loading...
✔ رمان تیـــک ✔
باران بازدید : 20 شنبه 18 مرداد 1393 نظرات (0)

با صدای امیر عرشیا از فکر خارج شدم:- یادمه قبل از اینکه بیای در شرف ازدواج بودی … می تونم بدونم چی شد که به هم خورد؟سعی می کرد ولوم صداش رو در حدی نگه داره که من عصبی نشم … باز دوباره چشمامو بستم … می دونستم که یه روز در مورد این جریان مجبور به توضیح می شم … با این حال گفتم:- نه نمی تونی بدونی چون به تو ربطی نداره …- افسون!- فرض کن مرد … - اگه خفه بشه خیلی راحت ترم …چشمامو باز کردم و بی توجه به صدام که حسابی بلند شده بود گفتم:- فعلا که اگه تو خفه بشی خیلی بهتره !یه لحظه همه جا سکوت شد … همه سرها چرخیده بود سمت ما دو نفر … قبل از اینکه کسی فرصت کنه حرفی بزنه خودم رو با عصام کشیدم بالا و راه افتادم سمت اتاقم … ***یک ماه دیگه هم گذشت … روز به روز افسرده تر می شد … فکر دنیل لحظه ای راحتم نمی ذاشت … مگه نمی گفتن از دل برود هر انکه از دیده برفت؟ پس چرا دنیل از دل من نمی رفت؟ بلکه روز به روز بیشتر خودشو به دیواره های دلم می چسبوند … داشتم تو حیاط قدم می زدم … اما همه فکرم دنیل بود … رفتم سمت نیمکتی که دنیل روش نشسته بود … نشستم و پاهامو دراز کردم … هنورم پام هر از گاهی تیر می کشید … تازه از گچ خلاص شده بودم … صدای نادیا از پنجره سرم رو به اون سمت چرخوند:- افسون! بیا تو … سرما برای پات خوب نیست ….سرمو تکون دادم و گفتم:- می یام …نادیا که رفت تو خیره شدم به آب حوض … هوا سرد بود اما نه اونقدر که یاد و خاطره دنیل نتونه وجودمو گرم کنه … دلم براش خیلی تنگ شده بود … خیلی زیاد … زده بود به سرم قید همه چیو بزنم و برگردم انگلیس … چی کارم می کرد؟ فوقش دوباره منو به زور بر می گردوند … مهم نبود! مهم این بود که می تونستم ببینمش … از جا بلند شدم و شروع کردم به قدم زدن … پای شکسته ام هنوز رروی زمین کشیده می شد … - افسون …با ترس برگشتم! خدایا دیوونه شده بودم! صدای دنیل توی ذهنم اکو وار تکرار می شد … تکیه دادم به دیوار … اشک ریخت روی صورتم … کنار دیوار چمباتمه زدم … زمین سر لرز انداخت توی بدنم … چشمامو بستم … کلمه ها داشتن روی زبونم می یومدن کم کم … یه آهنگی بود که جدیدا نادیا گوش می کرد … شروع کردم به خوندن … با همه وجودم:- به این دلتنگی عادت دارم هر روزبه قلبی که یه تیکه چوب میشهبه زخمهایی که امشب میزنی وتا قبل دیدنت زود خوب میشهبه این دلتنگی عادت دارم هر روز به اینکه ساده دارم میرم از یادبه چشمایی که بستم یاد میدیهمونی که دلش آغوش می خوادبا بی محلیاتم لحظه به لحظه باتـَم همیشه چشم به راتـَم کی برمی گردی!؟همیشه پا به پاتم شریک گریه هاتمتموم خاطراتمکی برمی گردی؟با بی محلیاتم لحظه به لحظه باتـَمهمیشه چشم به راتـَمکی برمی گردی؟!همیشه پا به پاتم شریک گریه هاتمتموم خاطراتمکی برمی گردی؟کسی اندازه ی من عاشقت نیست و نبودهواسه جداشدن از من و خونه خیلی زودهبیا بمون کنار من بزار تموم شه دردم چه شبایی که واسه عشقمون گریه نکردمجای شونه ی تـــو سرم رو شونه ی دیوارهدلم وقتی کنار من نباشی غصه دارهبا اینکه بعد رفتنت میدونی بی قراری ولی دلت می خواد بازم بری! تنهام بزاریبا بی محلیاتم لحظه به لحظه باتـَمهمیشه چشم به راتـَمکی برمی گردی؟!همیشه پا به پاتم شریک گریه هاتمتموم خاطراتمکی برمی گردی؟!با بی محلیاتم لحظه به لحظه باتـَمهمیشه چشم به راتـَمکی برمی گردی؟همیشه پا به پاتم شریک گریه هاتمتموم خاطراتمکی برمی گردی؟شعر تموم شد اما من هنوز داشتم هق هق می کردم … چشمامو بستم بودم … دستم جلوی صورتم بود و اشک می ریختم … با صدای آقا بزرگ دست از جلوی صورتم برداشتم …- چه چیزی داره نوه عزیز منو اینقدر عذاب می ده؟سرمو آوردم بالا … آقا بزرگ با ویلچرش درست روبروم ایستاده بود و روی شونه هاش هم یه پتو مسافرتی انداخته بود. وقتی نگاه گریونم رو دید دستاشو از هم باز کرد و من بی پناه تر از همیشه به آغوشش پناه بردم … بهم اجازه داد خوب خودمو خالی کنم … وقتی گریه هام تموم شد دست نوازشی توی موهام کشید و گفت:- بریم تو ؟سرمو تکون دادم ویلچرش رو حرکت دادم و هر دو در سکوت رفتیم داخل ساختمون … گفت:- بریم کنار شومینه …بردمش کنار شومینه و با صدای گرفته م گفتم:- اجازه می دین برم داخل اتاقم؟- نه … بشین کنارم … ناچارا نشستم جلوی شومینه …آقا بزرگ آهی کشید و گفت:- درسته که سنم بالاست ، اما فکر نکن خرفت شدم! باهام حرف بزن … می تونم درکت کنم … شاید هم نیاز به تجربه های من داشته باشی … دوست ندارم ببینم روز به روز داری ضعیف تر می شی اما کاری از دستم بر نیاد … پوست لبمو جویدم و گفتم:- چیزی نیست آقا بزرگ …- خودت هم خوب می دونی که یه چیزی هست … افسون بذار کمکت کنم! اینجوری منم ذره ذره به پای تو آب می شم … بغض چونه م رو لرزوند و گفتم:- آخه آقا بزرگ … چیو بگم؟ حرفای من گفتن نداره …- هر چی که اینجوری بهمت ریخته رو بگو دختر … دلت تنگه؟با بغض گفتم:- کارم از دلتنگی گذشته …آقا بزرگ منتظر نگام کرد و من که دیگه داشتم می ترکیدم بالاخره قفل زبونم رو شکستم و همه چیز رو گفتم … البته از رابطه خودم و دنی چیزی نگفتم … در مورد خطایی هم که مرتکب شدم حرفی نزدم … فقط گفتم یه سوئ تفاهم پیش اومده … آقابزرگ در سکوت همه حرفام رو شنید … وقتی تموم شد به پاش اشاره کرد و گفت:- بیا جلو ..از خدا خواسته رفتم به طرفش و سرم رو گذاشتم روی پاش … مشغول نوازش موهام شد و گفت:- می دونی چند سال ازت بزرگتره؟اعتراض کردم:- آقا بزرگ! همسن بابام هم که بود برام مهم نبود … - وقتی آدم عاشق می شه دیگه چشماش بسته می شه …- درسته! اما من با چشم باز انتخاب کردم نه بسته … آقا بزرگ من ازش بیزار بودم … خیلی اذیتش کردم … اما اون با مهربونی هاش باعث شد از کارم شرمنده بشم و بهش دل ببندم …- افسون جان … حالا اون رفته! می خوای چی کار کنی؟باز بغض کردم و گفتم:- نمی دونم … ولی دیگه دارم دیوونه می شم … آقا بزرگ … خیلی سخته!- می خوای به عرشیا بگم باهاش حرف بزنه!سرمو از روی پاش برداشتم و گفتم:- نــــــــــــــه!- خیلی خوب … نمی گم! اما نمی شه هم دست روی دست بذاری …- می گین چی کار کنم؟ اون جواب منو نمی ده … - افسون … همیشه برای عشق بجنگ! هیچ وقت نگو این اخر راهه … چون عشق آخر راه نداره … شده تا اخر عمرت بجنگ! اما کوتاه نیا …فین فین کردم و گفتم:- خوب چی کار کنم آقا بزرگ؟- اونشو دیگه من نمی دونم … اما اینم راهش نیست … سرم رو از روی پای آقا بزرگ برداشتم و با تعجب نگاش کردم … بدون توجه به نگاه من داد کشید:- نادیا بابا … یه چیز گرم بیار بخوریم … رفتم بیرون باد سرد پیچیده تو بدنم انگار … نادیا کتاب به دست از اتاقش اومد بیرون و گفت:- چشم آقا بزرگ …همون جا سر جام زانوهامو کشیدم توی بغلم … آیا من زود کوتاه اومده بودم؟ یعنی باید بازم می جنگیدم؟ صدای زنگ که بلند شد ناچارا از جا بلند شدم و در رو باز کردم … طبق معمول امیر عرشیا بود … آقا بزرگ شیطون نگام کرد و گفت:- این پسرم این روزا زیاد می یاد اینجاها!صدای نادیا از توی آشپزخونه بلند شد:- موافقم ! برای منم جای تعجب داره … یه کاسه ای زیر نیم کاسه اش هست … آقا بزرگ صداشو آورد پایین و گفت:- اونم چه کاسه ای …و به من اشاره کرد، با اعتراض گفتم:- آقا بزرگ … امیر عرشیا اومد تو و سریع ادامو در آورد:- آقا بزرگ!تند نگاش کردم و زیر لب گفتم:- مرض!نمی دونم چرا اینقدر با امیر عرشیا بد بودم … آقا بزرگ خندید و گفت:- باز چه بهونه ای جور کردی امیر عرشیا؟!!امیر عرشیا که از در اوردن کفشاش فارغ شده بود صاف ایستاد و گفت:- جونم؟- خودتو نزن به نفهمی … خوبم می فهمی!امیر عرشیا دستی توی موهاش کشید و گفت:- من نوکر شمام هستم … امروز اومدم که دلیل بهونه هامو بهتون بگم … می شه چند دقیقه از وقت شریفتون رو بدین خدمت بنده؟آقا بزرگ خندید و گفت:- خیر باشه!امیر عرشیا اشاره ای به اتاق آقا بزرگ کرد و گفت:- به خیرش هم میرسیم … آقا بزرگ ویلچرش رو هول داد و رفت سمت اتاقش … امیر عرشیا هم پشت سرش راه افتاد … لحظه آخر چرخید سمت من و گفت:- اومدم بیرون با تو هم کار دارم! می خوام ببینم باز چت بوده که چشات شده کاسه خون!- به تو …پرید وسط حرفم و گفت:- اون قضه هم کم کم حل می شه . می فهمه که چرا همه چیز تو به من هم ربط داره!با تعجب نگاش کردم، چشمک نازی زد و رفت توی اتاق … دروغ نمی تونستم بگم! امیر عرشیا واقعا خوش قیافه بود! چشمکی که به من زد رو به هر کس دیگه ای زده بود دلش رو لرزونده بود … اما برای من که جز دنیل هیچ مردی رو نمی دیدم هیچ اهمیتی نداشت. نادیا از آشپزخونه با استکان های چایی بیرون اومد و گفت:- ا پس کجا رفتن؟شونه ای بالا انداختم و گفتم:- رفتن اتاق آقا بزرگ …نادیا اومد کنار من نشست و گفت:- جون دو تایی افسون! این امیر عرشیائه مشکوک نمی زنه؟- چرا خیلی …- به نظرت چشه؟- اونشو دیگه من نمی دونم …دستمو گرفت توی دستش و گفت:- یه قولی بهم می دی؟- چه قولی؟- اگه فهمیدی از تو خوشش اومده بچزونش … خنده ام گرفت و گفتم :- چرا؟- خیلی پروئه! از بچگی چون همه می گفتن بهش که اسم و رسم خاندان به اون وابسته است مغرور شد … بعد هم هر چی یم خواست دایی و آقا بزرگ براش فراهم می کردن … کم کم پروهم شد … نمی خوام توام براش راحت الوصول باشی … اون خیلی مغروره! بزرگ ترین آرزوم اینه که یه نفر اونو بشونه سر جاش …لبخند تلخی زدم و گفتم:- مططمئن باش اگه روزی هم بیاد سمت من فقط نه می شنوه … چون منم ازش خوشم نمی یاد … نادیا با خنده گفت:- ایول … بعد استکانی چایی گرفت به سمتم و گفت:- بخور داغ شی … به زودی تقش در می ره که به تو دل باخته … من خوب می شناسمش … کارایی که واسه تو می کنه رو واسه هیشکی نکرده تا حالا … پیداست دل باخته … اما نمی دونی از تصور اینکه قراره از تو جواب رد بشنوه چه ذوقی می کنم!!!دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و با خنده گفتم:- نادیــــا!اونم خندید و دیگه حرفی نزدیم … چایی ها رو همه شو خودمون خوردیم و مشغول حرف زدن راجع به اهداف بلند مدت نادیا شدیم … گررم حرف زدن بودیم که در اتاق باز شد و امیر عرشیا اومد بیرون … یه لبخند گوشه لبش بود … با دیدن ما دو تا کنار هم با سرخوشی گفت:- چطورین خانوما؟یه تای ابروی من پرید بالا و نادیا گفت:- خوشحالی امیر!امیر عرشیا خندید و گفت:- چرا نباشم؟!قبل از اینکه نادیا حرفی بزنه امیر عرشیا رو به من گفت:- حاضر شو بریم …با تعجب نگاش کردم و گفتم:- بله؟- بلند شو دختر خوب لباساتو بپوش می خوام ببرمت یه جایی …اینبار به آقا بزرگ که پشت سر امیر عرشیا از اتاق اومد بیرون خیره شدم … یه بار چشماشو باز و بسته کرد و گفت:- برو بابا … ناچارا از جا بلند شدم و گفتم:- نادیا ام می یاد؟امیر عرشیا سریع گفت:- استثنائاً این بار فقط خودت …نادیا پشت چشمی نازک کرد و گفت:- من اصلا نمی خواستم بیام … رفتم سمت اتاقم و گفتم:- منم فقط به خاطر آقا بزرگ راضی شدم … امیر عرشیا برعکس همیشه عصبی نشد … لبخندی زد و گفت:- خیلی خب حالا منت بذار … نوبت منم می شه …شونه ای بالا انداختم و رفتم تو اتاقم … حاضر شدن خیلی هم طول نکشید … حوصله امیر عرشیا و بیرون رفتن باهاش رو نداشتم … به خصوص که نمی دونستم می خواد منو کجا ببره … بیرون که رفتم از جا بلند شدم و گفت:- بریم؟سرمو تکون دادم و گفتم:- من زیاد حوصله ندارم … زود بر می گردیم که؟اینبار قیافه اش خشن و سرد شد و گفت:- بله … بفرمایید …رفتم از در بیرون … امیر عرشیا هم دنبالم اومد … سوار ماشینش شد و در رو از داخل برام باز کرد … با اکراه نشستم کنارش … راه افتاد و گفت:- خوب … چطوری خانوم بداخلاق؟پوزخندی زدم و جواب ندادم … سرفه ای مصلحتی کرد و گفت:- افسون خانوم! تو چه پدرکشتگی با من داری؟- ازت بدم می یاد …- دست شما درد نکنه!- خواهش می کنم … دنده رو عوض کرد … سرعت ماشین بیشتر شد … در همون حالت گفت:- یه کافی شاپ خوب سراغ دارم … می ریم اونجا …چرخیدم به طرفش و به تندی گفتم:- منو اوردی از خونه بیرون که ببریم کافی شاپ؟ لازم نکرده … فقط بگو چی کارم داری؟- اینجوری نمی شه …- خیلی خوبم می شه …- افسون!تحکم صداش لالم کرد … با دستم مشغول کندن پوست لبم شدم و دیگه حرفی نزدم … ماشین رو پارک کرد و گفت:- برو پایین … همین جاست …کیفم رو برداشتم و رفتم پایین … امیر عرشیا هم پیاده شد و در های ماشین رو قفل کرد … شونه به شونه هم وارد کافی شاپ انتخابی امیر عرشیا شدیم … پسری که مسئول اونجا بود با دیدن امیر عرشیا دستی براش تکون داد و امیر عرشیا گفت:- نوکرتم … در همین حد … هر دو نشستیم سر میزی دو نفره و امیر عرشیا منو رو گرفت به سمتم … منو رو هول دادم اون سمت و گفتم:- حرف می زنی یا نه؟ من نیومدم چیز بخورم … ترجیح می دم الان تو اتاقم باشم …- تو چرا اینقدر منزوی هستی دختر!- به خودم مربوطه !- هیچ حرف دیگه ای بلد نیستی بزنی؟از جا بلند شدم و گفتم:- حرف می زنی یا برم ؟مچ دستمو محکم گرفت توی دستش و گفت:- بگیر بشین! مثل آدم نمی شه با تو حرف زد نه؟ این مسخره بازی ها رو اینجا حق نداری در بیاری من آبرو دارما … بازم تحکمش کار دستم و داد و ناچارا نشستم … اما دستم هنوز تو دست امیر عرشیا بود … با این تفاوت که دیگه فشار نمی داد و خیلی نرم با شست همون دستی که پیچیده بود دور دستم داشت مچمو نوازش می کرد … دستو با خشونت از دستش کشیدم بیرون و نگاش کردم … آهی کشید و بلند رو به گارسون گفت:- ممد … دو تا قهوه ترک بیار با دو تا کیک شکلاتی … پسره سری تکون داد و مشغول سفارش گرفتن از یکی دیگه از میزا شد … امیر عرشیا با اخم به من نگاه کرد و گفت:- می تونم در مورد تو به این شعر دلخوش باشم که می گه اگر با دیگرانش بود میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی؟با تعجب نگاش کردم … منظورش چی بود؟ ادامه داد:- تو با همه خوبی جز من! با همه یم گی و می خندی اما با من فقط دعوا داری! دلیلش چیه؟دلیلش مشخص بود! امیر عرشیا تنها کسی بود که دیدش نسبت به مامان من منفی بود و من هم کینه اش رو به دل گرفتم … برخوردای اولیش خیلی تو ذوقم زده بود … بدون اینکه جوابش رو بدم به سمت دیگه ای خبره شدم … نور کم کافی شاپ و دیوار های قهوه ایش فضاشو رویایی کرده بود … اما مسلما نه برای من و امیر عرشیا! جمله بعدیش میخکوبم کرد:- در هر صورت من تور و از اقا بزرگ خواستگاری کردم … بابا هم خبر داره … همه راضین … مونده فقط نظر خودت!با دهن باز و چشمای از حدقه در اومده نگاش کردم و بی اراده نالیدم:- عرشیا!لبخند نشست کنج لبش و گفت:- این حالتت رو تصور می کردم! صورتم رو با دستام پوشوندم … صداش بلند شد:- ببین افسون! تو نیاز به یه تکیه گاه داری … یه حامی … مگه آقا بزرگ تا کی می تونه بالای سر تو باشه؟ من … من … از جا بلند شدم و گفتم:- می خوام برم خونه ….- یعنی همین که شنیدی!اینبار اون بود که از تحکم صدای من جا خورد … از جا بلند شد … سوئیچ ماشین رو گرفت به سمتم و گفت:- برو تو ماشین منم الان می یام … سوئیچ رو گرفتم و راه افتادم … مسلما اگه مسیر رو بلد بودم منتظرش نمی شدم و خودم تنها بر می گشتم … چند لحظه بعد از اینکه من داخل ماشین نشستم امیر عرشیا هم اومد … تموم طول راه رو هر دو سکوت کرده بودیم … امیر عرشیای مغرور غرورش رو جریحه دار می دید و نمی تونست حرفی بزنه و من … بازم احساس خائن بودن بهم دست داده بود … مگه من به آقا بزرگ همه چیز رو نگفتم؟ پس چرا آقا بزرگ به امیر عرشیا نگفت؟ چرا گذاشت کار به اینجا بکشه؟ خدایا من باید چی کار کنم؟ماشین که جلوی در خونه ایستاد با صدای امیر عرشیا به خودم اومدم:- همه ناخن هاتو جویدی! برو پایین ، رسیدیم … دستمو از داخل دهنم در اوردم ، دستم رو بردم سمت دستگیره در و خواستم بازش کنم که باز صدام کرد:- افسون!بی حرف سرجام نشستم ، بدون تته پته گفت:- می دونم الان دوست داشتی چیزای دیگه هم بشنوی! اما باور کن تا به حال به هیچ دختری نگفتم دوستت دارم! یه کم برام سخته! اصولی پیش رفتم ، اما اصولی من کم کم احساسی می شه! فکر نکن من خشکم، فکر نکن بلد نیستم! پاش بیفته خوب هم بلدم … ولی الان فقط به درخواستم فکر کن! مطمئن باش بعدش دنیا رو تقدیم چشمات می کنم. دیگه موندن رو جایز ندونستم، هر کلمه حرفای اون منو بیشتر و بیشتر یاد دنیل می انداخت، هنوز پلکام از بوسه های دنیل داغ بودن! چطور می تونستم اجازه بدم کسی چشمامو ستایش کنه؟ از ماشین رفتم پایین و بدون حرف در رو به هم کوبیدم. در حیاط رو که باز کردم نگاهم کشیده شد سمت پنجره اتاق آقا بزرگ، پنجره اتاق آقا بزرگ رو به در اصلی باز می شد و پنجره اتاق منو نادیا رو به حیاط پشتی … آقا بزرگ پشت پنجره بود و با دیدنم لبخند زد. سرعت قدم هامو بیشتر کردم ، وارد خونه که شدم نادیا مشغول گردگیری سالن بود، یه دستمال توی یه دستش و یه گلدون مسی هم توی دست دیگه اش بود، یه کم هم خم شده بود به سمت همون میزی که گلدون رو از روش برداشته بود و داشت تمیزش می کرد … با دیدن من صاف ایستاد و با لبخند گفت:- به به ! چه زود اومدی؟ شیری یا روباه!راه افتادم سمت اتاق آقا بزرگ و گفتم:- فعلا که هم من روباهم هم امیر عرشیا!نادیا نگاش پر از سوال شد اما مهلتش ندادم و رفتم توی اتاق آقا بزرگ ، هنوز پشت پنجره بود، صدای در رو که شنید چرخید به طرفم … رفتم جلو و بدون هیچ مقدمه ای گفتم:- آقا بزرگ چرا؟!!آقا بزرگ فقط لبخند زد ، یه قدم دیگه رفتم جلو و گفتم:- من همین امروز به شما گفتم دردم چیه! چرا آقا بزرگ؟ چرا جلوی امیر عرشیا رو نگرفتین؟ چرا گذاشتین من باهاش برم؟ چرا خودتون جوابش رو ندادین؟آقا بزرگ به مبل اشاره کرد و گفت:- بشین بابا!ناچارا نشستم و زل زدم به آقا بزرگ ، آقا بزرگ هم با همون لبخند حرص در بیارش گفت:- تو مو بینی و من پیچش مو … - یعنی چی؟- کارم چند دلیل داشت که می دونم تو الان هیچ کدومش رو نمی دونی …- خوب بگین تا بدونم!- اول از همه دلیلش امیر عرشیا بود … - که چی؟- امیر عرشیا خیلی مغرور و غده! یه جورایی شبیه مادر خدابیامرزت می مونه! من اگه بهش می گفتم نه کوتاه نمی یومد… از در بیرونش می کردم از دیوار می یومد! باید خودت قانعش می کردی نه من!- من اصلاً نتونستم چیزی بگم …- نمی خواستم هم تو روحیه اش اثر بذاره! چون برای بار اول دل باخته، دوم اینکه حقشه ! فکر می کنه دنیا باید در اختیارش باشه! دوست داشتم گوشمالیش بدی، اگه من بهت می گفتم و تو آمادگی شنیدن حرفشو داشتی دیگه برخوردت باهاش طبیعی نمی شد! اما نگفته می دونم که چه برخوردی نشون دادی!- آقا بزرگ من می گم هیچی بهش نگفتم!- و این برای امیر مغرور ما از هر چیزی بدتره!- من باید طعمه می شدم؟- معلومه که نه ، و اما دلایلم در مورد خود تو …کنجکاوانه نگاش کردم، گفت:- تو باید یه تکونی به خودت بدی … تا وقتی که بشینی کاسه چه کنم چه کنم دست بگیری هیچ اتفاقی نمی افته! باید با خودت روراست باشی ، اگه اون مرد رو می خوای باید به خودت اعتراف کنی و همونطور که گفتم براش بجنگی! اگه هم که دو دلی و تردید داری امیر عرشیا برای تو بهترین گزینه است! من هیچ وقت به خودم اجازه نمی دم که جای تو تصمیم بگیرم. هر تصمیم که بگیری من فقط می تونم راهنماییت کنم!سکوت کردم … حق با آقا بزرگ بود …بعد از چند لحظه سکوت گفت:- به امیر هیچی نگفتی و اونم فکر کرد می خوای فکر کنی؟- فکر کنم!- پس برو فکر کن!اعتراض کردم:- آقا بزرگ! - آقا بزرگ بی آقا بزرگ، خوب فکر کن! می خوای اینجا توی کشور خودت بمونی یا می خوای بری؟ می خوای مردی پشتت و هوادارت باشه که من به شخصه پشت سرش نماز می خونم یا یه مرد غریبه؟در صدد دفاع از دنیل بر اومدم و گفتم:- دنیل مرد فوق العاده ای بود!- بر منکرش لعنت! از وجناتش اصالت و نجابت می بارید! اما من امیر رو ضمانت می کنم، برو خوب فکراتو بکن ببین کدوم کفه ترازوت سنگین تره! این امیری که من می شناسم تا یه هفته دیگه اینجا پیداش هم نمی شه! یه ذره از غرورش زده بچه! باید تقویت کنه خودشو … ولی وقتی بیاد جواب می خواد … از جا بلند شدم، آهی کشیدم و گفتم:- باشه فکر می کنم آقا بزرگ ، ولی جواب من از همین الان معلومه … آقا بزرگ باز صندلیش رو کشید سمت پنجره و گفت:- عجله نکن ، تصمیم گیری کار دل نیست ، کار عقله! افسارتو به دلت نسپار … اگه عقل هم اون مرد رو تضمین می کنه لحظه ای برای رسیدن بهش درنگ نکن! موندن رو جایز ندونستم … به آرومی از اتاق خارج شدم … حق با آقا بزرگ بود … باید خوب فکر می کردم. ***سر دو هفته امیر عرشیا با آقا بزرگ تماس گرفت ، برام جالب بود که حتی حاضر نیست بیاد جواب رو از خودم بگیره ، مشخص بود که چقدر سر شکسته شدن غرورش می ترسه! من تصمیمم رو گرفته بودم … چه دنیل رو دوباره توی زندگیم به دست می آوردم و چه نمی آوردم کلا به دنیل تعلق داشتم. حتی اگر دنیل رو هم دوست نداشتم و حتی اگه از دنیل می گذشتم بازم به خاطر مشکلی که داشتم امیر عرشیا محال بود زیر بار ازدواج با من بره … غیرت دنیل خیلی نفس گیر و وسیع بود … می دونستم از چیز به این مهمی نمی گذره .. آقا بزرگ وقتی نه قاطع من رو شنید به امیر عرشیا خبر داد و امیر عرشیا بدون اینکه دلیلی بپرسه قطع کرده بود. برای همه مون این برخوردش عجیب بود و بیشتر از همه برای نادیا … نادیا با اینکه به قول خودش ذوق مرگ بود که یه بار هم غرور امیر عرشیا شکسته اما اعتقاد داشت که آرامشش آرامش قبل از طوفانه! و چقدر خوب حدس زده بود نادیا … دقیقا چهار روز بعد از صحبت کردن امیر عرشیا با آقا بزرگ بود که زنگ در خونه رو زدن … من توی اتاقم بودم ، طبق معمول مشغول فکر کردن به دنیل … دراز کشیده بودم روی تخت و ترجیح می دادم از اتاق نرم بیرون … نادیا در خونه رو باز کرده و بعدش خودشو رسوند به من … سرشو از لای در اورد تو و گفت:- ببر زخمی اومده! خودتو آماده کن … نیم خیز شدم و گفتم:- نادی بهش بگو من خوابم!هنوز نادیا حرفی نزده بود که در اتاق کامل باز شد و امیر عرشیا اومد تو … نادیا بیچاره مجبور شد عقب گرد کنه … امیر عرشیا در اتاق رو کوبید به هم اومد طرفم … با ترس نشستم سر جام … چه قصدی داشت؟ دامنم رو روی پام مرتب کردم چون حالت امیر عرشیا واقعا معذبم کرده بود … پایین تختم ایستاد و گفت:- حالا دیگه حوصله دیدن منو هم نداری؟سعی کردم از موضع قدرتم پایین نیام … آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:- مگه قبلاً داشتم؟ قبلاً هم … چی می گن؟! خروس … خروس بی محل بودی … امیر عرشیا چشماشو ریز کرد و گفت:- چی؟!! من خروس بی محل بودم؟پتو رو کشیدم روی پام .. زانوهامو بغل کردم ، تکیه دادم به پشتی تخت و گفتم:- بله … پوزخند روی صورتش نقش بست و گفت:- انگار عمه افسون روی تربیت تو اصلا کار نکرده!- هر چی باشم از تو بهترم!امیر عرشیا نشست لب تخت … دستشو به سمتم تکون داد و گفت:- ببین منو! اومدم باهات حرف بزنم! نیومدم به دست و پات بیفتم که باهام اینجوری حرف می زنی! افسون کاری نکن که لهت کنم!- مطمئنی؟- مطمئن!اینبار نوبت من بود که پوزخند بزنم:- زیادم مطمئن نباش! برگ برنده دست منه!به سقف خیره شد و گفت:- همه تون عین همین! لیاقت ندارین پسری بهتون ابراز علاقه کنه! خودتون رو گم می کنین …من که دلم حسابی از دست دنیل پر بود داد کشیدم:- نیست شماها خیلی لیاقت و جنبه دارین؟!! تو یکی از همه بی جنبه تری … فکر کردی قضیه حورا رو … یهو جلوی دهنم رو گرفتم … اوپس! من حق نداشتم در این مورد حرفی بزنم … شاید حورا دوست نداشت … کم کم لبخند نشست روی صورتش … یه لبخند کج که لبهاشو از هم فاصله داد و گفت:- پس بگو!ترجیح دادم دیگه هیچی نگم … دست به سینه شد … پاشو دراز کرد و پای راستش رو روی پای چپش انداخت … یه کم گهواره ای خودش رو تکون داد و گفت:- تو دلت به حال حورا سوخته! فکر کردی با جواب منفی تو من می رم سمت حورا! فکر می کردم حورا ادم شده! اصلا تصور هم نمی کردم که در این مورد با تو حرف زده باشه!سکوت دیگه جایز نبود … تند و کوبنده گفتم:- اون حرفی نزده … اخلاق منحصر به فرد تو زبونزد همه ست!خندید و گفت:- مگه من چمه؟ یه پارچه آقا!- بعله … یه پارچه! تو پارچ آب هم نیستی چه برسه پارچ آقا!امیر عرشیا غش غش خندید و گفت:- اصطلاح بود عزیزم .. - به من نگو عزیزم!کمی خودشو کشید به سمتم و گفت:- به تو نگم به کی بگم؟! من که جز تو عزیز دیگه ای ندارم!با دهن نیمه باز بهش خیره شدم چشمکی زد و گفت:- دیگه از شرم راحت نمی شی … حالا دیگه خوب می دونم واسه چی ردم کردی … اما عزیز دلم دوست داشتن یه طرفه که به درد نمی خوره! - یکی باید اینو به خودت بگه!- دوست داشتن من یه طرفه نیست … مطمئن باش!- چه از خود مطمئنی تو!- تو اگه از من بدت می یومد اینقدر اذیتم نمی کردی … - تو دیگه کی هستی! شاید تو ایران این مرسوم باشه! اما تو انگلیس … سکوت کردم … مگه من کم دنیل رو عذاب دادم؟ هر چند که اون موقع علاقه ای وجود نداشت … زمزمه کرد:- تو انگلیس چی عزیزم؟از جا بلند شدم … مشغول قدم زدن توی اتاقم شدم و گفتم:- امیر عرشیا من جواب تو رو دادم! دیگه دنبال چی اومدی؟- دنبال خانومم!- اینقدر پرو نباش!- برای تو پروام …- داری خسته ام می کنی … - چته دیگه افسون؟ اگه مشکل تو حوراست من می رم دست حورا رو هم می بوسم و ازش عذر خواهی می کنم … خوبه؟- نه … - ای بابا! پس می گی چی کار کنم!- دست از سر من بردار!- محاله … - بهت نمی یاد سیریش باشی … - تو باید مال من باشی … هر جور دوست داری فکر کن … با تعجب بهش نگاه کردم … سرشو زیر انداخت … چند لحظه بینمون سکوت بود … بالاخره سکوت رو شکست و همونطور سر به زیر گفت:- وقتی عکست رو دنیل برام ایمیل کرد با دیدنت لرزیدم … خوب یادمه که وقتایی که عکسای عمه افسون رو می دیدم از زیباییش حس عجیبی بهم دست می داد … همه اش با خودم می گفتم چی می شد اگه این عمه ما اینجا می موند و بچه دار می شد؟ یه دختر شکل خودش! اون وقت این دختر می شد دنیای من! حالا تصور کن … وقتی عکست رو دیدم حس کردم دنیای من روبرومه! فقط باید دست دراز می کردم و می گرفتمش … اما ایمیل بعدی دنیل دنیامو خراب کرد … گفت داری ازدواج می کنی و ازمون خواست واسه مراسمت بریم … لجم گرفت … نه از تو … نه از دنیل … از دست خودم که زودتر تو رو پیدا نکردم! اما من باید از کجا می دونستم؟ از کجا می دونستم که افسونی هم وجود داره؟ فهمیدم دیر جنبیدم و قبول کردم که قسمت نبوده تو مال من بشی … اما بعد ورق برگشت … دنیل ایمیل زد ازدواجت به هم خورده و می خواد تو رو برگردونه ایران … اون لحظه واقعا سر از پا نمی شناختم! خودمو برای روبروی با دختر عمه ام اماده کردم … اما با دیدنت … اوووف!با تعجب نگاش کردم … گفت:- اولش مشکلی نبود اما کم کم وقتی دیدم چه زبون تند و تیزی داری یهو از چشمم افتادی … تب تند بود دیگه! زودم عرق کرد … می خواستم بکوبمت … به سبک خودت! اما خر بودم … نمی فهمیدم که تازه دارم عاشق می شم! عشق قبلی یه عشق بچه گونه بود … صرفاً به خاطر ظاهرت … اما عشق دوم … که توی این شش ماه شکل گرفت … یه عشق عمیق مردونه است! نه فراموش می شه ، نه از بین می ره … نه کم می شه! مردا عاشق نمی شن افسون! ولی وقتی بشن … واقعاً عاشق می شن!! من برای بار دوم شیفته اخلاقیاتت شدم … شیفته غد بودن و یه دندگیهات … هر کس دیگه ای جای تو تو دهن من می زد با دیوار یکیش میکردم … هر کس دیگه جای تو باهام تند حرف می زد نابودش می کردم … هر کس دیگه ای جای تو بهم نه می گفت تحقیرش می کردم! اما افسون … تو هر کس نیستی! تو دنیامی! نه توان اینو دارم که روت دست بلند کنم ، نه می تونم نابودت کنم و نه می تونم تحقیرت کنم … تو عشقمی … نه می تونی کمت کنم ، نه فراموشت کنم ، نه از بینت ببرم! انصاف داشته باش دختر … بهم مهلت عاشقی بده … بذار شوهرت باشم … بله رو بگو تا خوشبختی رو با همه وجودم حس کنم!دروغ چرا! حتی پلک هم نمی تونستم بزنم … این امیر عرشیا بود؟!! به گوشام اعتماد نداشتم … امیر عرشیا هم بلد بود عاشقانه حرف بزنه؟ روی مبل پشت سرم نشستم و سرم رو گرفتم بین دستام … حالا باید چی کار می کردم؟ باید بیخیال دنیل وارد دنیای عاشقانه امیرعرشیا می شدم؟!! یا باید به قول آقا بزرگ به خاطر عشقم می جنگیدم!!! تکلیفم رو با خودم نمی دونستم … با لمس دستاش روی دستام فهمیدم که کنارم نشسته … دستامو از روی صورتم برداشت … چونه ام رو چرخوند سمت خودش و گفت:- بهم اجازه بده … بذار وارد دنیات بشم … مال من باش افسون! طاقت نه شنیدن از تو رو ندارم!چشمامو بستم … چند ثانیه همه جا سیاه شد …. اما یه دفعه تصویر دنیل همه سیاهی هامو رنگ عشق زد … چشم باز کردم … امیر عرشیا باید تکلیف خودش رو می فهمید … دستش رو پس زدم و گفتم:- امیر عرشیا … چیزایی هست که تو ازش خبر نداری … - چی؟- من … من … کس دیگه ای رو دوست دارم … بدون اینکه پلک بزنه توی صورتم خیره شد و بعد از چند ثانیه سکوت گفت:- کی؟آب دهنم رو قورت دادم … الان وقتش بود … سرمو انداختم زیر و گفتم:- دنیل … یه دفعه از جا پرید … زد زیر خنده … بلند بلند می خندید … یه قهقهه مستانه شایدم عصبی! هر چی که بود طبیعی نبود! با تعجب نگاش کردم! چرا می خندید! بعد از چند لحظه که خندید برگشت طرفم و گفت:- عاشق مردی شدی که قیم تو بوده؟ یا به قول خودش گاد فادرت؟- اون گاد فادرم بود … اما عشقم شد! هنوزم هست … - افسون از تو بعیده!- چی؟ عاشقی؟ عاشقی از من بعید نیست … از توی مغرور بعیده … من تشنه محبت بودم … محبت دیدم و دل باختم!- اما اون گفت داره ازدواج می کنه!با وحشت از جا پریدم و گفتم:- چی؟!!!- دیشب باهاش صحبت می کردم … گفتم از تو خواستگاری کردم و تو ردم کردی! حس کردم ناراحت شده! جمله هاش کوتاه شده بود و آخر سر هم سردرد رو بهونه کرد و رفت …. اما دو ساعت بعدش یه ایمیل برام زد و گفت بهت بگم اونم داره ازدواج می کنه … به فکر خودت باش! لج نکن با زندگیت … من اومده بودم اینا رو هم امروز بهت بگم اما اصلاً یادم نبود … اوه خدای من! پس اون به خاطر همین تو رو برگردوند… افسون رفتی بهش گفتی دوسش داری؟!!! و اون تو رو برگردوند ایران؟!! پس جریان ازدواج چیه؟ من حسابی گیج شدم … ولو شدم روی مبل … صوررتم رو بین دستام پوشوندم … حرفی نمی تونستم بزنم … دنیل داشت ازدواج می کرد؟ لابد با دوروثی … حالا که من نبودم چرا که نه؟!! آیا بهتر نبود منم زن امیر عرشیا بشم و داغم رو به دلش بذارم؟!!! صدای امیر عرشیا ناخن روی تخته سیاه اعصابم کشید:- گذاشتی تحقیرت کنه؟ پس برای همین اینقدر از برخورد من با حورا ناراحت شدی … یاد خودت افتادی آره؟ خدای من … دنیل تو رو آورد اینجا گذاشت و رفت ! نگو که هنوز هم بهش فکر می کنی …دیگه طاقت حرفاش رو نیاوردم …سرمو گرفتم بالا و با صدای بلند گفتم:- اینطور نیست! وقتی چیزی رو نمی دونی حرف نزن! دنیل دیوونه من بود … پوزخندی زد و گفت:- آره معلومه! واسه همین اینجوری ولت کرد و رفت! حقم داشت … اگه سنش رو درست گفته باشه نزدیک دو برابر تو سن داره!از جا بلند شدم … سینه به سینه اش ایستادم و گفتم:- اون منو دوست داشت! مجبور شد منو اینجا بذاره … می فهمی؟!!- باورم نمی شه! سعی نکن اینو بهم اثبات کنی … اون اگه دوستت داشت این کارو باهات نمی کرد … آدم طاقت دوری عشقش رو تحت هیچ شرایطی نداره … اما اینا رو فراموش کن افسون … برای من مهم الانه! گذشته تو اهمیت نداره … با من ازدواج کن … قول می دم همه چیز رو از ذهنت پاک کنم … دیگه تحمل حرفاش رو نداشتم … می خواستم هر طور شده شوتش کنم بیرون از اتاق … گفتم:- از ذهن خودت چی؟!! مطمئنی برات اهمیت نداره؟با اعتماد به نفس گفت:- آره مطمئنم!توی یه لحظه عقلم از کار افتاد و گفتم:- حتی اگه ویرجین ( باکره ) نباشم؟!!!امیر عرشیا خشک شد … نه پلک می زد … نه تکون می خورد … لبخند مسخره اش از روی صورتش محو شد … شاید یه دقیقه به همین صورت رخ به رخ ایستاده بودیم … قفسه سینه ام از هیجان بالا و پایین می شد و مثل سگ پشیمون بودم از حرفی که زدم! اگه به آقابزرگ بگه چی؟ اگه بندازنم بیرون! بعد از یه دقیقه با صدای تحلیل رفته اش گفت:- دروغ می گی … آب دهنم رو قورت دادم و سرم رو به چپ و راست حرکت دادم … دوباره زمزمه کرد:- چرا … می دونم … می خوای منو از سر خودت باز کنی … دروغ می گی …آب از سرم گذشته بود … پس پشتم رو بهش کردم و گفتم:- نه … دنیل عاشق من بود … منم عاشق اون … پس چی مانع ما بود؟!- باور نمی کنم!رفتم سمت کشوی لباسام … قاب عکسمو کشیدم بیرون … روزای قبل از مسافرت دنی گرفته بودیم … من با لباس خواب توی بغل دنیل که جز یه شلوارک چیزی تنش نبود نشسته بودم … وسط تخت خواب … عکس رو دایان گرفته بود … با دیدن عکس بغضم گرفت … سریع گرفتمش سمت امیر عرشیا … عکس رو گرفت … فقط چند لحظه بهش نگاه کرد … بعدش طاقت نیاورد فکش منقبض شد و با یه حرکت سریع محکم کوبیدش توی دیوار و عربده اش بدنم رو لرزوند:- پس برای چی برگشتی لعنتی!!!!یهو بغضم ترکید … منتظر یه تلنگر بودم … اومد به طرفم … شونه هامو گرفت توی دستش … اینقدر محکم که حس کردم شونه هام دارن پودر می شن … تکونم داد و باز داد کشید:- با توام ! برای چی اومد؟ اومدی منو نابود کنی؟!!! سرم رو به طرفین تکون دادم هق هق اجازه نمی داد حرف بزنم … امیرعرشیا ولم کرد … با قدمهایی سریع رفت طرف در بازش کرد و خیلی سریع از اتاق رفت بیرون … نشستم روی زمین … زانوهام تا شدن … گریه همه بدنم رو می لرزوند … روی زانو خودم رو کشیدم نزدیک عکس … از بین شیشه خورده ها کشیدمش بیرون … یاد بوسه های دنیل … آغوش گرمش … حرفاش … مهربونیاش داشت آتیشم می زد … عکس رو چسبوندم روی سینه ام و سوزناک تر اشک ریخت … در اتاق باز شد و نادیا اومد تو … داد کشیدم:- می خوام تنها باشم نادیا … خواهش می کنم!نادیای بیچاره چند لحظه وسط اتاق مکث کرد … وقتی دید سرم رو گذاشت لب تخت اروم از اتاق خارج شد و در رو بست … ***یه هفته گذشته بود … نه آقا بزرگ و نادیا از من پرسیدن اون روز چی شد ، چی گفتم ، چی شنیدم و چرا حالم بد شد! نه خودم حرفی زدم … نه دیگه خبری از امیر عرشیا شد … اوایل هفته دوم اماده شدم تا برم پارک نزدیک خونه کمی قدم بزنم …. دلم خیلی گرفته بود … روز به روز حالم داشت خراب تر می شد و می دونستم اگه همینطور پیش برم کم کم افسردگی حاد می گیرم … در خونه رو که زدم به هم صدای امیر عرشیا از جا پروندم … - سلام … برگشتم به طرفش … خدای من! امیرعرشیا بود این؟ زیر چشماش حسابی گود افتاده و موهاش نامرتب هر کدوم به یه سمتی متمایل شده بودن … دم دستی ترین لباسی رو که می تونست تنش کرده بود … اومد جلوم ایستاد و گفت:- خوبی؟لحنش چه مهربون شده بود! فکر می کردم الان رفتارش با من عوض می شه و تصمیم می گیره تحقیرم کنه … حتی فکر میکردم در مورد اون جریان با آقا بزرگ حرف می زنه تا خودش رو خالی کنه …. اما …- پرسیدم خوبی؟ افسون! چته چرا ماتت برده … - امیر عرشیا!- جانم!تعجب کردم … برخوردش واقعا جای سوال داشت … گفتم:- تو اینجا چی کار می کنی؟- اومدم با تو حرف بزنم … می خواستم زنگ بزنم که اومدی بیرون … بازوهامو بغل کردم و گفتم:- مگه حرفیم مونده؟به ماشینش اشاره کرد و گفت:- می شینی؟بهش اعتماد کردم … رفتم سمت ماشینش و سوار شدم … اونم سوار شد … راه افتاد و با لحن شوخی گفت:- هیچ وقت فکر نمی کردم شکست خوردن تو عشق اینقدر سخت باشه!لبخند تلخی نشست کنج لبم … می خواستم بگم شکست رو تو نخوردی من خوردم! اما سکوت کردم … خودش ادامه داد:- توی این یه هفته خواب و خوراک نداشتم دختر … می مردی از همون اول عین دخترای ایرانی باد بندازی تو دماغت بگی من نامزد دارم؟!!با تعجب از گوشه چشم نگاش کردم … انگشتشو گرفت به طرفم و گفت:- اونجوری به من نگاه نکن … دروغ می گم؟- من که دل باختم رفت … نوژن بیچاره داشت وابسته می شد … من به دادش رسیدم گفتم این دختره مال منه! پاشو کشید کنار … آخه چرا اینجوری می کنی با دل پسرا ؟این امیر عرشیا چرا اینقدر متغیر بود … با لودگی ادامه داد:- خوب حالا اونجوری مثل عقب افتاده های بیچاره به من نگاه نکن .. چند شب پیش با نامزدتون حرف زدم … با بهت زل زدم بهش … اینبار دیگه واقعا قلبم رو توی گلوم حس می کردم … ماشین رو پارک کرد و گفت:- می خوام حرف بزنم نمی تونم رانندگی کنم … بی توجه به حرفش گفتم:- با دنیل؟ چی بهش گفتی؟!!- خواستم سر فحشو بکشم بهش که اولا به چه حقی با تو چنین معامله ای کرده … دوما برای چی وقتی بهش می گم از تو خوشم اومده نمی گه بینتون رابطه بوده و خودش تو رو دوست داره!در سکوت نگاش کردم … یعنی چی گفته؟!! خدایا یعنی می شه که دنیل منو بخشیده باشه؟ دستشو دراز کرد مشغول بازی با چرم فرمونش شد و گفت:- من می فهمم که اون بنده خدا زا تو بدتره … خوب همه فحشا و دری وری های منو گوش کرد آخر سر فقط گفت هر کاری کردم به خاطر خود افسون بود … باید هویتش رو پیدا می کرد … گفتم مرتیکه! الان هویتش فقط تویی … نمی فهمی اینو؟ هیچی نگفت … خلاصه برات بگم که افسون خانوم … هم اکنون همه مدارکت رو با یه دونه بلیط خوشگل به مقصد لندن برات اوردم تا بری با چنگ و دندون برش گردونی … از بین حرفاش فهمیدم که یه دلخوری های بینتونه! فقط تو می تونی درستش کنی … نالیدم:- چی؟!!- همین که شنیدی … در ضمن منم سیب زمینی نیستم که در برابر غلطی که اونور آب فرمودین لالمونی بگیرم و هیچی نگما! شما خیلی بیخود کردین! اما فقط به خاطر فرهنگی که توش بزرگ شدی از سر تقصیرت تا حدودی می گذرم … اون یه ذره هم که نمی گذرم وقتی رفتی اونور دست شوهرتو وگرفتی و آدمش کردی می یام سرت تلافی می کنم … - من … من کجا برم؟!!! دنیل … - اون خیلی دلتنگته! خیلی زیاد … و خیلی دلخوره! نگفت از چی … اما می فهممش … من مردم افسون! برو … برو آرومش کن … اون عاشقه! یه عاشق با عشقش آروم می شه … اگه کل دنیا براش دلیل و مدرک و شاهد جمع کنن و همه تلاششون رو بکن تا آروم بشه نمی شه … ولی فقط کافیه عشقش یه گوشه چشم بهش نشون بده … دنیا رو بهم می ریزه … برو افسون … برو ثابت کن که عاشقشی … اون با یه دلخوری تو رو آورد اینجا گذاشت و رفت … برو از دلش در بیار! این دیگه بحث لج و لجبازی نیست … چیزی که تو از دست دادی برای مردم کشور ما خیلی ارزشمنده! اگه دوسش نداشتی می گفتم خوب کاریه که شده! اما تو دوسش داری پس تعلل برای چی؟- بحث سر دلخوری نیست امیر … بحث سر اعتماده!- ببین منو ! برو … - تو نمی فهمی من چی می گم … - من خوبم می فهمی! د آخه یه سری چیزا رو نمی شه بگم … من و دنیل خیلی با هم حرف زدیم … من خیلی چیزا رو می دونم که تو نمی دونی .. برو مسئله ای پیش نمی یاد دختر … فقط با رفتنت می تونی خیلی چیزا رو ثابت کنی … - برم هم دیگه تا وقتی که مطمئن نشم بهم اعتماد داره حرف از دوست داشتنش نمی زنم!- خیلی خب! خیلی خب … فقط برو … به دنبال این حرف خم شد بسته بزرگی رو از داخل داشبورد خارج کرد … زنگ رو زدم و منتظر موندم … صدای نگهبان بلند شد:- شما؟جلوی دوربین ایستادم و گفتم:- افسون هستم … چند لحظه مکث شد اما بالاخره در رو باز کرد .. همه شون منو خوب می شناختن … همین که وارد شدم صدای پارس سگ ها بلند شدم و از خونه هاشون زدن بیرون … سه سگ غول پیکر از بهترین نژاد ها … اما بعد از چند پارس برگشتن سر جاشون … اونا هم منو خوب می شناختن … چمدونم رو کشیدم روی سنگ ها و راه افتادم سمت عمارت … باغبونا و نگهبان با تعجب نگام میکردن … منم بی توجه به همه شون در حالی که سرم رو بالا گرفته بودم به راهم ادامه دادم … هنور به جلوی پله ها نرسیده بودم که در باز شد و دایه هراسون خارج شد … نگهبان کار خودشو خیلی خوب انجام داده بود … من منتظرش بودم … پس خونسردانه رفتم از پله ها بالا … دایه اومد جلوم و با تعجب گفت:- افسون؟الان وقت پس دادن درسهایی بود که از خودش یاد گرفته بودم … سرمو بالا تر گرفتم … یه تای ابروم رو کمی بالا دادم و گفتم:- بله دایه … نکنه کهولت سن باعث شده منو از خاطر ببرین!بعد از این حرف از کنارش رد شدم و گفتم:- بگین یه نفر چمدونم رو بیاره بالا …
صاف راه می رفتم … شق و رق … اندکی خرامان و با ناز … سینه سپر … صدای دایه از پشت سرم بلند شد:- صبر کن! کجا داری می ری تو؟ تو اینجا چی کار می کنی؟سر جام چرخیدم … یعنی که تعجب کردم … بعد از چند لحظه مکث آروم چرخیدم … چمدون رو رها کردم ، چشمامو ریز کردم و گفتم:- چی؟!!دایه که از اون حالت من واقعا هنگ کرده بود گفت:- تو مگه نرفتی کشور خودت؟ اینجا چی کار می کنی؟- کشور من اینجاست دایه عزیز … توی شناسنامه من محل تولد قید شده انگلستان! یا به قول خودتون بریتانیای کبیر … نکنه باید بهتون نشونش بدم … دایه سعی کرد خودش رو مثل قبل نشون بده !- دنیل تازه خودش رو جمع و جور کرده! باز برگشتی برای چی؟ تو حق ورود به عمارت رو نداری … من نمی تونم بهت اجازه ورود بدم! می خوای دوباره چه بلایی سر دنیل بیاری؟- بلا؟!! بلا رو اون اشراف زاده ها سرش آوردن! من اومدم درستش کنم … سد راه من نشین دایه عزیز … من هنوزم عشق دنیل هستم! بد نیست بدونین اگه مانع ورود من به خونه بشین دنیل بدجور توبیختون می کنه … خودتون هم خوب می دونین که دنیل نه تنها منو فراموش نکرده بلکه نسبت به قبل عاشق تر هم شده … پس دستور بدین چمدون من رو بیارن بالا و تا زمان اومدن دنیل هم کسی مزاحمم نشه … راه افتادم … در همون حین گفتم:- لطفاً!دایه به زمین چسبیده بود چون دیگه صدایی ازش شنیده نشد … وارد عمارت شدم و چمدونم رو همون جا جلوی در گذاشتم … خدمتکارها با تعجب نگام می کردن اما به عادت قدیم خم و راست می شدن و سلام می کردن … من هم همونطور سر بالا و سینه ستبر سری براشون تکون می دادم و رد می شدم … از پله ها رفتم بالا … توی دلم داشتم دعا می کردم که در اتاق من باز باشه … علاوه بر اون در وسط هم باز باشه که بتونم برم توی اتاق دنیل … نقشه ها داشتم برای دنیل … باز افسونگر می خواست خودشو نشون بده … اما اینبار برای برگردوندن عشقش … در کمال خوش شانسی در اتاقم باز بود … وارد شدم و در اتاق رو قفل کردم … چقدر دلم برای این اتاق بنفش رنگ تنگ شده بود … لبخندی از سر آرامش زدم … استرس داشتم … اما باز این خونه و این اتاق می تونست آرامش منو برگردونه … رفتم سمت در مابین اتاق خودم و دنیل … دستم رو روی دستگیره گذاشتم … چشمامو بستم … چه شبهایی که از این در وارد اتاق دنی شدم و خوابو از چشمش گرفتم! دستگیره رو کشیدم پایین … در تقی کرد و باز شد … اون لحظه دنیا رو بهم می دادن اینقدر شاد نمی شدم … پریدم توی اتاق دنی … اتاق همون بود … با همون دکوراسیون … چرخی دور خودم زدم و زمزمه کردم:- عاشقتم خدا جون … خیلی خسته بودم … دو سه شبی بود که نتونسته بودم درست بخوابم … پرواز سختی هم داشتم که مزید بر علت شده بود … می دونستم دنیل تا سه چهار ساعت دیگه بر نمی گرده … مسلما دایه جرئت نداشت خبرش کنه چون نمی دونست کاری که انجام داده درسته یا غلط! دایه وقتی تردید داشت ساکت می شد … همیشه همینطور بود … مانتومو در اوردم و به چوب لباسی آویزون کردم … یه تاپ تنگ سورمه ای تنم بود که با شلوار جین آبی روشنم هارمونی قشنگی به وجود آورده بود … وقت نداشتم برم سر چمدون … پس با همون لباس پریدم توی تخت … ملافه ها عوض شده بود و بوی دنی رو نمی داد … بدی این خونه این بود که ملافه هاش هر روز تعویض می شدن … لحاف رو کشیدم روی خودم و خواستم چشمامو ببندم که روی پاتختی چشمم به عکس خودم افتاد … دستم رو از زیر لحاف آوردم بیرون، عکس رو برداشتم و نگاش کردم … یه عکس از همون دوران … صورتم پر از کیک بود و خندیده بودم … از ته دل … ردیف دندونام توی عکس قشنگ مشخص بود … عکس رو سر جاش برگردوندم و زمزمه کردم:- تو عاشقمی … منم عاشقتم … دیگه از دستت نمی دم دنی … هرگز!خواب پلکامو سنگین کرد و با آرامش به خواب فرو رفتم … وقتی بیدار شدم دو ساعت کامل خوابیده بودم … اتاق توی تاریکی فرو رفته بود … خودمو کمی بالا کشیدم و به ساعت نگاه کردم … با دیدن عقربه های ساعت سر جام سیخ شدم … نزدیک اومدن دنیل بود … سریع از روی تخت پایین اومدم و رفتم جلوی آینه … شاید بهتر بود اول چراغ رو روشن کنم! اما بیخیالش شدم … موهامو باز کردم و مشغول شونه زدن موهام شدم … بعد از مرتب شدن موهام دستی زیر چشمام کشیده تا خرده ریمل هایی که زیر چشمم رو سیاه کرده بود رو پاک کنم … تازه از کارم فرغ شده بودم که در اتاق به شدت باز شد … من پشت میز آرایش ایستاده بودم و کسی نمی تونست منو ببینه … دنیل با همون تیپی که بعد از ظهر ازش دیده بودم وارد شد و رفت سمت در بین دو اتاق … دایه هم دنبالش بود … دنیل با بهت گفت:- دایه مطمئنی؟! نکنه خواب زده شدی!و دایه با اخم گفت:- می تونی بری توی اتاقش تا مطمئن بشی! اینقدر توپش پر بود که ما جرئت نکردیم پا توی اتاقش بذاریم. صبر کردم تا خودت بیای … دنیل دسته در رو پایین کشید و گفت:- نمی شد زودتر خبرم کنین؟دایه که از داد دنیل جا خورده بود همراه اون وارد اتاق من شدن و گفت:- خوب … نمی خواستم از کارت عقب بیفتی … صدای خنده دنیل رو شنیدم:- دیدی دایه؟! دیدی اشتباه کردی؟ کو افسون!راه افتادم سمت اتاق خودم … دایه با بهت گفت:- ولی دنیل! من مطمئنم … بین چارچوب در ایستاده و گفتم:- دایه منو با دنیل تنها بذارین … نگاه هر دو چرخید سمت من … دایه نفسی از سر آسودگی کشید ولی از جاش تکون نخورد … دنیل چشم ازم بر نمی داشت … چند بار پشت سر هم نفس عمیق کشید … شاید می خواست قدرت حرف زدن پیدا کنه … قبل از اینکه اون چیزی بگه گفتم:- دایه! برین بیرون … لطفاً!دایه بازم تکون نخورد … اینبار صدای دنیل بلند شد … مستبد تر از همیشه :- دایه … تنهامون بذار!دایه تعلل رو جایز ندونست نگاه خشمگینی حواله من کرد و رو به دنیل گفت:- کاری بود صدام کن … بعد از این حرف از کنار من عبور کرد و از در اتاق دنیل رفت بیرون … من هم عقب گرد کردم و رفتم توی اتاق دنیل … روی کاناپه کنار تخت نشستم ، پا روی پا انداختم و گفتم:- چطوری قیم عزیز !دنیل که حالا جای من توی چارچوب در ایستاده بود دستش رو برد سمت کرواتش و بدون حرف گره اش رو شل کرد … هنوزم چشم ازم بر نمی داشت … خم شدم کشوی کنار تخت رو کشیدم بیرون … همیشه دنیل اینجا یه بسته سیگار و یه فندک داشت … حدسم درست بود! سیگاری در اوردم ، گذاشتم گوشه لبم و با فندک روشنش کردم … این کاره نبودم … پک اول رو که زدم به سرفه افتادم … قصدم سیگار کشیدن نبود … از جا بلند شدم … سیگار رو گذاشتم بین لبهای دنیل و گفتم:- فکر کنم بهش نیاز داری … باز بهش نزدیک شدم و باز بوی عطرش از خود بیخودم کرد … ناخودآگاه چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم … بوی سیگار توی مشامم پیچید … چشمامو باز کردم … دود سیگارش رو فوت کرده بود توی صورتم … صداش بلند شد … بالاخره سکوتش رو شکست … – اینجا چی کار داری؟لبهامو با زبون تر کردم … برگشتم و روی کاناپه نشستم … پا روی پا انداختم و گفتم:- اومدم به کشورم … توام قیمم هستی … جز اینجا جایی رو ندارم … می خوام همین جا بقیه درسم رو بخونم … ایرادی داره؟ دنیل که مشخص بود باورش نشده گفت: – همین؟شونه ای بالا انداختم و گفتم:- همین …- قرار بود ایران درست رو ادامه بدی …- دوست دارم اینجا ادامه بدم … – افسون! هدفت رو بگو! بی پرده … – هدفم درس خوندنه ! حالا اگه تو دوست داری به چیز دیگه تعبیرش کنی میل خودته! نگاه دنیل آشفته و کلافه بود … زمزمه وار گفت:- و اون پسر چی شد؟- کدوم پسر؟- پسر داییت ! امیر عرشیا … پوزخندی زدم و گفتم:- باید چیزی می شد؟- مگه قرار نبودی باهاش ازدواج کنی؟ اون دوستت داشت … – تو به چه حقی کارای منو دنبال می کردی؟فکر نمی کرد همچین چیزی بهش بگم! تکیه داد به دیوار کنار در و پک محمی به سیگارش زد … ادامه دادم:- توام دوستم داشتی … قرار بود باهم ازدواج کنیم … کردیم؟! نه! اونم مثل تو … هر چند که … از تو بهتر بود … به دنبال این حرف از جا بلند شدم … راه افتادم سمت در و گفتم:- یه روز بهم گفتی بهت اعتماد کنم ، گفتی آرامشم رو بهم بر می گردونی … می خوام توی مدتی که اینجا درس می خونم آرامش داشته باشم! هر چیزی که ذره ای آرامشم رو ازم بگیره منو تبدیل به کوه آتشفشان می کنه و تلافی می کنم … فهمیدی؟به دنبال این حرف وارد اتاق بنفش خودم شدم و خواستم در رو ببندم که صدام زد … تشنه شنیدم اسمم از زبونش برگشتم و زل زدم به چشمای غمگینش :- افسون … منتظر نگاش کردم تا اینکه گفت:- یه خونه برات می گیرم … تو لندن ! تا وقتی که درست تموم نشده اونجا بمون … دلم شکست! یعنی حتی نمی خواست کنارش باشم! بمیری امیر عرشیا منو به چه کارایی وادار می کنی … اما ییعی کردم شکستنم رو حس نکنه … پوزخندی زدم و گفتم:- متاسفم! نمی تونم پیشنهادت رو قبول کنم بابای عزیزم! یه دختر تنها رو می خوای ول کنی توی شهر به اون بزرگی؟! با چه امنیتی؟ ترجیح می دم اینجا باشم … مگه اینکه بخوای به زور منو بندازی بیرون …خوب در اونصورت حکمش فرق می کنه!با یه قدم بلند ایستاد جلوم و شمرده شمرده گفت:- افسون! لجبازی نکن … اینجا موندنت به صلاح هیچ کس نیست!- به صلاح خودمه! و من جز خودم هیچ بنی بشری برام اهمیت نداره! اینو بکن توی گوشت …- افسون! نیم قدم بهش نزدیک شدم … قدم تا زیر گردنش بود … سرم رو گرفتم بالا تا بتونم خیره بشم تو چشماش و با لحن خودش گفتم:- دنیل! نفسشو فوت کرد روی صورتم و گفت:- چرا از آزار دادنم لذت می بری؟!- لذت نمی برم ! چون آزارت نمی دم … این تویی که می خوای با افکار مالیخولیایی خودت رو آزار بدی … ریشه عذابت رو تو خودت جستجو کن! بعد از این حرف دستم رو گذاشتم روی شونه اش و هلش دادم عقب … وارد اتاقش که شد در رو گرفتم و گفتم:- من با تو کاری ندارم! توام با من کار نداشته باش!به دنبال این حرف در رو کوبیدم به هم … حالا می تونستم با خیال راحت بشکنم! ولو شدم روی تخت و زدم زیر گریه … اما با صدای خفه … دوست نداشتم هیچ کس از حالم با خبر بشه … ***وقتی از سر و وضعم مطمئن شدم راه افتادم سمت سالن غذاخوری … وقت ناهار بود … برای صبحانه که دنیل با ما صبحانه نخورد و بعداً فهمیدم خیلی زودتر از همیشه از خونه رفته بیرون! الان این حرکتش طبیعی بود … پس خیلی هم ناراحت نشدم … هنوز وارد سالن نشده بود که صدای دایه باعث شد سر جام بایستم و گوش وایسم … این عادت محال بود از سر من بیفته … – امیدوارم با حضور این دختره به سرش نزنه مهمونی رو کنسل کنه!- بعید هم نیست ! به خصوص که این مهمونی سلطنتی هم نیست … می تونه خیلی راحت زا دوستاش بخواد نیان اینجا … – بعد از شش ماه یه کم داشت روبراه می شد که باز سر و کله این دختره پیدا شد … – راستشو بخوای از کارش خوشم اومده ! مارتا این دختره خیلی جسارت داره … با اون همه جریان باز پا شده اومده اینجا! دایه مارتا صداش کمی ملایم تر شد و گفت:- خودمم خوشم اومده! علاوه بر اون … خیلی باوقار شده ! معلوم نیست توی این شش ماه چه به روش اومده که اینقدر رفتارش خوب شده. انگار سالها توی یه خونواده سلطنتی بزرگ شده … – در مورد مهمونی امشب چیزی بهش می گی؟ باید اماده بشه … – ترجیح می دم چیزی نگم تا اماده نباشه و نتونه توی مهمونی شرکت کنه … اینجوری دنیل راحت تره … صبر رو جایز ندونستم … سرفه مصلحتی کردم و روفتم داخل سالن … کسی که دایه داشت باهاش صحبت می کرد خواهرش مارگارتا بود که بعضی وقتا به این جا می یومد و چند روزی می موند … سلام و احوالپرسی رسمی باهاش کردم و مشغول خوردن ناهارم شدم … برای امشب خیلی کار داشتم! چرا من غافلگیر بشم؟!! باید دایه و بقیه غافلگیر می شدن … به من می گن افسون نه برگ چغندر … ***تا عصر چند بار سر و گوش آب دادم و جنب و جوش خدمتکارها و نگاه های خبیثانه دایه مطمئن شدم که مهمونی برپا می شه … پس رفتم سر کمد لباسام … هنوزم همه لباسام سر جاش بود و این نشونه عشق دنیل بود … یه تاپ دکلته مشکی با دامن تنگ کوتاه تا روی زانو به همون رنگ انتخاب کردم و کنار گذاشتم … بوت های تا زیر زانومو رو هم در اوردم و کنارشون گذاشتم … موهامو هم می خواستم باز بذارم … حاضر شدنم حدودا یک ساعتی وقت برد … وقتی لباس رو پوشیدم حسابی از خودم راضی بودم … ساعت هشت شب که شد دنیل هم اومد … از تق توق کردنش توی اتاقش فهمیدم … ساعت هشت از صدای بسته شدن در اتاقش فهمیدم رفته پایین … نامرد حتی یه تعارف هم به من نزد … آهی کشیدم شونه ای بالا انداختم و رفتم از اتاقم بیرون … از بالای پله ها چیزی مشخص نبود … با وقار پله ها رو رفتم پایین … تازه پایین پله ها بود که مهمونا رو دیدم … زیاد نبودن … همه جوون و هم سن و سال خود دنیل … کسی متوجه من نشده بود … آهسته آهسته رفتم سمتشون … گوشه ای ترین قسمت سالن دور هم ایستاده و مشغول صحبت و خنده بودن … چشم چرخوندم و بینشون دنیل رو پیدا کردم … دست دختر قد بلندی دور بازوش حلقه شده بود … بی توجه به تیپ اسپرت نفس گیرش به دختر خیره شدم … نمی شناختمش … یه دختر ملوس با موهای مشکی و چشمای آبی … پوستش یه کم کک مک داشت و بامزه ترش میکرد … اولین کسی هم که منو دید خود اون بود … نمی دونم به دنیل چی گفت که دنیل یه دفعه سرشو بالا گرفت و خیره شد بهم .   نگاه ازش گرفتم و به بقیه خیره شدم … کم کم همه داشتن متوجه من می شدن و به سمتم بر می گشتن … بعضی ها رو می شناختم ولی بعضی ها رو هم نه … وسطشون که رسیدم جیمز رو دیدم که با دهن باز بهم خیره شده بود … قبل از اینکه بتونم چیزی بهش بگم از جا کنده شد و با سرعت اومد به طرفم … با دستاش دو طرف کمرم رو گرفت و در حالی که می گفت:- خدای من! افســـــون!منو چند دور خودش چرخوند … لبخند زدم … اما سرد … اصلا دوست نداشتم قضایای قبل تکرار بشه … نگام سر خورد سمت دنیل … هنوز از جاش تکون نخورده بود … چشم ازم بر نمی داشت … تو نگاهش عشق بیتابانه بالا و پایین می پرید … اما می دونست محاله دنیل به عشقش اجازه بده که روی زبونش جاری بشه … پس به همین هم قانع بودم … لبخندی بهش زدم و رو به جیمز گفتم:- چطوری؟- خوب! خیلی خوب … فکر نمی کردم دیگه ببینمت عروسک!از لحن حرف زدن جیمز خوشم نیومد، سرم رو براش تکون دادم و با عذر خواهی رفتم سمت دنیل … اونم یه قدم اومد به طرفم و زمزمه وار گفت:- باز می خوای ویرون کنی؟پلک زدم و گفتم:- آره … ولی اینبار نه همه رو ! فقط یه نفر رو … قبل از اینکه فرصت کنه چیزی بگه و با نصایح مسخره اش باعث آزارم بشه گفتم:- منو به دوستات معرفی نمی کنی؟دستمو گرفت توی دستای یخ زده اش … نرم انگشتاش رو یکی یکی از ما بین انگشتام رد کرد و پنجه م رو توی دست قویش فشرد … یه فشار هیستریک که از روی نیاز بود … از فشاری بود که داشت به خودش می اورد تا منو نخواد … خوشحال بودم که دو نفر رو اونجا نمی بینم! ادوارد و دوروثی! دیدن اونا صبر زیادی می خواست که من نداشتم … هر چند که نقشه هایی داشتم … ولی نه برای امشب و اینجا … همراه دنیل راه افتادم … دختری که باهاش بود مشغول بگو و بخند با پسر دیگه ای شده بود و من فهمیدم خطی از جانب اون تهدیدم نمی کنه … چون انگار براش مهم نبود من با دنیل باشم یا خودش با کسه دیگه! چیزی توی نگاهش نبود … بر عکس منو دنیل … دستش لحظه به لحظه داشت داغ تر می شد … فشار پنجه هاش کم و زیاد و گاهی دستش رو نوازش گونه از پنجه هام به سمت بالا می کشید تا روی مچ دستم و بعد دوباره انگشتاش رو توی انگشتام قفل می کرد … من باز هم به عنوان دوست خونوادگی معرفی شدم … اما برام مهم نبود … مهم حس کردن دنیل و لمس نگاه داغش بود … وقتی معارفه تموم شد جیمز خودش رو به ما رسوند و رو به دنیل گفت:- تو خیلی بدجنسی!!! چرا باز از من پنهان کردی؟دنیل شونه ای بالا انداخت و گفت:- افسون اگه دوست داشت خودش بهت خبر می داد … سرم رو چرخوندم و مشغول تماشای بقیه شدم … این حرکت یعنی اینکه اصلا برام مهم نبوده! و از طرفی هم نمی خواستم رک به جیمز بگم که برام اهمیتی نداشته … دنیل فشاری به دستم وارد کرد … مسلما معنی حرکتم رو فهمید … گفت:- جیمز .. افسون می خواد درسش رو ادامه بده … می تونی کاراش رو ردیف کنی؟ جیمز با خوشحالی گفت:- حتماً! فردا می یام دنبالت افسون که بریم دانشگاه دنبال کارات …دنیل بدون اینکه مخالفت بکنه بهم خیره شد … می خواست نظر خودم رو بدونه … گفتم:- اوه ممنونم جیمز … اما ترجیح می دم با دنیل بیام و مزاحم تو نشم … اگه هم دنیل نتونه منو بیاره با تاکسی می یام … اونجا می بینمت … لبخند نشست روی صورت دنیل … هر چند محو … اما تونستم ببینمش … دستم رو فشرد … و چقدر من این فشار دست و به دنبالش فشار قلب رو دوست داشتم … با دست و سوت بچه ها حواسمون به اون سمت کشیده شد … یکی از پسرها بطری خالی توی دستش گرفت و گفت:- بچه ها! کارناوال بوسه داریم … بشینین دور هم … هر کی هر جا بخواد می تونه بشینه!همه با هیاهو به شکل یک حلقه بزرگ روی زمین نشستن … فقط من و جیمز و دنیل هنوز ایستاده بودیم … صدای همه در اومد و ازمون خواستن بشینیم … ناچارا رفتیم به طرفشون و من بین دو دختر و دنیل و جیمز هم هر کدوم جایی نشستن … پسر شیشه رو وسط گذاشت و گفت:- من اینو می چرخونم … سرش به سمت یه نفر و تهش به سمت یه نفر دیگه قرار می گیره … اون دو نفر باید جلوی همه پنج دقیقه هم رو ببوسن!صدای جیغ باز بلند شد … بعضی هم اعتراض کردن … یکی از دخترها بلند گفت:- جلوی من استفانی نشسته!!! یعنی من باید استفانی رو ببوسم؟پسره با خنده گفت:- بله … جلوی خود من مارک نشسته! منم مجبورم مارک رو ببوسم !مارک ادای عق زدن در آورد و سریع جاشو تغییر داد … پسره گفت:- همه اماده … صدای داد نشون از امادگی همه داشت … می خواستم از جا بلند بشم … حوصله اون مسخره بازی ها رو نداشتم .. چون مطمئن بودم محاله کسی رو ببوسم … همین که خیز گرفتم دختر بغلیم دستم رو گرفت و گفت:- هی کسی نمی تونه جا بزنه ها!نگاهم تاب خورد سمت دنیل … نمی دونستم چی کار کنم … دنیل از جا بلند شد و اومد نشست روبروی من … نا خودآگاه لبخند نشست کنج لبم … پسری که وسط نشسته و آماده چرخوندن بطری بود گفت:- اینجوری نمی شه! یه کار دیگه می کنیم … من بطری رو برای شناسایی زوج ها دو بار می چرخونم … بار اول سرش به سمت هر کس باشه اون می شه یکی از زوج ها و بار دوم سرش به سمت هر کس رفت اون می شه پارتنر … قبول؟همه با هم گفتن:- قبول … استرس گرفتم … قرار بود شش زوج انتخاب بشن! تعداد خیلی زیاد بود و فقط امیدوار بودم من انتخاب نشم! چون باید فرار می کردم … محال بود کسی رو جز دنیل ببوسم … پسر بطری رو چرخوند و خودش هم سریع سر جاش نشست … بطری چرخید و چرخید تا بالاخره رو به جیمز متوقف شد … صدای هورا بلند شد … پسر دوباره بطری رو چرخوند و نفس تو سینه من گره خورد … چشمامو بستم و تند تند گفتم:- خدایا من نه! من نه ! من نه!چشمامو که باز کردم بطری داشت متوقف می شد … اون هم روی من! اما در کمال خوش شانسی کمی بیشتر چرخید و روی دختر بغلی متوقف شد … باز نگام چرخید سمت دنیل … همه با دست و هورا داشتن جیمز و اون دختر رو تشویق می کردن که همدیگه رو ببوسن … اما من و دنیل فارغ از همه اونا به هم لبخند زدیم! دختره که معلوم بود خیلی راحته با یه جست خودش رو توی بغل جیمز انداخت … جیمز اول نگاه دلخورانه ای به من انداخت و بعدش چشماشو بست و خودشو به اون دختر بوسید … پنج دقیقه در دیوار رو نگاه می کردم … دوست نداشتم چنین صحنه ای رو ببینم … بالاخره با شمارش معکوس بچه ها پنج دقیقه تموم شد و بعد از جیغ و هورا جیمز و اون دختر از جمع خارج شدن … نوبت به زوج دوم رسید … بطری چریخد و چرخید و اینبار رو به یکی از دختر ها ایستاد … دختره خودش رو زد به غش و همه زدن زیر خنده … باز بطری چرخید و چرخید … و در کمال بدشانسی اون دختر رو به یکی دیگه از دخترها توقف کرد … اون دختره از جا بلند شد و با چشمای از حدقه در اومده گفت:- برین همه تون گمشین! کثیفا!   پسره رفت به طور دختره رو گرفت و گفت یا بابد اون کار رو بکنه یا اینکه باید نفری پنجاه پوند به هر کدوم از بچه ها بده … اینم شد قانون بازی … من یکی که حاضر بودم بیشتر از اینم بدم ولی اون کارو نکنم … دخترا ناچارا به هم نزدیک شدن و وقتی مشغول بوسیدن هم شدن صدای عق زدن بقیه دخترا و صدای اولالا گفتن و سوت و جیغ پسرا بلند شد … زیر چشمی به دنیل نگاه کردم … داشت می خندید اما سرش پایین بود … بعد از تموم شدن کار دخترا که داشتن هر دوشون بالا می اوردن پسر دوباره رفت وسط و بطری رو چرخوند دوست داشتم بطری رو بزنم توی سر خودش … باز یه زوج دختر پسری انتخاب شدن که از قضا با هم دوست بودن و خیلی عاشقانه هم رو بوسیدن … اینبار صدای عق زدن همه بلند شد و اونا زودتر از پنج دقیقا از هم فاصله گرفتن و مشغول دری وری گفتن به دوستاشون شدن … زوج بعدی هم دو پسر انتخاب شدن که هر کدوم نفری پنجاه پوند به بچه ها دادن اما زیر بار بوسیدن هم نرفتن … چقدر از دست ادا اطواراشون خندیدیم بماند … نوبت به زوج پنج رسید … بطری رو چرخوند … نفس تو سینه ها گره خورد … باز آب دهنم رو قورت دادم و زیر لب دعا کردم که از من رد بشه … اما در کمال بدشناسی دقیقا رو به من متوقف شد و نمی دونم چرا حس کردم اینبار صدای بچه ها بلند تر از همیشه است … انگار همه مشتاق بودن بوسیده شدن منو ببینن! به دنیل که نگاه کردم دیدم اخماش حسابی در همه … اما نه حرفی زد و نه حرکتی از خودش نشون داد … خواستم همون لحظه پول بچه ها رو بدم و برم دنبال زندگیم که پسره دوباره بطری رو چرخوند و من مجبور شدم صبر کنم … صورتم رو برگدوندم … اصلا دوست نداشتم ببینم بطری رو به کی وایمیسه! برام مهم نبود … محال بود به سمت دنیل وایسه! با صدای جیغ کر کننده بچه ها نگام چرخید سمت بطری … رو به … سرم رو گرفتم بالا و نگام تو نگاه مشتاق اما پر استرس دنیل میخکوب شد! خدایا الان خوشحال باشم یا ناراحت؟!!! پسره دستی سر شونه من زد و گفت:- بلند شو افسون … لبهای دنیل منتظر توئه!مونده بودم چه خاکی توی سرم بریزم … پاهام از درون می لرزید … اصلا انتظارش رو نداشتم! رفتم و کنار دنیل نشستم …. بچه ها داشتن تشویقمون می کردن … دستام عین دو تا تکه یخ شده بود … دنیل دستشو گذاشت زیر چونه مو و سرمو گرفت بالا … زل زد توی چشمام … آب دهنم رو قورت دادم و چشمامو بستم … هرم نفسای داغش رو روی صورتم حس می کرد … چشمامو باز کردم صورتش نزدیک صورتم بود … دوباره چشمامو بستم و هر آن منتظر شدم تا بوسه دنیل رو که شش ماه بود توی عطشش می سوختم حس کنم … اما خبری نشد … در ازاش صداش رو شنیدم! – نمی تونم … نمی تونم لعنتی! فکر کنم بهتره جریمه جفتمون رو بدم … چشمامو باز کردم … باورم نمی شد! دنیل از بوسیدن من گذشت! به همین راحتی! دیگه دوستم نداره … اگه داشت این کار رو نمیکرد … بی توجه به این که ممکنه غرورم جریحه دار بشه از جا بلند شدم و با قدم های بلند رفتم سمت پله ها … می خواستم به اتاقم پناه ببرم … شاید باید قبول می کردم که دنیل دیگه منو نمی خواد … من برای دنیل یه مهره سوخته ام که اون از بوسیدنش هم واهمه داره … ***نمی دونستم کاری که می خوام بکنم تا چه اندازه درسته! اما تا وقتی هم که اون کار رو نمی کردم آروم نمی گرفتم … همه چیز اوکی شده بود … فقط من باید می رفتم سر قرار … قصدم هم این بود که یه تف بندازم تو صورتش و برگردم با این کار آروم می شدم … همین کافی بود … راس ساعت پنج و نیم وارد کافی شاپ شدم … گوشیمو تنظیم شده توی جیبم قرار داده بودم … نمی خواستم باز برام دردسر درست بشه … کل مکالمه امروز باید ضبط بشه … با دیدنش نفس عمیقی از روی نفرت کشیدم و رفتم به سمتش … اونم با دیدن من مبهوت از جا بلند شد و حیرت زده گفت:- افسون … افسون جان! نشستم و گفتم:- بشین … بی حرف نشست … تحکم صدای من وادارش کرد که بشینه … وگرنه اونم مثل جیمز می خواست منو شش دور دور خودم بچرخونه … باور این افسون انگار برای همه سخت بود … خیره شدم روی میز چون طاقت نگاه کردن توی چشماشو نداشتم و گفتم:- دوست دارم با همه قدرتم بکوبم توی صورتت و بدترین حرفایی رو که لایقته بارت کنم! اما … اما حیف که اینجا جاش نیست!صدای آهشو رو شنیدم … – بگو … هر چی دوست داری بگو … بزن منو حق داری!دست منو روی میز گرفت و خواست بزنه توی صورت خودش که با خشم دستمو از دستش خارج کردم و گفتم:- دست به من نزن ادوارد!با بهت گفت:- افسون … با نفرت خیره شدم توی چشمای آبیش و گفتم:- ازت بیزارم … بیزار! فکر نمی کردم یه همچین معامله ای با من بکنی ادوارد … چرا؟ اخه مگه من با تو چی کار کرده بودم؟ از اولش هم به نفع خواهرت وارد زندگی من شدی … ابروهاشو به هم نزدیک کرد و گفت:- چی می گی؟! در مورد چی حرف می زنی؟- هه! نگو قضیه تولدت یادت رفته … من هنوز خوب یادمه! اون دروغایی که دوروثی تحویل دنیل داد و عشقمو ازم گرفت رو خوب یادمه! اما تو چرا باهاش همدست شدی؟ تو که می گفتی دوستم داری!!! چشماشو گرد کرد و گفت:- ولی اون قضیه که حل شد! دنیل دو روز بعدش اومد سراغ من و من همه چیز رو براش تعریف کردم … گفتم که همه چی تقصیر من بوده و تو بی تقصیری … گفتم به زور بوسیدمت! دنیل تو رو باور کرد … من فکر کردم خودت نخواستی دیگه اینجا بمونی … ولی تو … با بهت به دهنش خیره شدم … ادوارد چی داشت می گفت ؟؟؟ ادوارد از بهت من سو استفاده کرد دستمو محکم توی دستش گرفت و گفت:- نگو که خبر نداشتی افسون! نکنه دنیل باهات حرف نزده؟!!فقط سرم رو به طرفین تکون دادم … با دست آزادش روی میز ضرب گرفت و گفت:- چرا؟!! اون وقتی که اومد پیش من خیلی توپش پر بود … اومد و ازم پرسید جریان تولد چی بوده! بعدم فیلم رو برام گذاشت … کم مونده بود منو بکشه! من بهش گفتم که عاشق تو شدم … گفتم که با تو بارها حرف زدم و تو هر بار منو رد کردی … بعدش هم بهش گفتم که دوروثی همیشه در حال نقشه کشیدن برای خراب کردن رابطه شما بود … به اینجا که رسید پریدم وسط حرفاش و داد کشیدم:- تو نبودی؟!!دستمو ول کرد … سرشو زیر انداخت و گفت:- چرا … منم این قصد رو داشتم … اما نه با خراب کردن تو پیش دنیل یا بلعکس! من از خودت می خواستم که منو انتخاب کنی و دنیل رو رها کنی … هیچ وقت برات نقشه نکشیدم … حتی اینو هم به دنیل گفتم و در ازاش یه مشت رو به جون خریدم! پوزخندی زد و گفت:- طوری مشتش رو کوبید توی دهنم که تا سه روز نمی تونستم غذا بخورم! بگذریم … بعد از حرفای من دنیل حالش خیلی بهتر شده بود … باور کن داشت لبخند می زد … حتی چند بار هم گفت می دونستم! می دونستم که افسون من خائن نیست! از زور خشم بدنم داشت می لرزید … از جا بلند شدم و گفتم:- پس چرا؟!!! چرا منو فرستاد برم؟ چرا اونهمه التماس کردم یه کلمه بهم نگفت می دونه من بی گناهم؟ چرا دوست داشت من زجر بکشم؟ آخه چرا؟باز ادوارد مچ دستم رو گرفت و گفت:- شاید اونجوری که باید و شاید عاشقت نبوده … دستمو از دستش در آوردم و در حالی که می رفتم سمت در گفتم:- الان همه چیز معلوم می شه … ادوارد هم از جا بلند شد و دنبالم راه افتاد … لحظه آخر پول میز رو پرت کرد روی میز و اومد از کافی شاپ بیرون … رفتم سمت تاکسی ها و دست بلند کردم … ادوارد گفت: – صبر کن افسون! بذار من می رسونمت … برگشتم و با خشم گفت:- من دیگه حرفی ندارم که با تو بزنم … در تاکسی رو باز کردم … ادوارد اومد ایستاد جلوی در و گفت:- من همه تلاشم رو کردم که زندگی تو خراب نشه … چون عشق رو تو نگاه تو دیدم اون شب … تو نگران بودی که دنیل از دستت دلخور بشه و این اوج عشقت رو نشون می داد … من نمی خواستم تو رو اذیت کنم! اینو بفهم … مشکل از دنیل بوده نه من! منو مقصر ندون … دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و داد کشیدم:- مشکل بیشتر از همه از خواهر عوضیت بود … ادوارد در تاکسی رو بست و گفت:- آره … آره حق با توئه … بیا بریم من خودم هر جا می خوای بری می رسونمت تو راه هم با هم حرف می زنیم … بغضم ترکید … اشک هام مظلومانه ریختن روی صورتم و گفتم:- من حرفی ندارم با تو بزنم … ادوارد که حالت من رو دید بدون حرف دستم رو کشید و بردم سمت ماشینش که اون سمت خیابون پارک شده بود … با همون حالت زار و نزار دنبالش راه افتادم … در رو برام باز کرد و کمک کرد بشینم … خودش هم سریع سوار شد و راه افتاد … مشغول تماشای مناظر بیرون شدم تا بلکه یه کم حالم بهتر بشه … ادوارد گفت:- می ری خونه افسون؟- نه … – پس کجا؟- دفتر نیل … بدون حرف مسیرش رو به سمت ساختمون محل کار دنیل تغییر داد … بعد از چند لحظه گفت: – می خوای به دنیل چی بگی؟- می خوام بگم حالم ازش به هم می خوره!با تعجب همراه با خنده گفت:- واقعاً؟چرخیدم به طرفش و با پوزخند گفتم:- چیه؟ خوشحال شدی؟! – نه نه! آخه کاملا مشخصه که حرفت رو داری از روی احساس الانت می زنی … چنین چیزی واقعیت نداره!راست می گفت … من هنوز هم دنیل رو می خواستم … فقط کمی از دستش دلخور بودم … ادوارد باز سکوت رو شکست و گفت:- دیگه لازم نیست نگران دوروثی باشی … اونم داره ازدواج می کنه!نتونستم جلوی حیرتم رو بگیرم … چرخیدم به طرفش و گفتم:- جدی؟- آره … با همون پسری که یه روزی عاشقش بود … سرم رو به صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم … خدایا عدالتت رو شکر ! دوروثی با اون همه خباثت باید به عشقش برسه و من باید اینجوری له له بزنم! اینه رسمش؟ انگار ادوارد پی با حالت من برد که گفت:- می دونم چه حسی داری … آرزوی بدبختی دوروثی رو داشتی … درسته؟هیچی نگفتم … آرزوی بدبختی براش نمی کردم اما دوست داشتم زخم هایی که به من و دنیل زده یه روزی روی بدنم بشینه و دردش رو با همه وجودش حس کنه! اما حالا … آهی کشیدم و گفتم:- خدایا … می دونم که یه روزی یه جایی بالاخره جوابش رو می دی … من صبر می کنم … فقط امیدوارم اینقدر دوستم داشته باشی که بذاری شاهد فرود اومدن چوب بی صدات به تنش باشم … ادوارد که متوجه جمله فارسی من نشده بود با تعجب نگام کرد و من گفتم:- با خدا بودم … جلوی ساختمون دنیل توقف کرد و گفت:- خوش به حال خدا! منتظر می مونم برو و برگرد … – نه برو … – نمی خوام بعدش با تاکسی برگردی برایتون … – دیگه بر نمی گردم برایتون … – چی؟!!!- می خوام لندن خونه بگیرم … تو برو … – ولی آخه … پیاده شدم و گفتم:- خداحافظ … دیدار به قیامت … در ماشین رو به هم زدم و با سرعت وارد ساختمون و بعدش هم آسانسور شدم … نمی خواستم تعلل باعث بشه مثل سری قبل پشیمون بشم … از آسانسور که پیاده شدم یه راست رفتم سمت دفتر دنیل و وارد شدم … دفتر تقریباً بزرگی بود و پنجره سرتاسری که روبروی در وروردی قرار داشت نمای شهر رو توی دید همه قرار داده بود … رفتم سمت خانم مسنی که پشت میز نشسته و مشغول یادداشت برداری بود … دفتر خیلی شلوغ نبود … فقط یه مرد مسن و یه دختر جوون در انتظار نشسته بودن … زن پشت میز با دیدن من سرش رو بالا گرفت و گفت:- کارتون؟- می خواستم آقای مجستیک رو ببینم … – وقت قبلی دارین؟- نخیر … – پس نمی شه … وقت ایشون پره!- می شه بهشون خبر بدین دختر خونده اشون میخواد ببینتشون؟ با تعجب نگام کرد و وقتی نگاه مصمم من رو دید تلفن روی میز رو برداشت و جمله من رو تکرار کرد … نمی دونم چی شنید که گوشی رو قطع کرد و با نگاهی موشکافانه نگام کرد … زنیکه فضول! با کلافگی پرسیدم:- چی شد؟- بشینین … مراجع که اومد بیرون شما بفرمایید داخل … عقب گرد کردم و روی یکی از صندلی های چرمی و راحت نشستم … انتظارم خیلی هم طولانی نشد … در اتاق باز شد و مرد میانسالی اومد بیرون … از جا بلند شدم و به منشی نگاه کردم … با اشاره سر اشاره کرد برم تو … نفس عمیقی کشیدم و رفتم سمت اتاق … وقتی وارد شدم دنیل پشت میزش نشسته، دست هاشو زده بود زیر چونه و منتظر به در خیره مونده بود … با دیدن من دست هاشو از زیر چونه اش برداشت … آهسته از جاش بلند شد و گفت:- سلام افسون … جوابش رو خیلی آروم دادم که خودم هم به زور شنیدم … بعدش رفتم نشستم روی صندلی کنار میزش و موبایلم رو از داخل جیبم درآوردم … فایل ضبط شده صدای ادوارد رو پیدا کردم و پلی کردم … گوشی رو انداختم روی میز … سرم رو به پشت صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم … نه می خواستم عکس العملش رو ببینم نه دیگه توانی برای کل کل و مقابله داشتم … وسطای حرفای ادوارد بود که صدا قطع شد … ناچاراً چشمامو باز کردم … ولی نگاش نکردم … صدای گرفته اش بلند شد:- تو باز رفته بودی پیش ادوارد … حوصله این بحثای کهنه رو نداشتم … پس همینطور که به دیوار روبرو نگاه می کردم گفتم:- گفتی حاضری برام توی لندن خونه بگیری … همین الان اون خونه رو برام میگیری … بعد هم زنگ می زنی دایه وسایلم رو بفرسته به آدرس خونه جدیدم … می دونم شاید پروئی باشه که این درخواست ها رو ازت می کنم … کاری به قیم بودنت ندارم چون از این به بعد دیگه تو قیم من نیستی … این اخرین کاریه که ازت می خوام برام بکنی … به غیر از اون یه کار هم برام پیدا کن … اینا رو فقط و فقط به خاطر اون بلایی که سر روح و جسمم آوردی می خوام … می دونی که اگه ازت شکایت کنم بیشتر از اینا باید بدی … اما همین قدر برای من بسه …از جا بلند شدم … چرخیدم سمت در و گفتم:- می رم توی پارک نزدیک اینجا قدم بزنم … هر وقت اپارتمانم حاضر شد بهم زنگ بزن و آدرسش رو بگو … چون دیگه حتی نمی خوام ببینمت … صبر نکردم تا حرف بزنه … راه افتادم سمت در … حالا همه چیز برعکس شده بود … دیگه من بودم که حاضر نبودم دنیل رو ببخشم … هنوز دستم به دستگیره در نرسیده بود که از پشت دستم رو محکم گرفت و دست دیگه اش رو هم گذاشت روی در … ناچارا برگشتم طرفش … آشفتگی توی نگاهش بیداد می کرد … سعی کردم دستمو از دستش در بیارم و گفتم:- ولم کن … – افسون … – از این لحظه به بعد فکر کن افسون هم مثل مامانش خوابیده سینه قبرستون! دیگه افسونی وجود نداره … حداقل برای تو وجود نداره … – من باید برات توضیح بدم … تو باید حرفای منو بشنوی … – حرفی باقی نمونده … اگه حرف داشتی باید همون روزایی که من داشتم التماست می کردم منو ببخشی حرف می زدی … الان دیگه فقط من حرف می زنم ! – افسون من به تو دروغ نگفتم … من به تو گفتم هر کاری که گفتی کرده ام! یادته؟ روز آخر خونه پدر بزرگت وقتی گفتی با ادوارد و دوروثی حرف بزنم گفتم که اینکارا رو کردم … همینطور که تقلا می کردم دستمو از دستش در بیارم گفتم:- نمی خوام چیزی بشنوم .. آره تو تحقیق کردی … تو فهمیدی افسون بیچاره بدبخت بی گناهه! اما باز باهاش عین یه تیکه آشغال رفتار کردی! تو منتظر یه بهونه برای دک کردن من بودی! اما کور خوندی … من خیلی بیشتر از این حرفا برای خودم شخصیت قائلم … نمی ذارم تو شخصیتم رو نابود کنی … دیگه نمی خوام بببینمت! تو لیاقت من رو نداشتی … بعد از این حرف دستم رو محکم از دستش کشیدم بیرون و از اتاق خارج شدم … بی توجه به منشی و بی توجه به صدای قدم های دنیل که تا جلوی در اتاقش دنبالم دوید و صدام کرد از دفترش خارج شدم …می دونستم بیشتر از این دنبالم نمی یاد … مراجع داشت و نمی خواست کسی حرفی براش در بیاره … تا همون جا هم که اومد ریسک کرد … پس با خیال راحت وارد آسانسور شدم و تازه اونجا بود که از خلوتی آسانسور سو استفاده کردم و اجازه دادم اشکام صورتم رو بشورن … قلبم خیلی شکسته بود .. آخ خدا جون خیلی سخته! خیلی خیلی سخته که کسی رو دوست داشته باشی اما مجبور باشی مخفیش کنی … مجبور باشی بگی دوسش نداری … مجبور باشی ازش فرار کنی … خدایا این غرور چیه که واسه بنده هات آفریدی؟ چرا اگه یه بار زخم بخوره اینقدر درد داره؟ خدایا چرا زجر کشیدن های من تموم نمی شه؟ حالا با دوری دنیل چیکار کنم؟!!!آسانسور که ایستاد پیاده شدم و از ساختمون رفتم بیرون … توی خیابون بعدی یه فضای سبز کوچیک دیده بودم … راه افتادم به اون سمت … صدای موبایلم بلند شد … شماره دنیل بود … ناچار بودم جواب بدم … – بله؟- افسون کجایی؟- تو خیابون؟ چی شد؟ آپارتمان رو پیدا کردی؟- افسون جان … عزیزم … لج نکن! بذار حرف بزنیم با هم … – ما هیچ حرفی نداریم که با هم بزنیم … همین که گفتم! سعی نکن اذیتم کنی دنیل … – من بیجا بکنم! افسون … تو باید حرفای منو بشنوی … – من فقط می خوام تو رو از زندگیم حذف کنم … هیچ وقت هم نمی بخشمت … کاری هم ندارم دلایل مسخره ات چی می تونه باشه! فقط اون آپارتمانی رو که گفتم پیدا کن … صدای دادش آبی بود که ریخت روی آتیش قلبم … چقدر از عصبی شدنا و داد کشیدناش لذت می ردم! احتمالا روانی شده بودم …

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
سلام به همه ی دوستای رمانی!!!!امیدوارم از سایت و رمانا لذت ببرین!!منبع بیشتر رمانا از سایت نودوهشتیا،و.... هست!خوب دیگه برین سر وقت رمانا!!!!! درضمن کسایی که کپی میکنین بی زحمت با ذکر منبع باشه!!.. رمان هاي اين سایت نوشته ي كاربران عزيز سايت نودوهـــشتيا است. وهمين جا از همشون تشكرميكنم.... به خاطر اينكه شما از ماخبر داشته باشيد بهتره همه ايميل منو داشته باشيد.... elahenaz567@yahoo.com حرف و گفته يا سوالي بود درخدمتم.... مدیریت :باران
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 18
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 9
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 12
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 21
  • بازدید ماه : 21
  • بازدید سال : 161
  • بازدید کلی : 2,459
  • کدهای اختصاصی