به سردی خداحافظیش. دنیل هم زیر لب گفت:
- انگار ناراحت شد!
به من ربطی نداشت، مشکل خودشون بود! من در حدی دوروثی رو جز می دادم که به خودم مربوط می شد به رابطه اون دو نفر کاری نداشتم. همراه دنیل وارد پاساژ دیگه ای شدیم و دنیل به سلیقه خودش چند تا پالتوی کوتاه و بلند و چند جفت چکمه و شال و کلاه برام خرید. وقی از خرید فارغ شدیم به پیشنهاد اون رفتیم جایی ناهار بخوریم. از حق نگذریم روز خوبی رو سپری کرده بودم! ثبت نام توی دانشگاه، خرید لباس های آنچنانی، حرص دادن یه دختر از خود راضی، و خوردن ناهار با مردی که کم کم داشتم باور می کردم می خواد جای پدرم باشه!
نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت! بیست و هشت سال زندانی برای فردریک! خودش یه عمر بود، فردریک بیست و سه ساله، تا بیست و هشت سال آینده پنجاه و یک ساله می شد. همه جوونیشو پای خودخواهی و هوسش باخت! دلم خنک شده بود، اما نگرانی من بابت لئونارد بود که فقط دو سال و نیم زندانی براش بریده شده بود، در اصل مدت زندانی فردریک بیست و پنج سال و لئونارد یک سال بود، اما چون پولی برای پرداخت غرامت نداشتند مدت بیشتری باید توی زندان می موندن. دنیل کنجکاوانه به من خیره شده بود تا ببینه خوشحال شدم یا ناراحت، می دونستم که از قیافه ام هیچی نمی تونه بفهمه، چون خودم هم نمی فهمیدم الآن دقیقاً چه مرگمه! صداش بلند شد:
- خب؟

- خب که خب!
- خوشحال نیستی؟ فردریک به سزای عملش رسید. 
- چرا … هستم!
- پس چرا به نظر پکر می یای؟
- شاید هم خونسرد!
- بهت نمی یاد خونسرد باشی. 
- لئونارد چی؟
متوجه دلیل ناراحتیم شد و گفت:
- از الآن می خوای تا دو سال و نیم دیگه که لئونارد آزاد می شه نگرانش باشی؟ افسون، فکر کردی من حکم چیو دارم توی زندگیت؟ 
فقط نگاش کردم، شونه ای بالا انداخت و گفت:
- مثلاً می خوام پدرت باشم! می شه اینقدر نگران نباشی و همه چیز رو بسپری به من؟
- به تو؟ وقتی حتی حاضر نیستی هویتت رو برای من فاش کنی؟
با کلافگی چنگی توی موهاش زد و گفت:
- مطمئن باش من هیولا نیستم! قصدم هم فقط و فقط کمک کردن به توئه!
- می دونم … البته اگه دوست دخترت بذاره!
خنده اش گرفت و گفت:
- دوروثی کمی حسوده! عادت داره خودش در صدر همه چیز باشه! دختر سِر بودن این بدی ها رو هم داره! بهش عادت می کنی، دختر بدی نیست!
- از نظر تو که همه خوبن!
خندید و گفت:
- تو خیلی بدبینی دختر!
- توام خیلی خوش بینی پسر!
- فکر نمی کنی برای پسر بودن سنی ازم گذشته باشه؟ دیگه بهتره بهم بگی پیرمرد!
نگاهی به سر تا پاش کردم و گفتم:
- روزی که دیدمت با خودم گفتم خیلی سن داشته باشی سی و دو سال داری! به نظرت مرد سی و دو ساله پیره؟
- اعتماد به نفس خوبی بود.
- تعریف نکردم، حقیقت رو گفتم …
- بگذریم، دانشگاهت چطور بود؟
- برای روز اول خوب بود … بهترین خوبیش اینه که همه هم سن و سالیم! اما بچه ها هنوز خیلی خشکن! دوست دارم چند تا دوست داشته باشم …
دنیل با کنجکاوی گفت:
- پسر؟
- اونو که اصلاً حرفشو نزن! مرد جماعت قابل اعتماد نیست.
- منم ترجیح می دم دوستیت با پسرا در حد سلام و علیک باشه، نمی خوام بابتت نگرانی داشته باشم.
- بهت نمی یاد دیدت اینقدر محدود باشه.
- که چی؟
- که دوستی با پسرا رو غدقن کنی.
- غدقن نکردم! من فقط می گم الآن به صلاح نیست که دوست پسر داشته باشی و وارد روابط احساسی بشی. وگرنه دوست داشتن از هر جنسی حق توئه! 
یه تای ابروم رو بالا انداختم و با تمسخر گفتم:
- چشم بابا جون!
اخم بامزه ای کرد و گفت:
- حالا دیگه بابا رو تنها بذار، می خواد استراحت کنه.
از جا بلند شدم و بدون هیچ حرف اضافه ای رفتم از اتاقش بیرون. فعلاً باید به همین چند سال آرامش دل خوش می کردم. وقتی درسم تموم بشه یه کاری برای خودم دست و پا می کنم و از اینجا می رم. بعضی وقتا می زد به سرم یه کم دنیل رو تیغ بزنم و پولامو جمع کنم برای روز مبادا! اما بعدش وجدان درد می گرفتم! باید انصاف به خرج می دادم، بیچاره دنیل جز مرد بودنش هیچ جرمی مرتکب نشده بود. پس سزاوار نامردی نبود. 

 

***
دو هفته ای گذشته بود، همه چی آروم بود جز غر غر های دایه مارتا که بعضی وقتا واقعاً هوس می کردم یه دل سیر کتکش بزنم! اما دیگه باهاش کنار اومده بودم، راه می رفتم داد می کشید:

- صاف راه برو! قوز نکن! قدماتو آروم بردار و شمرده! توی یه خطر راه برو … تلو تلو نخور مگه مستی؟ سینه تو بده جلو! 
غذا می خوردم داد می زد:
- گوشتو با چاقو تکه کن، نه با چنگال! دستمال نذاشتی روی لباست! دور دهنت رو آروم پاک کن، تو که مرد نیستی! غذاتو از دور بشقابت جمع کن که نریزه بیرون. 
تلویزیون می دیدم داد می زد:
- تکیه بده به پشتی کاناپه، پاهاتو نذار روی کاناپه، پاهاتو از روی میز بردار! پاتو تکون نده، بلند نخند، وسط فیلم صحبت نکن!
خلاصه که به همه چیز من گیر می داد! دو روز دیگه دنبالم راه می افتاد توی دستشویی به نقطه چینمون هم گیر می داد! والا! اوایل سرکش می شدم و به حرفش توجهی نمی کردم، اما کم کم به این نتیجه رسیدم که دایه از رو نمی ره! تا وقتی یه کاری رو نکنی عین مته مخت رو سوراخ می کنه. پس تصمیم گرفتم جلوش همونطوری باشم که اون می خواد تا کمتر با هم کنتاکت پیدا کنیم. همین هم کم کم باعث شد رسم شاهزاده بودن را یاد بگیرم و کم کم تبدیل به یه خانوم با وقار بشم. یه روز که داشتم می رفتم سمت نشیمن وسوسه شدم سری به اتاق بنفش بزنم و به وقتش وسایلم رو به اونجا منتقل کنم. در اتاق رو باز کردم و رفتم تو، دایه نبود، پس می تونستم هیجانم رو تخلیه کنم. دستامو از هم باز کردم چرخی دور خودم زدم و با خوشحالی گفتم:
- رنگ یعنی بنفش!
خودمو پرت کردم روی تخت و لحاف پر قوی بنفش رنگ رو کشیدم توی بغلم. چه لذتی داشت واقعاً! تصمیم گرفتم همون لحظه با دنیل سر این موضوع صحبت کنم و اتاقم رو عوض کنم. رفتم سمت در بین دو اتاق و دستم رو گذاشتم روی دستگیره اما با شنیدم صدای دنیل سر جام میخکوبم شدم:
- بله دایه، این افسون دختر همون افسانه است!
- باورم نمی شه! همون افسانه ای که یک ماه اینجا بود و همه چیز رو به هم ریخته بود!
- اون بیچاره چیزی رو به هم نریخت دایه، مقصر من بودم.
- یعنی چی؟
- داستانش مفصله، خواستم فعلاً دلیل اینکه افسون رو پیش خودم آوردم رو بدونین. من باعث شدم پدرم نابود بشه و افسانه به دره بدبختی سقوط کنه. فقط به خاطر تفکر بچه گونه ام!
- چی می گی دنیل؟ تو اون موقع یه پسر بچه بودی! 
- درسته، فقط یازده سالم بود!
- من حسابی گیج شدم …
- براتون جریان رو می گم اما خواهشاً هرگز به گوش افسون نرسه، دارم دنبال یه دلیل دیگه برای اون می گردم که قانعش کنه. اون اگه حقیقت رو بفهمه هیچ وقت منو نمی بخشه. همینجوری بیچاره شدم تا اعتمادش رو جلب کردم. یادتونه که اون اوایل چقدر جفتک می انداخت.
- خیالت راحت، کسی چیزی از من نمی شنوه!
- اگه به رازداریتون ایمان نداشتم حرفی نمی زدم، اما حقیقتاً تحمل این راز یک تنه خیلی داره آزارم می ده.
- قول می دم رازدار خوبی باشم …
- یادتونه که پدر یه اخلاق خیلی خاص داشت! وقتی جرم یک مجرمی ثابت می شد و پدر می فهمید اون مجرم به خاطر فقر به خلاف رو آورده می رفت سراغ خونواده مجرم و بهشون پولی می داد تا بتونن در نبود سرپست خونواده زندگی کنن و حتی اگه در توانش بود برای مادر اون خونواده یه شغل خوب پیدا می کرد که خدایی نکرده به هرزگی کشیده نشه. 
- یادمه!
- یه روز که پدر می ره سروقت یکی از خونواده ها توی راه برگشت، با زنی برخورد می کنه که کنار جاده نزدیک فرودگاه افتاده بوده، لباس تنش نبوده و وضعیتش خیلی اسفبار بوده. یه جورایی رو به مرگ …
- خب؟
- اون زن افسانه بوده، پدر بدون توجه به عواقب کار اون زن رو سوار ماشینش می کنه و می بره بیمارستان. داشته توی تب می سوخته و هذیون می گفته، اما به زبونی که بابا سر در نمی آورده. خلاصه افسانه رو به بیمارستان منتقل می کنه و یه هفته ای طول می کشه تا حال جسمانی اون دختر خوب می شه. از قضا بارها بهش تجاوز شده بود و از لحاظ روحی داغون بود!
- نه!
- بله، این جریان افسانه! از اون طرف اینجا توی خونه آشوب به پا بود. خاطرتون که هست، مادر و پدر می خواستن از هم جدا بشن. هر روز دعوا و جنجال داشتن.
- یعنی به خاطر افسانه؟
- نه … جریان بر می گرده به قبل از افسانه. 
- خب؟
- اونا درگیر طلاق بودن که پدر افسانه رو آورد خونه. 
- اینجا رو خوب یادمه، پدرت گفت دختر یکی از دوستاشه و باید یه مدت نگهش داره.
- اوهوم … و مادر که اصلاً اون لحظه به این چیزا فکر نمی کرد خیلی راحت باور کرد. براش اهمیتی هم نداشت. فقط می خواست هر طور شده دایان رو با خودش ببره … فکر و ذکرش شده بود همین. اما اینها همه ظاهر امر بود. حقیقت این بود که پدر عاشق افسانه شده بود، با همون نگاه اول. افسانه چشمای وحشی خاکستری داشت و موهای موج دار، درست مثل افسون! و پدر دل به زیبایی شرقی افسانه باخته بود … 
- جرم تو این وسط چیه؟
- همه جرم ها زیر سر منه!

- یعنی چی؟
- من خیلی از جدایی پدر و مادرم ناراحت بودم و با همون شم کارآگاهی که از بچگی داشتم دنبال یه دلیل برای این جدایی می گشتم. فکر می کردم چی باعث به وجود اومدن این سردی شده؟ می خواستم هر طور شده اون مانع رو نابود کنم تا بتونم پدر و مادرم رو با هم داشته باشم …
- خب؟
- اولین کسی که بهش مشکوک شدم افسانه بود و وقتی یه شب که پدر رفته بود پیشش فال گوش ایستادم چیزایی شنیدم که باعث شد بزرگترین اشتباه زندگیم رو مرتکب بشم. پدرم داشت به افسانه دلداری می داد که سختی هاش تموم می شه و فقط باید صبر کنه تا از مادرم جدا بشه و بعد با اون ازدواج کنه. پدرم به افسانه قول داد که حتی اگه اون مایل باشه از انگلیس ببرتش بیرون تا یاد خاطرات بدش نیفته.
- خدای من!
- شنیدن همین کافی بود تا ذهن کودکانه من به این نتیجه برسه که دلیل جدایی پدر و مادرم افسانه است! اولین کاری که کردم رفتم و همه چیز رو گذاشتم کف دست مادرم، مادرم خیلی ناراحت شد چون اصلاً فکرش رو هم نمی کرد که به این زودی براش جایگزین انتخاب بشه. اما وقتی دروغای منو شنید خونش به جوش اومد!
- دروغ؟
- اوهوم، من بهش گفت پدرم از خیلی وقت پیش با افسانه رابطه داشته و دلیل مشکلاتشون این بوده که پدرم عاشق زن دیگه ای بوده! گفتم پدر می خواد منو از انگلیس خارج کنه که دیگه نتونم مادرم رو ببینم و بدتر از اون …
- دیگه چی؟
- بهش گفتم یه بار یواشکی حرفای افسانه رو با تلفن شنیدم که داشته به کسی می گفته بعد از ادواج با پدرم خونه رو صاحب می شه و کم کم همه اموال مجستیک ها رو بالا می کشه …
- دنی!
- وای دایه هنوز هم که بهش فکر می کنم شرمنده می شم!
- پس جریانات بعدی چی؟ اونا هم زیر سر تو بوده؟
- از ریشه آره! مادر رفت با افسانه صحبت کرد و بهش گفت اگه گورش رو گم نکنه آبروش رو می بره و بلایی سرش می یاره که دیگه نتونه توی این کشور بمونه. آخه افسانه مشکل اقامت داشت، بهش پناهندگی نداده بودن و اگه گیر دولت می افتاد سریع دیپورت می شد. پدر می خواست قبل از اینکه این افتاق بیفته با افسانه ازدواج کنه و اقامت دائمش رو بگیره. مادر هم با همین نقطه ضعف افسانه رو تهدید کرد. اما افسانه محکم سر موضعش ایستاد و کوتاه نیومد. به پدر خیلی اعتماد داشت و می دونست اتفاقی نمی افته! اما اشتباه می کرد و از مکرهای زنانه خبر نداشت …
- مکر زنانه؟ نکنه جریان جرمی زیر سر مادرته؟
نمی دونم دنیل چیکار کرد که دایه با بهت گفت:
- دنــــی!
- مادر بدترین راه رو انتخاب کرد و پسر باغبون رو با پول تطمیع کرد و شبونه فرستاد توی اتاق افسانه. افسانه که به خاطر مشکلات روحیش آرامبخش مصرف می کرد خوابش خیلی سنگین بود، جرمی رفت توی تخت خوابش خوابید و اونو توی بغلش کشید، همون لحظه مادر این خبرو به گوش پدر رسوند و پدر سراسیمه رفت توی اتاق افسانه و اونو توی بغل جرمی دید …
- بقیه اش رو خوب یادمه! گریه های افسانه، قسم هاش و التماساش و فریاد های پدرت و فحش های مادرت! 
- درسته! افسانه رو شبونه از باغ بیرون انداختن و پدر با این فکر که تو شناخت ادما دچار مشکل شده تا مدت ها دچار نا امیدی و افسردگی شده بود. کسی دیگه نفهمید چه به روز افسانه اومده تا اینکه من کم کم بزرگ شدم و … دایه یادته من بیست و سه سالگی دچار افسردگی شدید شدم؟
- خوب یادمه!
- دایه نفرین افسانه دامن منو گرفت، دامن مادر رو هم گرفت، چون دایان هیچ وقت به مادر احترام نذاشت و همیشه تحقیرش کرد. اما دامن منو بدتر گرفت … من هیچ وقت نتونستم عشق رو تجربه کنم … هیچ وقت! توی بیست و سه سالگی وقتی دیدم دوستام یکی پس از دیگری دارن با دوست دخترهاشون ازدواج می کنن ولی من هیچ کششی نسبت به ازدواج و دوست دختر داشتن ندارم دچار افسردگی شدم. نمی دونستم چرا اینطور شدم، اون موقع بود که یاد افسانه افتادم. دوست داشتم همه چیز رو برای پدر بگم تا افسانه رو پیدا کنه، البته بعید می دونستم توی انگلیس باشه چون اقامت نداشت. اما جرئت نکردم، نمی خواستم بفهمه پسرش چه خیانتی بهش کرده، بعدش هم اگه می فهمید مادرو بیچاره می کرد! پس تصمیم گرفتم خودم دنبالش بگردم، اما هر چی بیشتر گشتم، کمتر به نتیجه رسیدم … تا اینکه یک سال پیش افسون رو دیدم!
- کجا دیدی افسونو؟
- طبق روند پدر رفته بودم برای کمک به خونواده یکی از مجرمین که دستشو خودم رو کرده بودم، پایین شهر، کنار پیاده رو افسون رو دیدم. همین که دیدمش قیافه اش به نظرم آشنا اومد و یه لحظه افسانه تو ذهنم شکل گرفت. از بعد از بیست و سه سالگی اینقدر عکس افسانه رو نگاه کرده بودم که چهره اش رو از بر بودم. با خودم گفتم محاله اون دختر افسانه باشه! افسانه باید خیلی از اون مسن تر می بود. بی اراده تعقیبش کردم، لنگ می زد و درست نمی تونست راه بره. چهره اش خیلی پکر و گرفته بود. رفت توی یه ساختمان خیلی بد ریخت! از اون به بعد کارم شد تحقیق و سرک کشیدن تو زندگی افسون! همسایه ها چیز زیادی بروز نمی دادن در موردشون، فقط فهمیدم اسمش امیلیه با پدر و برادرش زندگی می کنه و مادرش چند ساله فوت شده! اما در مورد ایرانی بودنش و اسم مادرش کسی چیزی نمی دونست. تصمیم داشتم هر طور شده سر از زندگیش در بیارم. پسس جیمز رو سر راهش قرار دادم.

 

- جیمز کیه؟ اسمش امیلی بوده؟
- جیمز یکی از دوستای وکیل منه! امیلی هم اسمیه که همه افسون رو باهاش می شناختن.

- جیمز چیزی هم فهمید؟
- جیمز رفت توی فروشگاهی که افسون کار می کرد استخدام شد و سعی کرد هر طور شده خودش رو به افسون نزدیک کنه ، چند ماهی طول کشید، چون افسون اصلاً راه به جیمز نمی داد. به شدت مردم گریز بود و حالت تدافعی داشت. اصلاً نمی شد کسی باهاش صمیمی بشه. جیمز می گفت حتی با دخترها هم صمیمی نمی شه. بیچاره جیمز! چقدر از کار و زندگیش زد تا تونست بالاخره یه کم اطلاعات برای من در بیاره. اسمش امیلی نبود، افسون بود و این منو یه قدم به چیزی که می خواستم نزدیک تر کرد. افسون، خیلی شبیه افسانه بود و من تقریباً به این اطمینان رسیدم که افسون دختر افسانه است! خبر بعدی شکنجه شدن دائمی افسون بود. جیمز می گفت که افسون درست نمی تونه راه بره و همیشه دست و صورتش کبوده! اما با دروغ اونا رو توجیه می کنه. داشتم دیوانه می شدم، می خواستم اگه واقعاً افسون دختر افسانه است بفهمم کی داره شکنجه اش می کنه؟ چی از جونش می خوان؟! رفتم سر وقت پدر و برادر عوضیش، تعقیبشون کردم و فهمیدم چه آدمای مزخرفی هستن، خلافکار و الاف و خوش گذرون! هیچ وقت افسون همراهشون نبود. برادرش صبح تا بد از ظهر توی یه کلوب کار می کرد و پدرش هم هر وقت، وقت می کرد یه سر می رفت توی فاحشه خونه سر کوچه شون، شغلش اونجا بود، گویا دختر براشون جور می کرد و صاحب اونجا هم معشوقه اصلی خودش بود. 
- خوبه افسون رو پیشکش نکرده!
- قصدش رو داشت، اما خدا رو شکر من زود به داد افسون رسیدم. 
- خب؟
- اینا رو که دیدم فقط دنبال یه بهونه بودم که افسون رو بیارم پیش خودم، نمی خواستم حتی یه روی دیگه تو اون خونه باشه. بدبختی اینجا بود که جیمز هم داشت از عذاب کشیدن افسون عذاب می کشید.
- نکنه؟!
- درسته، جیمز دلباخته افسون شده بود و می ترسیدم هر آن اتفاقی بیفته و همه نقشه هام رو نقشه بر آب کنه. 
- مثلاً چه اتفاقی؟ 
- مثلاً بره خونه افسون اینا و بیفته روی سر پدر و برادرش بزنه ناکارشون کنه. در هر صورت این کار رو نکرد، اما یه بار از خود بیخود شد و افسون رو بوسید، همین بوسه باعث شد افسون از اون مارکت اخراج بشه. 
- ای بابا!
- سریع شغلی توی یه رستوران توی همون محدوده براش دست و پا کردم که به کارای خلاف کشیده نشه و پدرش از این موقعیت سو استفاده نکنه بخواد ببرتش توی فاحشه خونه! شب اولی که رفت توی اون رستوران بالاخره دلو زدم به دریا و منم رفتم اونجا …
- که چی بشه؟ باهاش حرف بزنی؟
- نه، دوست داشتم نگاش کنم، شباهتش به مادرش عجیب بود! اگه این شباهت رو نداشت من هیچ وقت نمی تونستم شناساییش کنم. 
- دنی! مثل پسرای عاشق پیشه؟ فقط یه گیتار کم داشتی.
دنیل خندید و گفت:
- نه دایه، واقعاً اون رو مثل دختر خودم می دونستم و می خواستم نجاتش بدم. حس می کردم اون دختر مال منه، متعلق به منه! یه حس عجیب! هنوز هم نمی تونم این حس رو درک کنم.
- به خاطر عذاب وجدان و احساس گناهت بوده.
- شاید … اون شب خوب نگاش کردم و وقتی راهی خونه شد دنبالش رفتم، دیگه حالم دست خودم نبود، می خواستم هر طور شده باهاش حرف بزنم و بگم می خوام کمکش کنم. شاید خودش می تونست راه حلی به من بده! چون مسلماً همینطوری نمی تونستم اونو با خودم ببرم و قانون چنین اجازه ای بهم نمی داد. افسون هجده سالش تموم شده بود و می دونستم اگه خودش بخواد می تونم اونو با خودم ببرم پس رفتم جلو اما …
- اما چی؟
- برادر روانیش از راه رسید و ما با هم درگیر شدیم. بعد هم افسون چاقو خورد و باقی ماجرا …
- چه سرنوشت تلخی!
آهی کشید و گفت:
- درسته! خیلی تلخه! 
- ار افسانه دیگه چیزی نفهمیدی؟
- چرا، وقتی افسون رو می خواستم منتقل کنم به اینجا، رفتم توی اون خونه ای که توش زندگی می کرد دفتر خاطرات افسانه اون جا بود. همه اش رو خوندم …
- چه به روزش اومده بود؟
- از خونه ما که بیرون رفته بود با یه باند آشنا شده بود، باندی که اعضای اون با دخترا و پسرای خارجی ازدواج می کردن و کمکشون می کردن که اقامت بگیرن. از شانس گند افسانه ، اون با بدترینشون ازدواج کرده بود، لئوناردو … 
- پدر افسون؟
- بله! یه روانی به تمام معنا! نه تنها همه پولاش رو گرفته بود، بلکه وادارش کرده بود بره خونه اش و کلفتیش رو بکنه، وقتی افسانه تصمیم به فرار می گیره، اونو حامله می کنه. افسانه هم تصمیم می گیره بمونه به خاطر بچه اش، چون به قول خودش خوب می دونسته که اگه فرار کنه، بچه اش زنده نمی مونه و هیچ چیز خوبی هم منتظرش نیست، اما اگه می مونده ، حداقلش یه سقف بالای سر داشته. پس می مونه و پسرش رو به دنیا می یاره، فردریک!

- برادر افسون …
- بله و این پسر می شه همه چیز افسانه، اما متاسفانه از لحاظ اخلاقی نسخه دوم پدرش می شه. لئونارد فردریک رو به شدت به خودش وابسته میکنه که افسانه هیچ وقت نتونه فرار کنه. کلفت خوبی داشته ، نمی خواسته هیچ وقت از دستش بده. افسانه هم مادر بوده! نمی تونسته پسرش رو بذاره و بره، بارها با پسرش حرف می زنه و ازش می خواد که با هم فرار کنن اما فردیک هم بدتر از پدرش مادرش رو محکوم می کرده. یه شب لئونارد مست می کنه و بعد از مدت ها با افسانه ارتباط برقرار میکنه. حاصل همون رابطه می شه افسون … اما … 

- اما چی؟
- لئونارد هیچ وقت باورش نمی شه که خودش افسانه رو حامله کرده، مدام محکومش می کرده که خیانت کاره! افسانه تصمیم می گیره بیخیال پسرش فرار کنه که لئونارد می فهمه و این اجازه رو بهش نمی ده. اون مرد روانی بوده! می گفته از ایرانی ها بدش می یاد و می خواد افسانه رو بچزونه! قصدش هم فقط همینه! افسون به دنیا می یاد و باز یه دلگرمی می شه برای افسانه، اما یه وسیله می شه برای لئونارد که افسانه رو بیشتر بچزونه! با تهمت زدن بهش، با آزار دادن دخترش و خیلی چیزای دیگه. پسرش هم تو این راه همراهیش می کرده. 
- آه خدای من چه دردناک! زن بیچاره! 
- واقعاً! وقتی این چیزا رو می خوندم می خواستم سرمو بکوبم توی دیوار! بدجور احساس عذاب وجدان دارم، اگه من اون کار رو نکرده بودم، افسانه با پدر ازداوج می کرد و خوشبخت می شد. افسون هم می شد خواهر عزیزم!
- حالا شده دخترت!
- کار دیگه ای براش از دستم بر نمی یاد. من از اون زندگی نکبت بار که نیمیش زیر سر خودم بود فقط تونستم افسون رو نجات بدم، حاضرم برای آرامش این دختر هر کاری بکنم! حس می کنم پدر از دستم ناراحته! می خوام با این کار اونو هم راضی کنم.
- افسانه خانواده ای نداشت که کمکش کنن؟ یعنی اینقدر بی کس و کار بود؟
آهی کشید و گفت:
- چرا، داشت ، اما … افسانه یه دختر فراری بود. به خاطر فضای خفقان اور کشورش تصمیم به مهاجرت می گیره، گویا توی ایران سر پر سودایی داشته و خیلی جسور بوده! 
- درست مثل افسون!
- آره منم با خوندن این قسمت از خاطراتش به همین نتیجه رسیدم که افسون خیلی شبیهه مادرشه، از هر لحاظ …
- خب؟
- خونواده اش باهاش مخالفت می کنن و پدرش که آدم مذهبی بوده اونو توی خونه زندانی می کنه و قسم می خوره هر بار از دهن افسانه حرف رفتن خارج بشه دهنشو پر خون کنه. افسانه نوشته بود بیست و هشت بار از پدرش تو دهنی خورده! تا اینکه به کمک یکی از دوستاش از خونه فرار می کنه. اون دوستش هم وضعیتی مشابه افسانه داشته و اتفاقاً با حرفای اون بوده که افسانه هوایی می شه بره! 
- خب؟
- هر دو از خونه فرار می کنن و با قاچاقچیای آدم همراه می شن، اما دوستش بین راه به خاطر تجاوزهای زیاد می میره! 
- وای! چه وحشتناک!
- خیلی ، افسانه هم با بدبختی به انگلیس می رسه. اینجا که می رسه پولاش ته می کشه و موندگار می شه.
- مگه نگفتی لئونارد در ازای پول باهاش ازدواج کرده؟ پس پول از کجا اورده؟ نکنه وقتی اینجا بوده …
- نه نه! پدر وقتی اونو از خونه انداخته بیرون به خاطر عشقی که بهش داشته دلش نیومده همینجوری ولش کنه به امان خدا و یواشکی کیفش رو پر از پول کرده بود …
- بیچاره کنت!
- پدر یکی دو سال قبل از مرگش به بی گناه بودن افسانه پی برده بود، اینو بعدها از توی وصیت نامه اش فهمیدم. خیلی هم دنبالش گشته، اما پیداش نکرده.
- از کجا فهمیده؟
- جرمی اعتراف کرده بوده!
سکوت بینشون حاکم شد، همه بدنم داشت می لرزید. دستمو محکم جلوی دهنم گرفته بودم که صدای هق هقم از اتاق خارج نشه و به گوششون نرسه. نمی خواستم بفهمن من این چیزا رو شنیدم. نمی خواستم دنیل بفهمه من پی به ذات بد ذاتش بردم، خودمو کشیدم کنار. هر چی باید می فهمیدم رو فهمیده بودم. حالا می دونستم چرا قیافه کنت الکساندر برام آشناست. مامان یه بار عکسشو به من نشون داد، توی یه بریده روزنامه و با حسرت گفت یه روزی عاشق این مرد بوده. خیلی سعی کردم از زیر زبونش بکشم بیرون که چطور عاشقش شده و قضیه چی بوده! اما اون هیچی نگفت، حتی توی دفتر خاطراتش هم چیزی در مورد رابطه اش با کنت ننوشته بود. شاید هم نوشته بوده اما از ترس لئونارد از بین برده بودتشون. بعید هم نیست. خودمو انداختم روی تخت و با یادآوری رنج های مامان و خودم از ته دل زار زدم. حالا می دونستم باید کی رو مقصر بدونم، تا قبل از اون خونواده مامی رو مقصر می دونستم، اما حالا … بیشتر تقصیرا افتاد گردن دنیل و من دوست داشتم تا اخرین قطره خونش رو بمکم! تا اخرین قطره رو!

- جرئت نکردم به پدرم حرفی بزنم، نمی خواستم بفهمه پسرش چه خیانتی بهش کرده، بعدش هم اگه می فهمید مادرو بیچاره می کرد! مادرو بیچاره می کرد! مادرو بیچاره می کرد!
- من عاشق این مرد بودم، عشق اول من بود ، ناجی من شد ، عاشقش بودم ، عاشقش بودم ، عاشقش …

از خواب پریدم و نشستم روی تخت، نفس نفس می زدم. صدای مامان هنوز تو ذهنم اکو می شد:
- عاشقش بودم!
دنبالش صدای نحس دنیل بود:
- مادرو بیچاره می کرد! 
مادر اون نباید بیچاره می شد تا مادر من به خاک سیاه بشینه! لعنتی! دنیل عوضی بود که باعث شد مامان به عشقش نرسه، مامان تن به ذلت بده! دنیل نذاشت مامان دلخوشی و آرامش داشته باشه … از جا بلند شدم، روی تنم عرق سرد نشسته بودم، رفتم سر کمد، ساعت هشت صبح بود. سر سری یه دست لباس در اوردم و پوشیدم، کلاهمو کشیدم روی سرم و زدم از اتاق بیرون. کسی سر راهم نبود، با سرعت از پله ها رفتم پایین، اولین کسی که عین اجل معلق جلوم حاضر شد دایه بود:
- کجا به سلامتی؟
بغض داشت خفه ام می کرد. از همون نوعی که شکسته نمی شد و فقط گلومو زخم می کرد. صدامو خودم هم نشناختم:
- قبرستون!
صدای دادش بلند شد:
- درست صحبت کن! این چه وضع …
- چی شده؟
هر دو چرخیدیم سمت دنیل، چقدر دوست داشتم برم تف بندازم توی صورتش! پسره آشغال روانی! اما الان وقتش نبود، براش نقشه های بهتر داشتم … دایه سریع گفت:
- این دختر باز زده به سرش! اول صبحی معلوم نیست کجا داره می ره! امروز یکشنبه است! طبیعتاً کلاس های دانشگاه امروز تعطیله!
دنیل بی توجه به دایه یه قدم اومد سمت من، دستمو مشت کرده بودم و به سختی جلوی خودم رو می گرفتم که محکم نکوبم پای چشمش. یه روب دوشامبر قهوه ای تنش بود و مشخص بود زیرش لباس دیگه ای نپوشیده. اونم تازه از خواب بیدار شده بود و چشماش پف داشت. اومد سمتم و با مهربونی پرسید:
- کجا می خوای بری عزیزم؟
دوباره تکرار کردم:
- قبرستون؟
دایه اومد خیز برداره به طرفم که دنیل دستشو بالا آورد و اونو سر جاش متوقف کرد، نگام کرد و گفت:
- یعنی چی؟
- نمی فهمی؟ احمقی؟ می خوام برم قبرستون، سر خاک مادرم! 
نفس آه مانندی از سینه هر دو خارج شد، دنیل چند لحظه سرش رو زیر انداخت و من توی دلم فریاد کشیدم:
- باید هم خجالت بکشی آشغال! باید خجالت بکشی، خون افسانه هم گردن توئه! 
صداش بلند شد:
- چند لحظه فرصت بده حاضر بشم بیام، خودم می برمت. 
- لازم نکرده، می خوام تنها باشم!
دنیل بی توجه به حرف من گفت:
-تنهات می ذارم، فقط تا اونجا می رسونمت.
دایه بدون حرف دیگه ای از ما دور شد اگار خیالش راحت شد که بهش توهینی نشده. بعد از رفتن دایه دنیل هم رفت و من بلاتکلیف نشستم لب پله ها. فعلاً چاره ای نبود و باید به سازش می رقصیدم. رفت و برگشتش پنج دقیقه طول کشید. رسمی و شیک جلوی روم ایستاد! از جا بلند شدم و بدون اینکه حرفی بزنم رفتم از عمارت بیرونف ماشین دنیل زیر سایه بون جلوی عمارت پارک شده بود. دنیل در سمت منو باز کرد و خودش هم سوار شد. مشغول تماشای مناظر بیرون شدم و ترجیح دادم سکوت کنمف باید خشمم رو کنترل می کردم تا کم کم بتونم نقشه ام رو عملی کنم. دنیل سعی کردم با نرمش با هام برخورد کنه:
- چی شد که یهو یاد مامانت افتادی؟
- من همیشه یاد مامانم هستم!
- حس می کنم حالت خوب نیست آخه!
- خوابشو دیدم.
- متاسفم!
برو برای خودت متاسف باش شازده! خبر نداری چه نقشه ای برات دارم من تو رو بیچاره نکنم و به خاک سیاه نشونم دست بردار نیستم. بقیه راه تا لندن در سکوت سپری شد. وقتی به لندن رسیدیم دنیل آدرس رو پرسید و راهی قبرستون شد. ماشین رو که پارک کرد بی توجه بهش از ماشین پیاده شدم و شروع کرده به به دویدن می خواستم به سمت مامانم پرواز کنم و از اخبار جدید براش بگم. همین که رسیدم به قبر سفید رنگش که بین چمن های بلند پنهان شده بود، خودم رو رروی سنگ قبر انداختم و شروع کردم به حرف زدن. بغض داشت خفه ام می کرد، اما لعنتی نمی شکست! همه چیز رو برای مامان گفتم، از سرنوشت عشق و حالا از پسر اون … و در اخر از تصمیم خودم:
- مامان! قسم می خورم به پاکی تو، قسم می خورم به پاکی بالا سرمون که دنیل رو نابود کنم! اون نذاشت تو به عشقت برسی، اون نذاشت تو روی آرامش رو ببینی، اون نذاشت … من هم نمی ذارم! مامان من دنیل رو عاشق می کنم، عاشق خودم! می دونم که می تونم، می تونم مامان. دنیل رو عاشق می کنم و بعد بدترین بلایی رو که یه معشوقه می تونه سر عشقش بیاره سرش می یارم! بهش خیانت می کنم و ترکش می کنم. طوری اونو زمین می زنم که هرگز نتونه بلند شه. به خدا قسم نمی ذارم یه آب خوش از گلوش پایین بره! فقط شاهد باش مامان، نه تنها دنیل که همه مردهای اطراف دنیل رو هم از راه به در می کنم، از امروز می خوام هم معنی اسمم باشم، می خوام مردها رو افسون کنم و از خورد شدنشون لذت ببرم همونطور که اونا تو رو زیر دست و پاشون له کردن و حتی برنگشتن پشت سرشون رو نگاه کنن ببین چه به روز تو اومده! فقط منتظر باش مامان، منتظر باش تا انتقام اشکاتو، زجراتو بگیرم. من ثابت می کنم که چه توانایی هایی دارم، توانایی هایی که تا امروز به خاطر حیا و عفت و مدفونشون کرده بودم! از امروز می شم افسونگر … یه افسونگر بی رحم! ببین و لذت ببر مامان!
کتاب رو بستم و کش و قوسی به بدنم دادم. واقعاً ذهنم خسته شده بود، درسا جدی شده بود و می خواستم اونقدر درس بخونم که با بهترین درجه ها مدرکم رو بگیرم. به این مدرک نیاز داشتم، شاید قرار می شد تا سه سال دیگه از پیش دنیل برم. باید چیزی داشته باشم که بتونم خودمو بالا بکشم. هر چند که تصمیم داشتم حسابی هم دنیل رو تیغ بزنم که وقتی می رم با دست پر برم، برنامه ها داشتم براش. اما هنوز نتونسته بودم اونطور که باید و شاید نقشه هامو اجرا کنم. یه کم ترس داشتم. خوب می دونستم که اگه بخوام می تونم بارها دنیل رو ببرم لب چشمه و تشنه برگردونم. اما یه کم هم می ترسیدم … داشتم روی خودم کار می کردم که ترسم بریزه و کم کم پدر دنیل رو در بیارم. از روی تخت بلند شدم و رفتم سمت در اتاق، بهتر بود کمی تلویزیون نگاه کنم تا مغزم باز بشه و بتونم به بقیه درسم برسم. دنیل خونه نبود و خیالم راحت بود که فعلاً قرار نیست باهاش روبرو بشم. همون سر میز هم به زور تحملش می کردم. سرخوش داشتم می رفتم سمت نشیمن که صدایی پشت سرم شنیدم و با سرعت برگشتم. پسری غریبه، جذاب، جنتلمن مآب، در حدود سی سال، درست پشت سرم بود و با تعجب بهم خیره شده بود. نگام افتاد به خودم، یه لباس ساتن کوتاه به رنگ یاسی پوشیده بودم و موهامو اطرافم رها کرده بودم. آرایش نداشتم، ولی لباسم خیلی کوتاه بود. من به اون خیره شده بودم و اون به من. از حق نگذریم خیلی جنتلمن بود! قد بلند و خوش استایل، با موهای طلایی و چشمهای آبی روشن. فک مستطیلی شکلش نشون می داد که خیلی مغرور و در عین حال با جذبه است. صداش منو به خودم آورد:
- افتخار آشنایی با کی رو دارم؟

سریع خودمو جمع و جور کردم و طلبکار گفتم:
- شما کی هستی؟ اینجا چی کار داری؟
لبخند نشست روی لبش و گفت:
- تو باید افسون کوچولو باشی درسته؟
با تعجب ابروهامو انداختم بالا! این نره غول به من می گفت کوچولو؟! اصلاً این منو از کجا می شناخت؟! تعجبو که توی چشمام دید سرفه ای مصلحتی کرد و گفت:
- عذر می خوام مادام! باید خودمو معرفی می کردم، من ادوارد هستم. 
اخم کردم و گفتم:
- باید بشناسم؟
- اوه نه! صد در صد نباید بشناسین، من باید به دنیل اعتراض کنم که تا حالا افتخار آشنایی با شما رو برای ما میسر نکرده. من برادر دوروثی هستم … نامزد دنیل!
اولالا! یکی کم بود دو تا شد، با اخم گفتم:
- باشه، دنیل نیست، خواهرتون هم اینجا نیست، با هم رفتن ناهار بیرون. 
- بله می دونم، اومده بودم شما رو ببینم.
با تعجب گفتم:
- منو؟
- بله …
چشمامو ریز کردم و گفتم:
- ببخشید … برای چی؟
لبخندی جذابی صورتشو از هم باز کرد و گفت:
- برای تعریفای خواهرم.
اصلا نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و قهقهه زدم ، دوروثی از من تعریف کرده باشه؟! محاله! از خنده ام پی به منظورم برد که سریع گفت:
- البته تعریف به عکس! من خواهرم رو خوب می شناسم، وقتی با اون شدت از کسی بد می گه، یعنی اون طرف خیلی از خودش سره!
آب دهنم رو قورت دادم، این دیگه کی بود! برای نزدیک شدن به من حاضر بود زیر آب خواهرشو بزنه. حسی داشت کم کم قلقلکم می داد. این برادر دوروثی بود، لابد خیلی هم براش عزیز بود. اینم می تونست یکی از طعمه های من باشه! چرا که نه؟ کم کم لبخند داشت روی صورتم نقش می بست. فقط باید جلوی ترسم رو می گرفتم. نباید می فهمید من ترسیدم. اون هیچ کاری نمی کرد، چون برادر دوروثی بود! و پسر سِر پائولو! منم اینجا دختر خونده دنیل بودم و اون باید ازم حساب می برد. بلایی بخواد سرم بیاره دنیل بیچارش می کنه. الان وقتشه افسون، الان وقتشه! دستمو با ناز کردم توی موهام نفسمو فوت کردم و گفتم:
- خوب، الان من باید چی کار کنم؟ تشکر؟
یه قدم بهم نزدیک شد و گفت:
- او نه! من تعریف نکردم، حقیقت رو گفتم، فقط اگه افتخار بدید یه فنجون قهوه با هم بخوریم بسیار سپاسگذار می شم. 
عجب آدمیه! من باید اونو دعوت می کردم نه اون منو! با اینحال لبخندی زدم و گفتم:
- اما من الان میلی به قهوه ندارم. 
آشکارا هول شد و گفت: 
- خب، هر چی که شما میل دارین.
- پس شما کلا علاقه دارین که یه چیزی با من بخورین!
انگار از خونسردی و اعتماد به نفس من جا خورده بود. اما جلوی خودش رو گرفت و گفت:
- خب بله! کیه که دوست نداشته باشه با یه خانوم زیبا همراه بشه؟
راه افتادم سمت نشیمن و گفتم:
- حرفتون رو می ذارم پای تعریف. در هر صورت ممنونم.
بدون اینکه چیزی بگه همراه من اومد داخل نشیمن. سعی کردم خونسردی خودم رو حفظ کنم. رفتم نشستم روی کاناپه و پاهامو روی هم انداختم. پای چپ روی پای راست! اینم از دستورها و تربیت های دایه بود. 
ادوارد هم نشست روبروم و گفت:
- جدی تو دختر خونده دنیل هستی؟

لبخند ملیحی زدم و گفتم:
- دنیل که اینطور می گه …
همون موقع کرولاین وارد سالن نشیمن شد، صداش کردم و گفتم:
- برای من آب پرتغال بیار و برای آقای ادوارد …
ادوراد سریع گفت:
- برای من ودکا بیار …
کرولاین کمی خم شد و رفت. ادوارد لبخندی به من زد و گفت:
- دوروثی می گفت دانشجوی حقوق هستی ، درسته؟
با مکث و لبخند گفتم:
- اوهوم … 
- آفرین! دانشگاه کینگ! 
- اوهوم …
- دختر باهوشی هستی پس … 
- اوهوم …
- باید نوزده سالت باشه تقریباً درسته؟
- اوهوم …
- می تونم بدونم چی شد که دنیل تو رو به فرزند خوندگی …
پریدم وسط حرفش و گفتم:
- خیلی عجیبه؟
- خب … یه کم! دنیل اهل این حرفا …
- حالا شده! اگه از نظر شما ایرادی داره؟ اگه داره که من با دنیل صحبت می کنم.
- اوه نه! شما چقدر حساس هستید …
فقط خندیدم … آروم و ممتد. وقتی خنده ام ته کشید نگاش کردم، خیره شده بود روی من. یک پوئن مثبت برای من. از جا بلند شد و اومد نشست روی کاناپه کنار من. سعی کردم خودمو شرمزه نشون بدم و گوشه لبمو گازگرفتم. ادوارد با صدای آهسته ای گفت:
- تو … خیلی جذابی!
لبخند زدم، ادامه داد:
- دنیل خیلی خسیسه، چرا زودتر تو رو به من معرفی نکرد.
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- شاید چون به شما اعتماد نداشتن، بالاخره من دختر …
سریع گفت:
- نه بحث سر اعتماد نیست. اما شاید سر شما می ترسه، حق هم داره.
به اینجا که رسید لبخند زد و به کرولاین خیره شد که تازه وارد سالن شده بود. آب پرتغال و گیلاس ودکا رو جلوی ما گذاشت و بدون حرف رفت از سالن بیرون. ادوارد جرعه ای از ودکاشو خورد و گفت:
- در هر صورت خوشحال می شم اگه بتونم بازم با شما ملاقات کنم.
- دوروثی عزیز به شما نگفته که من خیلی درگیر درسام هستم؟
چقدر هم عزیزه! اینقدر که قلبم از دوریش می گیره! داشت خنده ام می گرفت، ادوراد گفت:
- حتی فرصت قبول درخواست شام من رو هم ندارین؟ 
- آه خیلی دوست دارم، اما متاسفانه واقعا وقت ندارم.
اخم ظریفی کرد و گفت:
- افسون!
به به! چه زود صمیمی شد! اخمی کردم و نگاش کردم، یه کم خودش رو جمع و جور کرد و اومد چیزی بگه که صدای دوروثی بلند شد و بعد هم خودش با هیجان پرید تو … شاهزاده خانومو نگاه کن! یه پالتوی عسلی رنگ تنش بود با بوت های تا سر زانو همرنگ. ادوارد از جا بلند شد و با احترام رفت سمت دنیل. دنیل با لبخند خاص خودش باهاش دست داد. من که اصلا به خودم زحمت ندادم از جا بلند بشم. ادوارد گفت:
- دنیل ، تازه با افسون عزیز آشنا شدم. نگفته بودی دختر خونده ات اینقدر شیرینه!
حالا شدم شیرین. تا چند لحظه پیش خوشگل و جذاب بودم! دنیل بی پروا دستشو انداخت دور شونه من و گفت:
- معلومه که شیرینه! شیرین منه !
اخمای دوروثی در هم شد و من با لذت لبخند زدم. منتظر بودم ادوارد بگه به من پیشنهاد شام داده و من رد کردم اما ادوارد حرفی نزد. پس به این نتیجه رسیدم که می خواد دور از چشم دنیل با من ملاقات کنه. احتمالاً از اون پدر سوخته ها بود. دوروثی پالتوشو در اورد و خودشو ولو کرد روی مبل. دختره بی حیا! یه دامن یه وجبی پوشیده بود و همچین پاشو انداخت رو پاش که همه بند و بساطش مشخص شد. اعصابم خورد شد و نگامو دزدیدم، یه لحظه به دنیل نگاه کردم و دیدم با خیال راحت به پاهای دوروثی خیره شده. هیچ عطشی توی نگاه دنیل به چشم نمی خورد، اما لذت چرا. دوروثی یه نگاه به من کرد یه نگاه به دنیل و بعد با بدجنسی پاهاشو بیشتر باز کرد و مرموذانه خندید. دختره عوضی! حالیت می کنم. اما به وقتش … 

از جا بلند شدم و گفتم:
- من می رم توی اتاقم، درس دارم …

دنیل زد روی صندلی کناریش و گفت:
- یه کم پیشمون بشین، ما که اصلاً فرصت نمی کنیم ببینیمت. 
با تصمیم قبلی رفتم به طرفش یکی از دستامو گذاشتم روی رون پاش خم شدم و در گوشش با صدای آروم و کشداری گفتم:
- هر موقع یاد گرفتی دخترت رو هی توی خونه تنها نذاری … منم می شینم پیشت! ولی وقتی بودن با دوروثی رو به من ترجیح می دی منم تنهات می ذارم. 
با دستم فشار آرومی به پاش دادم و صاف شدم و صورتمو جلوی صورتش نگه داشتم. دنیل با دهن نیمه باز بهم خیره شده بود. نفس داغش روی صورتم پخش می شد. چشمکی بهش زدم و ایستادم و راه افتاد سمت در نشیمن. ادوارد خواست چیزی بهم بگه که سریع دوروثی سر حرف رو باز کرد تا شر من کم بشه. منم بی توجه بهشون رفتم سمت اتاقم و توی دلم به همه شون خندیدم … بدبختا!
***
چند دور دور استخر چرخیدم، آب زلال و شفاف بهم چشمک می زد. چقدر دوست داشتم بپرم وسط آب … اما حیف! کاش بلد بودم شنا کنم … بیخیال استخر رفتم سمت دستگاه های بدنسازی دنیل. بیخود نبود هیکلش اینقدر روی فرم بود! اینجا می یومد روی خودش کار می کرد. باشگاه شخصی! خدا شانس بده … بدبختانه کار با دستگاه ها رو هم بلد نبودم. یه دفعه چیزی تو ذهنم جرقه زد، دویدم سمت پله ها و رفتم بالا. بدون توجه به دایه که توی سالن پذیرایی مشغول مرتب کردن گل ها بود رفتم سمت پله ها و دوباره دویدم بالا. یه راست رفتم سمت اتاق دنیل ، بی اختیار دستم رو بردم بالا تا در بزنم اما با یه تصمیم شیطانی بدون در زدن پریدم توی اتاق. دنیل که پشت میز کارش نشسته بود یهو از جا پرید و حوله ای که روی گردنش انداخته بود افتاد روی زمین. یه عرق گیر پوشیده بود با یه شلوار گرم کن. لبخندی شیطانی زدم و گفتم:
- باشگاه بودی؟
دنیل که به خاطر ظاهرش کمی هول شده بود گفت:
- نه، تازه می خوام برم. این چه وضع وارد شدنه افسون؟ ترسیدم …
- من بلد نیستم در بزنم! گیر نده دنیل …
دنیل لبخندی زد و گفت:
- فقط چون تویی ایرادی نداره … 
پریدم طرفش و گفتم:
- می شه منم باهات بیام باشگاه؟ دنیل خواهش می کنم!! 
دنیل با تعجب گفت:
- می خوای ورزش کنی؟
- اوهوم …
- بدنسازی؟
- اوهوم …
- هیکل تو که خیلی رو فرمه!
آهان! همینو می خواستم بشنوم با خنده گفتم:
- اوه دنی خواهش می کنم! می دونم خوبم، اما می خوام خیلی بهتر بشم.
نفسشو فوت کرد و گفت:
- باشه، برو یه لباس مناسب بپوش تا بریم. مسلما اینطوری نمی تونی ورزش کنی.
با ذوق گفتم:
- الان می یام …
دویدم سمت در ، لحظه آخر برگشتم به طرفش و گفتم:
- دنیل …
- بله؟
- می شه من اتاقمو عوض کنم؟
یه تای ابروش رو بالا انداخت و گفت:
- از اتاقت راضی نیستی؟ چیزی کم داری؟
- چیزی که کم ندارم … اما عاشق رنگ بنفشم!
- باشه ، هر طور راحتی … 
- ممنون!
- به دایه بگو تا به خدمتکارا بگه وسایلت رو جا به جا کنن .
پریدم طرفش در کسری از ثانیه گونه اش رو بوسیدم و گفتم:
- مرسی بابا دنی.
باز نگاه دنی حالت خاصی پیدا کرد دهنش نیمه باز موند و من با سرعت از اتاق جیم زدم. هنوز وقت پیاده کردن نقشه های انچنانی نبود.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
سلام به همه ی دوستای رمانی!!!!امیدوارم از سایت و رمانا لذت ببرین!!منبع بیشتر رمانا از سایت نودوهشتیا،و.... هست!خوب دیگه برین سر وقت رمانا!!!!! درضمن کسایی که کپی میکنین بی زحمت با ذکر منبع باشه!!.. رمان هاي اين سایت نوشته ي كاربران عزيز سايت نودوهـــشتيا است. وهمين جا از همشون تشكرميكنم.... به خاطر اينكه شما از ماخبر داشته باشيد بهتره همه ايميل منو داشته باشيد.... elahenaz567@yahoo.com حرف و گفته يا سوالي بود درخدمتم.... مدیریت :باران
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 18
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 6
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 9
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 18
  • بازدید ماه : 18
  • بازدید سال : 158
  • بازدید کلی : 2,456
  • کدهای اختصاصی