loading...
✔ رمان تیـــک ✔
باران بازدید : 25 شنبه 18 مرداد 1393 نظرات (0)

 امیر عرشیا دختر دیگه ای رو جلو کشید و گفت:- این دختر خله هم تاراست … خواهر من!تارا اومد جلو … شونزده هفده ساله می زد! با لبخند باهام دست داد و گفت:- اولا که به خونه خوش اومدی دختر عمه دوما به حرفای این امیر عرشیا گوش نکن که از هم خل تر و روانی تر تو این خونه خودشه!حورا داد زد:- ایول! راست می گه!اینبار دیگه خنده ام گرفت … اما همه اینا باعث نمی شد حضور دنی و علت حضور خودم رو توی اون خونه از یاد ببرم … چرخیدم سمت دنی و به انگلیسی گفتم:- باید همه حرفاشون رو برات ترجمه کنم دنی ، از من خل تر هم پیدا می شه!دنیل لبخند زد … اما لبخندش فوق العاده تلخ بود که تلخی جدایی رو با همه عذاب هاش بهم یاداوری کرد … لبخند از روی صورتم پر زد و نگاه به امیر عرشیا کردم که مرموذانه و به انگلیسی گفت:- چقدر می دی لوت ندم! اینا بفهمن چی گفتی با لباس می خورنت!به فارسی گفتم:- منو نترسون! من از هیچی نمی ترسم … حضورم هم اینجا …خواستم بگم دائمی نیست که دنیل از پشت سرم گفت:- بهتر نیست بقیه مراسم رو ببرین داخل؟!امیر عرشیا که تنها کسی بود که متوجه حرف دنیل شده بود گفت:- الان الان! الان تموم می شه … و سریع گفت:- این یکی دختره هم اسمش نگینه! دختر اون یکی خاله ات … راستی مامان حورا و نادیا خاله افشیده و مامان نگین ، خاله افروز …حسابی گیج شده بودم .. نگین با خنده گفت:- کم کم یاد می گیری … مامان افرزو من عمرا تو رو به حال خودت بذاره!خاله افروز لبخند کمرنگی زد و با بغض کرد … بی توجه به اونا که توی دلم همه شون رو مقصر می دونستم باز نگامو دوختم به امیر عرشیا … اونجا دو تا پسر هم ایستاده بودن .. یکی هم سن امیر عرشیا و یکی دیگه کم سن و سال تر … امیر عرشیا پسر کم سن و ساله رو جلو کشید و گفت:- این توله بز حسامه! داداش حورا ، پسر خاله افشید … شونزده سالشه بچه ام! حسام دستشو برد بالا و خیلی جدی سیلی محکمی به امیر عرشیا زد که همه ترکیدن از خنده … بعد هم اومد جلو … سینه اش و صاف کرد و با صدایی دو رگه گفت:- خوشبختم خانوم زیبا …باز همه ترکیدن از خنده ، خودم هم خنده ام گرفته بود! بچه چقدر حس بزرگی می کرد … امیر عرشیا که هنوز داشت گونه اش رو ماساژ می داد اومد گوششو گرفت کشیدش عقب و گفت:- گمشو مینیم بابا! غوره نشده مویز شده برای من! خانوم زیبا! گمشو برو سر درست …بعدش به پسر بزرگتر اشاره کرد و گفت:- داداش گلم … نوژن! داداش نگین … پسر خاله افروز … گرفتی عزیزم؟!ناچاراً سرمو تکون دادم … هنوز گیج بودم … اما مگه می شد فعلا چیزی گفت؟ دایی دست انداخت دور شونه ام و گفت:- بچه ها بریم تو … آقا بزرگ خیلی وقته منتظرن … بعدش رفت سمت دنیل دستشو برد جلو و رو به امیر عرشیا گفت:- بچه ، بیا اینجا ببینم …دنیل دوستانه دست دایی رو فشرد ، امیر عرشیا جلو اومد و گفت:- جونم بابا؟- به این آقا بگو خوش اومدین!امیر عرشیا در کمال جدیت حرف باباش رو ترجمه کرد و دنیل هم متواضعانه تشکر کرد … همه با هم به راهنمایی دایی و امیر عرشیا رفتیم تو … از کنار دنیل جم نمی خوردم … دایی دستمو گرفت و گفت:- دایی ، یه لحظه بیا ….چسبیدم به دنیل و گفتم:- نه …دایی که انگار حال منو خیلی خوب درک می کرد گفت:- دایی جان … دخترم! از چی می ترسی؟ بیا می خوام ببرمت پیش آقا بزرگ …امیر عرشیا جلو اومد و گفت:- بابا ، این دختره خیلی هاره! یم زنه آقا جونو می دره ها!قبل از اینکه دایی حرفی بهش بزنم خودم غریدم:- تو کاری که به شما مربوط نیست دخالت نکن لطفاً!
دهن امیر عرشیا باز موند و دایی با لبخند گفت:- راست می گه! برو پهلوی آقای مجستیک … فقط تو و نوژن می تونین باهاش حرف بزنین … نذارین بهش بد بگذره … من افسون رو می برم پیش بابا و بعد همه با هم می یایم پیش شما …- بابا خودت هم بمون توی اتاق …- برو امیر!امیر عرشیا رفت و دنیل رو هم با خودش برد … نگاه دنیل لحظه آخر پر از اطمینان بود … می دوست دارم بین این آشناهای غریبه سکته می کنم. می خواست بهش آرامش بده … خبر نداشت آرامش من فقط و فقط توی آغوش خودشه ! بعد از رفتن اونا دایی منو به سمت یکی از اتاقای ته سالن هدایت کرد … در اتاق رو باز کرد و گفت:- برو تو دایی جون …کنار ایستادم و با ترس به دایی خیره شدم … بهم لبخند زد و گفت:- خیلی ساله منتظره … چشمش به در خشک شده … برو تو …چاره ای نداشتم جز اینکه وارد بشم … اتاق روشن و پر نور بود و آخر اتاق که تقریبا هم بزرگ بود یه تخت یه نفره قرار داشت و یه پیرمرد روش خوابیده بود … وسط اتاق ایستادم … پیرمرد خودشو کشید بالا … عینک ته استکانی که به چشماش بود رو بالا پایین کرد و با صدای لرزونی گفت:- بیا جلو دختر …قصی القلب شده بودم انگار … این مرد پدر بزرگم بود … بابای مامان افسانه! اما برام هیچ اهمیتی نداشت … مامان افسانه از دست این فرار کرد … از این تو دهنی خورده! اونم بیست و هشت بار! پیرمرد یا به قول امیر عرشیا آقا بزرگ وقتی دید تکون نخوردم گفت:- از من بدت می یاد؟همونجا که ایستاده بودم تکیه دادم به دیوار … باید حرف می زدم، باید یه چیزی می گفتم، آهی کشیدم و گفتم:- اینقدر گیجم که نمی دونم چی درسته چی درست نیست!لبخندی تلخی نشست کنج لبش و گفت:- شباهتت به افسانه خیره کننده است! پوزخند زدم … کنار دیوار سر خوردم و نشستم روی زمین … سرمو گرفتم بین دستام و گفتم:- بهتون نمی یاد خوشحال شده باشین از این شباهت!صداش بغض آلود شده بود:- چرا این حرفو می زنی؟ اسفانه عزیز ترین دختر من بود … اما داغ خودشو به دلم گذاشت!جوابش فقط یه پوزخند بود … آهی کشید و گفت:- مادرش از دوریش دق کرد … هم افسانه رو از دست دادم و هم افرا رو … بعد از مرگ افرا فقط به امید دیدن دوباره افسانه زندگی می کردم … خدا شاهده چقدر دنبالش گشتم. خوب می دونستم که اون دختر اگه بخواد توی تموم زندگیش همونقدر بی پروا باشه سرشو به باد می ده! باید نجاتش می دادم …به اینجا که رسید بغضش ترکید و گفت:- اما پیداش نکردم! یه قطره آب شده بود رفته بود توی زمین. من شرمنده افرا شدم! دخترش توی کشور غریب زیر دست یه اجنبی پر پر شده و من نفهمیدم! سرمو اوردم بالا … دیگه نتونستم ساکت بمونم … گفتم:- هنوزم دخترتون رو بی پروا می دونین؟ در حالی که من از مامانم چیزی جز اطاعت و سر به زیری ندیدم! واقعا در حقش ظلم شده بود … چرا مامان باید اینقدر بدبخت می شد؟ چرا؟! اگه یه ذره محبت از شما دیده بود هیچ وقت فکر فرار به سرش نمی زد … آقا بزرگ اشک چشمشو گرفت و گفت:- تو چی در مورد مامانت می دونی؟- همه چیو! هر چیزی که باید بدونم رو می دونم … خوب می دونم که از شما کتک می خورده … خوب می دونم شما محدودش می کردین … خوب می دونم عقاید پوسیده تون رو می خواستین فرو کنین تو سرش اما اون زیر بار نرفته … شما اونو وادار به فرار کردین … اما الان دارم تو خونه تون چی می بینم؟ چرا همه نوه هاتون سر باز راه می رن؟ چرا هیچ کدوم حجاب ندارن؟! در حالی که مامان منو وادار می کردین چادر بکشه روی سرش؟ اون عقیده هاتون فقط برای خفه کردن مامان من بود؟آقا بزرگ سرشو به پشت تخت تکیه داد و چشماشو بست … اینبار نوبت من بود که صدام با بغض بلرزه …- چرا ساکت شدین؟ حرفی ندارین بزنین؟ منم اگه جای افسانه بودم از این خونه فرار می کردم … شما پاتونو گذاشته بودین روی گلوشو داشتین خفه اش می کردین. چرا نذاشتین کارایی که می خواد رو بکنه؟ هان؟از صدای داد من دایی وحشتزده پرید تو اتاق و گفت:- آقا بزرگ …آقا بزرگ با دست لرزونش اشاره به در کرد و گفت:- برو بیرون افشین … دایی با نگرانی قدمی به آقا بزرگ نزدیک شد و گفت:- اما آقا بزرگ …- برو بیرون گفتم!قبل از اینکه دایی بره بیرون از جا بلند شدم … رفتم تا وسط اتاق و گفتم:- برای چی بره؟ چرا نشنوه حرفای ما رو؟ این آقا هم برادر افسانه است! باید بدونه … احتمالا از مامان من کوچیکتر باشه … شاید یادش نباشه شما چه کردین با مامان من!دایی سریع گفت:- افسون مثل اینکه تو هیچی نمی دونی … من قل مادرت هستم!با تعجب بهش خیره شدم … هیچ شباهتی به مامان نداشت! چشمای سیاه و موهای لخت سیاهش بی شباهت بودن به چشمای خاکستری و موهای فر مامان … انگار از نگاهم تعجبم رو خوند که گفت:- دو قلوی نا همسان بودیم … بچه های ارشد آقا بزرگ و خانوم جون … چرا ؟ چرا مامان چیزی در این مورد به من نگفته بود؟ اصلا هیچ وقت در مورد خونواده اش حرفی نزد … فقط یه بار من ازش پرسیدم و اون با ناراحتی حرف رو عوض کرد … اون روز توی نگاهش یه شرم خاصی رو دیدم. اما به روی خودم نیاوردم … یعنی مامان هم خطایی مرتکب شده بود؟ خاله ها هم اومدن توی اتاق و کنای ایستادن … انگار کنجکاو بودن بدونن این بحث به کجا می رسه! دایی دستی توی موهای پر پشتش کشید و گفت:- افسون … نمی دونم تا کجا از ماجراهای گذشته خبر داری … اما همیشه اینو بدون … افسانه روی چشمای همه ما جا داشت! حتی با وجود اخلاقیات عجیب غریبش …باز آمپرم چسبید و داد کشیدمک- کدوم اخلاق عجیب غریب؟ من از مامانم جز سکوت ، آرامش ، فداکاری و مهربونی هیچی ندیدم.نگاه خاله ها با تعجب با هخ رد و بدل شد اما حرفی نزدن … کم کم اتاق داشت شلوغ می شد … دنیل و امیر عرشیا و نوژن هم اومدن توی اتاق … اما از دختر ها و حسام خبری نبود. اخمای همه شون در هم بود به خصوص امیر عرشیا … دنیل جلو اومد و با نگرانی گفت:- افسون! چی شده؟!!! برای چی داد می زنی؟ وقتی انگلیسی حرف می زدم آرامش داشتم. انگار داشتم به زبون مادریم حرف می زدم و این برام عجیب بود. وقتی لندن بودم فارسی حرف زدن بهم آرامش می داد و حالا قاطی این غریبه های آشنا زبون بیگانه برام آرامش می آورد. گفتم:- دنی … برای چی منو اوردی جایی که مسببان بدبختی مامانمو ببینم؟ این آدما همه شون خودخواهن … دنی من اینجا دارم خفه می شم! منو ببر … تو رو خدا! دنی …رفتم به سمتش … یقه لباسشو چنگ زدم ، زل زدم توی چشمای خونبارش و نالیدم:- دنی … اینا مامانو کشتن … لئوناردو نکشت … اینا کشتن! اینا منو بدبخت کردن … فردریک نکرد … دنی من نمی خوام اینجا بمونم … اینجا امنیت ندارم … آرامش ندارم … یهو بدنم شروع کرد به لرزیدن و دنی بی توجه به اون همه چشم منو کشید توی بغلش … محکم فشارم می داد و من می لرزیدم. صدای یکی از خاله ها بلند شد:- یکی بره یه لیوان اب قند بیاره … حورا! نادیا! آب قند بیارین … صدای امیر عرشیا هم بلند شد:- یه پارچ بیارین ، آقا بزرگم نیاز داره!دنیل منو چسبوند به خودشش اما هیچی نمی گفت … حتی ازم نمی خواست آروم باشم … کاش دنیل منو می بخشید … کاش می فهمید گناهی مرتکب نشدم … کاش می فهمیدم من به آغوشش محتاجم! بالاخره آب قند رسید و دنیل خودش آب قند رو توی دهنم ریخت. کم کم لرزش بدنم قطع شد و آروم تر شدم … بعد از اون تازه بغضم ترکید و قطرات درشت اشک روی صورتم روان شد … صدای داد دنیل امیر عرشیا که هیچی منو هم سر جا میخکوب کرد:- من اوردمش اینجا که بهش آرامش بدین! اینه اون آرامشی که ازش حرف می زدین؟ اینه دوست داشتنشتون؟ اگه بخواین باهاش اینطور رفتار بکنین من می برمش … امیر عرشیا چند لحظه با دهن باز به دنیل خیره شد و بعد یه دفعه گفت:- نه آقا! این دختر خودش بی منطقه! گویا هیچی در مورد مامانش نمی دونه … در مورد گذشته اش … در مورد وقتی که توی ایران بوده … اگه می دونست الان اینقدر ازش دفاع نمی کرد …داد کشیدم:- من یه بار دیگه هم گفتم … مامان من هیچ گناهی مرتکب نشده … من همه دفتر خاطراتشو خوندم!هیچ کس سر از حرفای ما در نمی اورد و با تعجب بهمون نگاه می کردن … دنیل وسط حرف من گفت:- آقا! تو حق نداری افسون رو برای اینکه از مادرش طرفداری می کنه توبیخ کنی … خودتو یه لحظه بذار جای اون! وقتی یه بچه از مادرش جز محبت چیزی ندیده باشه انتظار داری چی کار کنه؟!! هان؟ - محبت؟ می خواین باور کنم که عمه افسانه با اون اخلاق فاسدش محبت کردن هم بلد بوده؟نذاشتم حرفش تموم بشه رفتم به طرفش و با همه قدرتم کوبیدم توی دهنش ، گوشه لبش پاره شد. با بهت بهم خیره شد … همه داشتن با چشمای از حدقه در اومده نگامون می کردن. رفتم سمت آقا بزرگ … لرزش بدنم چند برابر شده بود … جلوی تخت ایستادم … دستمو به سمت امیر عرشیا گرفتم و در حالی که به سختی از افتادنم و لرزش صدام جلوگیری می کردم گفتم:- اینم یه نمونه اش! چطور نوه شما باید به خودش اجازه بده به مامان من بگه فاسد؟!!!! چرا هنوز نمی خواین دست از سرش بر دارین؟صدام داشت تحلیل می رفت و قبل از اینکه بتونم خودمو جمع و جور کنم زیر پام خالی شد و افتادم روی زمین … ***با نوازش دستی لا به لای موهام چشمامو باز کردم … چشمای مهربون خاله افروز خیره شده بود بهم … با دیدن چشمای بازم لبخندی زد و بی حرف خم شد گونه ام رو بوسید … سرش رو همون جا نگه داشت … از خیس شدن صورتم فهمیدم داره گریه می کنه. دستمو اوردم بالا و با دیدن سرم توی دستم آه کشیدم. صدای خاله افشید بلند شد:- افروز … افروز گریه می کنی؟صورت خاله از صورتم کنده شد … خاله افشید رو پست سرش دیدم … اونم چشمش به من افتاد و گفت:- بیدار شدی خاله؟ تو که همه ما رو نصف عمر کردی قربونت برم الهی! با صدای گرفته گفتم:- دنی کجاست؟خاله افروز دستمو گرفت توی دستش … اشکاش هنوز روی صورتش برق می زدن … سعی کرد لبخند بزنه … گفت:- دارن با آقا بزرگ و داداش حرف می زنن …خاله افشید هم نشست اون سمت تخت و گفت:- خاله تو رو خدا حرفای این امیر رو جدی نگیر … برای چی از دستش عصبی شدی؟ کم مونده آقا بزرگ بندازتش از خونه بیرون …- باور کنم؟!! آقا بزرگ؟! به خاط من؟! دختر افسانه! نوه عزیزشو بیرون کنه؟- کسی حق نداره به تو توهین کنه خاله … نه به تو … نه به مامانت … افسانه وقتی هم که تو این خونه زندگی می کرد کسی از گل نازک تر بهش نگفت. با وجود اینکه …خاله افروز غرید:- هیچی نگو فعلا افشید … می بینی که هیچی در این مورد نمی دونه.بی طاقت گفتم:- چرا همه تون همین رو می گین؟ من چی رو باید بدونم؟ چرا واضح حرف نمی زنین؟- حالت الان خوبه؟نگاهی به سرمم که داشت تموم می شد انداختم و گفتم:- خوبم ! فقط می خوام حقیقت رو بدونم … بعدش هم از اینجا می رم … برای همیشه …خاله افشید گفت:- مگه من مرده باشم که بذارم تو بری … اینجا هم که نتونی زندگی کنی می برمت خونه خودم … جات رو تخم چشممه!بعد بغض کرد و گفت:- برای خود افسانه که کاری نتونستیم بکنیم … حداقل نور چشمشو روی چشممون نگه داریم. خاله افروز آهی کشید و گفت:- هرچند که تو از همه ما متنفری …بی اراده گفتم:- نه … نمی دونم چرا از نسبت به شماها حس بدی ندارم … محبتتون رو حس می کنم!هنوز جوابی نداده بودن که در اتاق باز شد و نوژن اومد تو … رو به خاله افروز گفت:- مامان …هنوز حرفش تموم نشده بود که چشمای باز منو دید و گفت:- ا بهوش اومدین؟! منتظر جوابم نشد چون حرفشو ادامه داد و گفت:- مامان ، آقا بزرگ می گن بیاین بیرون … دفتر خاطرات خاله افسانه رو خوندن … با چشمای گرد شده گفتم:- دفتر خاطرات مامان منو؟!!! اون که تو ساک خودم بود …خاله افروز موهامو نوازش کرد ، کمک کرد بشینم و گفت:- تو به امیر عرشیا گفته بودی دفتر خاطرات مامانتو خوندی اونم به ماها گفت چنین دفتری وجود داره … آقا بزرگ خواستن دفتر رو بخونن تا بفهمن تو چی خوندی که اینقدر به هم ریختی … - اونا حق …خاله افشید سریع گفت:- خاله اینقدر کینه ای نباش … بذار بزرگترا کمکت کنن …- همون بزرگترایی که نتونستن به مامانم کمک کنن؟خاله افروز اینبار گفت:-حالا تو این فرصت رو به خودت بده که همه چیز رو بشنوی … شاید نظرت عوض بشه … وقتی سکوت من رو دید چرخید سمت نوژن که بلاتکلیف بین اتاق ایستاده بود و گفت:- برو مامان ، برو به آقا بزرگ بگو الان همه مون می یایم.نوژن سری تکون داد و رفت از اتاق بیرون … خاله افشید داد کشید:- نادیا! چیزی طول نکشید که نادیا اومد تو … تکه ای موهای لختش رو زد پشت گوشش و گفت:- جونم مامانم …- سرم افسون تموم شده … درش بیار می خوایم بریم پیش آقا بزرگ …نادیا به صورتم لبخندی زد و گفت:- چطوری دختر خاله؟ همه رو ترسوندیا …لبخندی کج تحویلش دادم و با کنجکاوی حرکاتش رو دنبال کردم … پنبه ای آغشته به الکل روی سوزن قرار داد و سوزن رو بیرون کشید … خاله افشید انگار که باید توضیح بده گفت:- نادیا پرستاری خونده خاله … از بس آقا بزرگ رو دوست داره پرستاری خوند که خودش بیاد اینجا کارای آقا بزرگ رو بکنه …نادیا بازم لبخند زد … اما چیزی نگفت. به کمک خاله ها از جا بلند شدم … نادیا زودتر از ما از اتاق خارج شد … ما هم دنبالش راه افتادیم … اون رفت توی آشپزخونه تا سرم منو بندازه داخل سطل و ما رفتیم سمت اتاق آقا بزرگ … اولین کسی که توی اتاق دیدم دنیل بود که کنار تخت آقا بزرگ روی صندلی نشسته بود … امیر عرشیا هم کنارش نشسته بود … مشخص بود داشته حرفای این دو نفر رو برای هم ترجمه می کرده. با دیدن من دستش رفت سمت گوشه دهنش که چسب کوچیکی روش زده بود… پوزخندی بهش زدم … دنیل از جا بلند شد و با نگرانی گفت:- خوبی افسون؟ چرا بلند شدی؟ سر جات می خوابیدی تا خوب بشی …- خوبم دنی … باید بفهمم اینجا چه خبره …نگاه دنی سرشار از نگرانی بود … اما نگرانیش فراتر از نگارنی برای حال من بود چون من خوب بودم … رفت اون سمت اتاق و گفت:- بشین پیش آقای صارمی … نگاهی به آقا بزرگ کردم و ناچاراً رفتم اون سمت بقیه هم هر کس جایی پیدا کرد و روی زمین نشست ، فقط دایی بود که در کنار امیر عرشیا روی مبل نشسته بود … دنیل هم به دیوار تکیه داد و خیره شد به من … حس می کردم نگاه دختر ها به دنیل یه جور خاصیه … درست شبیه نگاه های پر طمع من روی جیمز و متیو و ادوارد لعنتی و حتی دنیل … شاید می خواستن براش تور پهن کنن … از این فکر حرصم گرفت … دنیل رو برای خودم می خواستم. باید هر طور که بود راضیش می کردم تا منو با خودش برگردونه. صدای دایی منو زا فکر خارج کرد:- افسون جان … ما دفتر خاطرات افسانه رو خوندیم …با غیظ نگاشون کردم اما چیزی نگفتم … دایی سرفه ای کرد و گفت:- متاسفانه قسمتای ایرانش … تا حدود زیادی واقعیت نداره …باز عصبی شدم و گفتم:- حالا دیگه مامان من دروغ گو هم شد؟دایی دستشو به نشونه آروم باش بالا آورد و گفت:- این همه شاهد اینجا هست … همه شاهد هستن که با افسانه چه برخوردی شده و افسانه برای چی رفته … افسانه نوشته برای فضای خفقان آور ایران- البته از دید – خودش رفته … و این درسته! اما در مورد آقا بزرگ و مذهب و چادر و اینا … متاسفانه هیچ کدوم حقیقت نداره …- یعنی چی؟!!! دایی آهی کشید و گفت:- خودتون بگین آقا بزرگ …آقا بزرگ که انگار از لحظه ای که دیده بودمش شکسته تر هم شده بود گفت:- من نمی تونم … بگو افشین …دایی سرشو زیر انداخت و گفت:- افسانه خواهر عزیز من بود … من خیلی دوسش داشتم … اما رفتاراش عجیب بود … بعضی وقتا پا به پای من می نشست فوتبال نگاه می کرد و حتی وادارم می کرد باهاش فوتبال بازی کنم … بعضی وقتا زیادی خانوم می شد … یعنی لباس های خیلی قشنگ دخترونه می پوشید و با وسواس به خودش می رسید … اون موقع ها که تغییر رفتاراش عیان شد شونزده سالش بود … کم کم حس کردم افسانه بیشتر از وقتی که باید بیرون از خونه بمونه بیرون می مونه … به بهونه کلاس اضافه … اما هیچ کدوم نمی تونستیم حرفی بهش بزنیم .. .افسانه خیلی شکننده و حساس بود … خیلی زیاد! با کوچکترین حرفی بغض می کرد و به گریه می افتاد … و گریه هاش به قدری سوزناک بود که دل سنگ رو هم آب می کرد … به شکل عجیب قریبی گریه هاش دل می سوزوند … اوایل فکر می کردم فقط خودم این عقیده رو دارم … اما کم کم فهمیدم اینو بقیه هم حس می کنن … پس تصمیم گرفتیم دیگه اشکشو در نیاریم … اذیتش نکنیم … گفتیم ظیطنت هاش یه دوره داره … کم کم تموم می شه …. اما روز به روز بدتر شد … کارهاش علنی شد … آرایش های تند می کرد … لباس های آنچنانی می پوشید … ظاهرش یه دختر تموم عیار بود و اخلاقش یه ببر نر زخمی … عین پسرهای حرف می زد … درست شبیه لات های سر کوچه … کم کم با کسایی دوست شد و پاشون رو به خونه باز کرد که اصلا در شانش نبودن … یکیشون همون دوستش بود که با هم فرار کردن … آقا بزرگ عصبانی شد باهاش حرف زد اما بازم جز گریه چیزی دریافت نکرد … و بعد از اون افسانه بدتر شد … پاش به مهمونی های انچنانی باز شد … تا دیر وقت بیرون می موند … من عصبی شدم … بی توجه به گریه هاش بهش اخطار دادم دست از این رفتار هرزه اش برداره … اما اون داد کشید … وسایل رو خورد کرد … به هممون گفت امل … افروز و افشید کوچیک بودن اما سعی می کردن آرومش کنن … اوان رو کتک زد و از خونه زد بیرون … تا سه روز خبری ازش نشد … خانوم جون داشت سکته می کرد و آقا بزرگ دیوونه شده بود … بالاخره اومد … بدون توجه به هیچ کدوم ما رفت توی اتاقش و گرفت خوابید … و باز نخواستیم چیزی بهش بگیم … نخواستیم دلشو بشکنیم … اما این هم براش شد یه عادت … اینکه بره از خونه بیرون و تا چند روز نیاد … کم کم صداش بلند شد … گفت می خواد از ایران بره … حرفش هم این بود که این کشور جای امل هاست … خسته شده زا این فضای خفقان اور … از عقاید اعضای خونواده اش … از دخالت هاشون … گفت می خواد بره جایی که آزاد باشه و بتونه برقصه … آخه افسانه خیلی خوب می رقصید … بعضی وقتا شاگرد هم یم گرفت … بعضی وقتا فکر میکنم همین رقص بیچاره اش کرد … همونایی که رقصشون رو دیدن از راه به درش کردن … همه مون باهاش حرف زدیم … از خانوم جون آقا بزرگ گرفته تا افشید و افروز … اما پاشو کرده بود توی یه کفش که من یم خوام برم … چند وقت بعدش گرفتنش و بردنش پاسگاه … زنگ زدن آقا جون بره دنبالش … آقا جون له شد … بنده خدا! بد دردیه که دخترت رو بری از توی کلانتری جمع کنی … اونم با اون وضع … وسط خیابون داشتن با یه گروه می رقصیدن … شب عید! و بدتر از اون اینکه … بعد از معاینه فهمیده بودن افسانه دیگه دختر نیست … این برای یه پدر بزرگترین درده! شاید باید افسانه رو می کشت … به خاطر عقایدی که اون موقع وجود داشت … اما آقا جون افسانه رو آورد خونه … هلش داد توی اتاقش … در اتاقش رو قفل کرد … کلیدش رو داد به خانوم جون و خودش هم رفت توی اتاقش … تا سه روز نه کسی آقا جون رو دید و نه افسانه رو … هرچند که خانوم جون یواشکی براش غذا یم برد و از دیدن گریه هاش دلش ریش می شد … خونه شده بود عزا خونه … بعد از سه روز آقا جون اومد بیرون … رفت توی اتاق افسانه و ازش خواست کسی که اون بلا رو سرش آورده معرفی کنه … گفت وادارش می کنه با افسانه ازدواج کنه … تازه اون موقع ما فهمیدیم چی شده و تک تک همه مون شکستیم … اما افسانه برعکس همیشه که گریه می کرد اون شب قهقهه زد و گفت:- محاله … گفت می خواد بره جایی که این چیزای پیش پا افتاده براشون مهم نباشه … گفت می ره و عین پرنسس ها زندگی می کنه! این شده بود ورد شب و روزش … آقا جون نمی ذاشت از خونه بره بیرون که یه موقع از دستش ندیم … افسانه انبار باروت شده بود … شب تا صبح جیغ می کشید … فحش می داد … همه مون رو متهم می کرد … تا اینکه بالاخره یه روز زد به سیم آخر … اینقدر به در کوبید تا خانوم جون دلش تاب نیاورد … در اتاق رو براش باز کرد … همین که اومد بیرون هجوم برد سمت در خونه … خانوم جون پرید سمتش … اما افسانه بی توجه به حرمت خانوم جون و سن و سالش اونو محکم هل داد … خانوم جون خرد زمین و سرش از پشت محکم خورد توی زاویه دیوار … خانوم جون از حال رفت … افشید و افروز گریه می کردن … من پریدم خانوم جون رو گرفتم … آقا جون هم خونه نبود … افسانه رفت برای همیشه … اما هیچ وقت نفهمید با کاری که با خانوم جون کرد … اون برای همیشه بیناییشو از دست داد …دهنم باز موند … باورم نمی شد! اونا داشتن در مورد مامان افسون من حرف می زدن؟ نفسم بالا نمی یومد … بغض نکرده بودم … گریه هم نمی خواستم بکنم … فقط نفسام سنگین شده بود … دایی بی توجه به حال من گفت:- حالا می بینی که ما مقصر نبودیم … ما همه تلاشمون رو کردیم تا اونو به خونه و خونواده وابسته کنیم اما اون زیر بار نرفت … با کاری که با خانوم جون کرد همه مون باید ازش بیزار می شدیم … باید می گفتیم رفت که رفت! به درک! اما نتونستیم … تا چند وقت همه عصبی بودیم .. اما کم کم از یادمون رفت و دلتنگش شدیم … به در و دویار کوبیدیم تا پیداش کنیم … اما نشد … ما افسانه رو دوست داشتیم با همه بدی هاش و البته خوبی هاش … اون وقتی خانوم می شد … وقتی دختر آرومی می شد … سرتا پا پر از احساس و هیجان بود … وقتایی که با علاقه موهای افشید و افروز رو می بافت … یا لباس های منو مرتب می کرد و بهم پیشنهاد می کرد چی بپوشم … وقتایی که روی زانوهای آقا بزرگ می نشست و خودشو لوس می کرد … وقتایی که گونه های گلی خانوم بزرگ رو می بوسید و از دستپختش تعریف می کرد … وقتایی که هممون رو می نشوند و برامون می رقصید … یا وقتایی که مسخره بازی در می آورد و همه مون رو از خنده روده بر میکرد … این افسانه رو همه مون می پرستیدیم … اما حیف … شاید بدبختی که به روزش اومد تاوان کاری بود که با خانوم جون کرد … تاوان بی حرمتی هایی بود که به آقا جون کرد … شاید … اما ما هیچ کدوم راضی به بدختیش نبودیم … راضی به اون خفت کشیدنش نبودیم … اونقدر بدبختی کشید که همه شر و شورش خوابید و تبدیل شد به مامان افسانه دوست داشتنی تو … سرم به دوران افتاد … سرمو تکیه دادم به گشتی صندلی چشمامو بستم … دستام یخ کرده بود … زمزمه کردم:- مامانی که همیشه دم از نجابت و خوبی می زد … مامانی که همیشه می خواست حرمت حفظ کنم …گریه خاله افشید بلند شد و گفت:- خودش پشیمون شده بوده از کارایی که کرده … خواسته تو رو درست تربیت کنه … بمیرم براش! کاش فهمیده بودیم کجاست! کاش پیداش کرده بودیم و کمکمش می کردیم … کاش …آقا بزرگ با صدای لرزونش گفت:- الان دیگه ای کاش گفتن فایده نداره … افسانه رو از دست دادیم … افرا هم از بین رفت … تا آخرین لحظه عمرش هم دیگه نتونست کسی رو ببینه … اما افسون رو داریم …بالاخره بغض به گلوم هجوم اورد و گفتم:- چطور باید حرفاتون رو باور کنم؟امیر عرشیا پوزخندی زد و گفت:- روتو برم والا ! می خوای مدارک بیمارستان خانوم جون رو نشونت بدیم که تا چند روز بی هوش بود و بعدم چشماشو از دست داد؟ می خوای بری تو اتاق مامانت تا باور کنی آقا بزرگ هنوز حتی اتاقشو هم تغییر نداده؟ دایی افشین غرید:- خفه شو امیر! حق نداری با افسون تند حرف بزنی …- بابا آخه صد جام می سوزه! این همه چیو براش گفتین بازم باور نمی کنه …- نباید هم به این راحتی ها باور کنه … همینطورکه ما باور نمی کنیم یه روزی افسانه سرش به سنگ خورده و اینقدر آروم شده!امیر عرشیا نفسش رو فوت کرد و هیچی نگفت … از جا بلند شدم … رفتم سمت آقا بزرگ … نشستم لب تختش و گفتم:- می شه عکسی اون روزا رو ببینم … عکسای مامانو؟آقا بزرگ اشکاشو از گوشه چشمش گرفت و گفت:- افروز … آلبوم عکسو بیار …خاله افروز رفت از اتاق بیرون … سرمو دو دستی چسبیدم و گفتم:- باور نمی کنم … مامان! مامان افسانه عزیزم … محاله! اون اینکار رو نکرده … حس خیلی بدی داشتم … نمی تونم توصیفش کنم … همه وجودم پر از تلخی شده بود … شده بودم شبیه یه فنجون قهوه اسپرسو … تلخ تلخ … اون لحظه هر چی خبر خوب هم بهم م یدادن باز تلخیم از بین نمی رفت … یه تلخی ناب بود … خاله با آلبوم برگشت … آقا بزرگ عینکش رو روی صورتش جا به جا کرد و مشغول ورق زدن آلبوم برای من شد … تازه حقیقت داشت خودشو بهم نشون می داد … لباسای رنگ و وارنگ مامان … آرایش های زننده اش … و توی بعضی از عکسا دوستای آنچنانیش … آخ مامان! چه کردی! چه کردی مامان؟! و خدا با تو چه معامله ای کرد؟ چرا از این همه خوشبختی گذشتی مامان ؟ خوشی زده بود زیر دلت؟ اما ناراحت نباش … غصه هم نخور … من هنوز دختر خودت هستم … هنوز عاشقتم مامان … من از تو بدی ندیدم … من دیدم که همه گناهات توی همین دنیا از وجودت پاک شد … من دیدم مامان! بمیرم برات … بمیرم که کسی نبود تا آرومت کنه … روح سرکشت رو نوازش کنه … بمیمر که تو چیزی م خواستی که پیدا نکردی … خونواده ات گناهی نکردن … توام شاید گناهگار بودی اما به سزاش رسیدی … به چی فکر میکردی و چی شد مامان … مامان کاش بودی … کاش بودی و الان به آرامش می رسیدی … کاش بودی مامان … وقتی به خودم اومدم که سرمو گذاشتم روی زانوهای آقا بزرگ و بغضم رو رها کردم … اتاق کم کم خالی شد و دستای مهربون آقا بزرگ توی موهام فرو رفت …  دنیل خواهش میکنم …دنیل با کلافگی دستشو فرو کرد بین موهاش و گفت:- بس می کنی یا نه؟- نه بس نمی کنم! آخه به چه زبونی بهت حالی کنم توی اون اتفاق من گناهی مرتکب نشدم! دنی چطور می تونی از من بگذری؟دنیل بی جواب رفت سمت کمد لباس هام … همه لباس هام رو خاله افشید و خاله افروز آویزون کرده بودن توی کمد … لباس ها رو زیر و رو کرد و گفت:- برای امشب یه چیز مناسب بگوش که با فرهنگشون هم خونی داشته باشه … اگه هم لباس نداری حاضر شو بریم خرید … باید یکی از دخترا رو هم با خودمون ببریم …از جا بلند شدم … رفتم ایستادم جلوش و گفتم:- من بی تو هیچی نمی خوام …دستشو آورد بالا … انگشت اشاره اش رو گذاشت روی لبم … از چشماش غم می بارید … زمزمه کرد:- بس کن افسون … بین ما همه چیز تموم شده …همه چیز تو ذهنم به عقب برگشت … رفت و رفت تا رسید به لحظه ای که زل زدم توی چشمای متیو و با بی رحمی گفتم بین ما همه چیز تموم شده! دوباره برگشتم … به سرعت … رسیدم به زمان حال … انگشت دنی روی لبم بود … و صداش توی ذهنم عین ناقوس مرگ می پیچید:- بین ما همه چیز تموم شده …با عجز گفتم:- چطور می تونی دنی؟ چطور؟- بس کن افسون … اونا نباید در مورد رابطه من و تو هیچی بفهمن … - تو چی می دونی آخه؟! می دونی دیدشون نسبت به باکره نبودن مامان چقدر منفی بوده؟ حالا اگه بفهمن …آهی کشید و گفت:- آره اینو فهمیدم … و فقط می تونم بگم متاسفم … من هرگز نیم دونستم این قضه توی کشور تو یه قضیه حل نشده است … - دنی! اینا اگه بفهمن ….- اگه بفهمن خودت هم خوب می دونی که بلاسس به سرت نمی یارن … همینطور که با مادرت کاری نکردن …- اصلا تو باید با من ازدواج کنی! حورا می گفت جز قانون این کشوره که اگه مردی بکارت زنی رو ازش بگیره بعدش موظفه باهاش ازدواج کنه … توام باید با من ازدواج کنی وگنه به آقا بزرگ می گم از دستت شکایت کنه …لبخند تلخی نشست گوشه لبش و گفت:- من که ایرانی نیستم …- بزدل … می خوای از زیر کاری که کردی در بری؟ نمی ذارم بری دنی … تو نباید منو تنها بذاری … تو شبا بی من خوابت نمی بره !دستشو آورد جلو … بازوهامو محکم توی دستش گرفت فشار داد و گفت:- هنوزم براش داشتنت حریصم ! اما باید برم … این یه اجباره …داد کشید:- چه اجباری لعنتی؟! دیوونه م کردی … من اگه غلطی کرده بودم که حالا اینقدر برای داشتنت تو سرم نمی زدم … پیش همون ادوارد عوضی می موندم! یه درصد پیش خودت فکر نکردی که من ممکنه واقعا دوستت داشته باشم؟ تو چطور وکیلی هستی که حقیقت رو از چشمام نمی خونی؟نگاهش سرد و خشک شد … - تمومش کن افسون … همین که گفتم … تو می مونی و من بر می گردم … به زودی! این سرنوشت ماست … با بهت نگاش کرد و دنی از اتاق خارج شد … خودمو انداختم روی تخت خوابی که روزی متعلق به مامانم بوده … اجازه دادم اشکام بالشتم رو بشورن …***توی لباس خاکستری رنگ بلندم بین مهمونای ایرانی می چرخیدم و از نگاه های خیره و پر از بهتشون احساس غرور بهم دست می داد … اما یه غرور تو خالی … دنیل مشکوک بود … مدام امیر عرشیا رو با خودش اینطرف و اونطرف می کشوند و با آقا بزرگ و دایی حرف می زد … اونا هم با ناراحتی حرفاشو تصدیق می کردن … نمی دونم چرا حسم بهم می گفت اتفاق بدی داره می افته … نشسته بودم یه گوشه و اونو زیر نظر گرفته بودم … حورا اومد طرفم و گفت:- چرا نشستی؟ پاشو برقص دیگه … نکنه بلد نیستی؟ بلد بودم اما نه رقص ایرانی … قبل از اینکه من چیزی بگم گفت:- مامان می گه مامانت یه پا رقاص بوده! پس یه چیزایی به تو هم رسیده … بیا دیگه …رقص کثیفی که توی انگلیس یاد گرفته بودم یه کم شبیه رقص ایرانی بود ولی نه زیاد … یعنی اون حرکتایی داشت می دونستم اینجا انجام دادنشون اصلا درست نیست! نگاهی به جمعیت وسط سالن انداختم … چه جالب بودن! زنا با هم و یه گوشه می رقصیدن … وقتی یه مرد می یومد وسط همه زنا می رفتن کنار … مرده یا تنها می رقصید یا با یه مرد دیگه … اون لحظه هم حسام داشت با نوژن می رقصید … نوژن برعکس شخصیتش با آب و تاب می رقصید و حسام مردونه و سر و سنگین … خنده ام گرفته بود … با اصرار حورا منم رفتم وسط … امیر عرشیا یه گوشه دست به سینه ایستاده بود و دست می زد … تارا داشت خودشو می کشت که بیارتش وسط … اما از جاش تکون هم نمی خورد … حورا هم این صحنه رو دید … در حالی که مشغول رقصیدن می شد گفت:- ایش! پسره لوس … فقط می خواد جلب توجه کنه! یه لحظه تو نگاه حورا چیزی دیدم که فراتر از یه کل کل دوستانه بود! یه چیزی شبیه کینه … نفرت! نمی دونم … یه چیزی تو همین مایه ها … حورا خیلی قشنگ به بدنش پیچ و تاب می داد … سعی کردم مثل خودش برقصم … کم کم حرکات رقص کثیف رو داشتم توی ذهنم متعادل می کردم و می رقصیدم … فکر کنم رقصم خیلی از آب در اومده بود که نگاه حورا اونقدر متعجب شده بود … یه لحظه زیر چشمی به دنیل نگاه کردم … یه گوشه ایستاده و بدون لبخند بهم خیره شده بود … توی صورتش هیچی نبود … هیچ حسی … انگار توی فکر بود … حورا گفت:- نه بابا … انگار استعداده خاله افسانه بهت رسیده ها! خوب می رقصی … هیپ هاپ هم بلدی …خنده ام گرفت … چون یه کشور خارجی بود باید بلد باشم هیپ هاپ برقصم؟ سرمو به نشونه منفی تکون دادم … گفت:- این آقاهه … با سر به دنیل اشاره کرد و گفت:- قَیٌِمِت … چند سالشه؟آهی کشیدم و گفتم:- چطور؟- زن ایرانی نمی خواد؟ خیلی خوش تیپه ها ….چونه م لرزید … نگامو ازش دزدیدم … چه طور می تونستم بهش بگم یه روزی این مرد خوش تیپ منو دوست داشتم اما الان هیچ حسی بهم نداره … صدای امیر عرشیا کنارمون بلند شد و منو از فکر خارج کرد:- دختر عمه ، انگار جز پاچه گرفتن کارای دیگه هم بلدی … فکر می کردم الان می یای به یکی از آقایون درخواست رقص تانگو می دی …قبل از اینکه من حرفی بزنم حورا گفت:- برو رد کارت و تو چیزی که بهت مربوط نمی شه دخالت نکن! نگاه امیر عرشیا به قدری سخت و خشن شد که من ترسیدم! از لای دندوناش غرید:- حورا … چند وقته خیلی داری پاتو از گلیمت دراز تر می کنی …حورا با شجاعت یه قدم رفت به سمتش و گفت:- خب … که چی؟ مشکلیه؟ دوست دارم … امیر عرشیا با خشم اومد سمت حورا که من پریدم وسط … یه دستم رو گذاشتم روی سینه امیر عرشیا و یکی از دستامو هم روی سینه حورا … با ترس گفتم:- بچه ها … زشته … بس کنین! این کارا چیه؟نگام خیره روی امیر عرشیا بود … سینه اش با خشم بالا و پایین می شد … اما نگاش رو دوخته بود به دست من … توی یه لحظه دستمو گرفت و به شدت پرتش کرد و رفت … حورا صورتشو با دست پوشوند و سریع رفت به سمت یکی از اتاق ها … خواستم برم به طرفش که نادیا از پشت دستمو گرفت … بدون اینکه مهلت بده من چیزی بپرسم یا اینکه خودش توضیحی بده فقط گفت:- بذار تنها باشه …- آخه چی شده؟- خوب می شه … باید یه کم تنها باشه … در این مورد چیزی ازش نپرس … خواستم باز یه چیز دیگه بگم که صدای دنیل رو شنیدم:- افسون …چرخیدم … همه از یادم رفتن … امیر عرشیا و خشمش … حورا و بغضش … نادیا و نصیحتش … من موندم و چشمای کهربایی دنیل … قبل از اینکه چیزی بگم دستمو گرفت توی دستش و فشار کوچیکی داد … به دنبالش گفت:- با من بیا …باهاش می رفتم … حتی تا اون سر دنیا … بدون حرف راه افتادم … رفت سمت در … در رو باز کرد و رفت بیرون … حیاط بزرگ خونه خیس خیس بود و از شاخه های درخت های قطرات باررون روی زمین می چکیدن … خود بارون هم نم نم می بارید … یاد اون شبی افتادم با دنیل زیر بارون خل شده بودیم … یادش بخیر … چه شبی بود … به سرماخوردگی بعدش می ارزید … دندونام شروع کردن به هم خوردن … دنیل یهو متوجه شد سردم شده … سر جاش ایستاد … پالتومو در آورد و کشید روی شونه هام … گرمای تنش آرومم کرد … منو کشید سمت حیاط پشتی … اون سمت رو ندیده بودم تا به حال … اما گویا دنیل به همه جا سرک کشیده بود … پشت خونه یه حوض کوچیک بود که دور تا دورش رو یه محوطه کوچیک چمن کاشته بودن و گلکاری کرده بودن … توی این چمن ها یه درخت بید کاشته و زیرش یه نیمکت سنگی گذاشته بودن … با شگفتی گفتم:- چه قشنگه!دنیل دستشو جلو اورد … از داخل جیب پالتوش سیگار و فندکش رو در آورد و گفت:- آرامبخشه!سیگاری در اورد گذاشت گوشه لبش و روشنش کرد … رفتم کنار حوض … دونه های بارون آب داخل حوض رو موج دار کرده بودن … یه قطه می افتاد توی آب و به دنبالش چند قطره بالا پاشیده می شد … محو بازی قطره های بارون بودم که صداشو شنیدم:- من سه ساعت دیگه پرواز دارم … سر جام خشک شدم … فقط تونستم سرمو بچرخونم به سمتش … نشسته بود روی نیمکت سنگی … براش مهم نبود که لباسش خیس می شه … یه چیز بزرگی راه نفسم رو بند آورد … دنیل پک محکمی به سیگارش زد و گفت:- کم کم باید برم فرودگاه … نشستم لب حوض … خیس شدن لباسم هم برام مهم نبود … درست مثل دنیل … پک بعدی رو محکم تر زد ، چند لحظه دودش رو توی دهنش نگه داشت و بعد همه رو فرستاد توی هوا و خیره شد بهش … یه خط باریک که تا نیم متری امتداد پیدا می کرد و محو می شد … ادامه داد:- امیر عرشیا منو می بره فرودگاه … بهش گفتم تا بیست دقیقه دیگه می یام جلوی در …صدام می لرزید … اما باید یه چیزی می گفتم … هیچی نتونستم پیدا کنم که حالمو نشون بده … پس فقط صداش کردم:- دنی …چشمام پر از اشک شد … بغضم شکست و یه دفعه به هق هق افتادم … با پک بعدی سیگار تموم شد … بدون اینکه نگام کنه سیگار بعدی رو روشن کرد و گفت:- آروم باش! صورتمو گرفتم بین دستام و سعی کردم حرف بزنم:- چطور؟ چطور بدون تو زندگی کنم؟ دنی … خواهش می کنم … دنی بگو که بر می گردی … بگو می ری دوباره دلت تنگ می شه می یای دنبالم … دنیل هنوز هم نگام نمی کرد … زمزمه کرد :- شاید … - نه … می دونم تو دیگه نمی یای …. تو حسرت داشتنت رو به دلم می ذاری … تو منو نبخشیدی … تو نیم تونی منو ببخشی … تو می تونستی تحقیق کنی … می تونستی بفهمی اون دوروثیه عوضی برای اینکه ما رو از هم جدا کنه این کار رو کرد … می تونستی با ادوارد حرف بزنی و حقیقت رو کشف کنی … اما نکردی … من برات مهم نبودم دنی … برات مهم نیستم که داری منو می ذاری و می ری … دیگه نتونستم حرف بزنم … دنی از جا بلند شد … تکیه داد به درخت بید و گفت:- همه کارایی که گفتی رو کردم … همه چیزی که می گی هستم … اما باید یاد بگیری بدون من زندگی کنی … باید با فرهنگ خودت بزرگ بشی … باید یه چیزایی رو بفهمی … بی توجه به معنی نهفته توی جمله اش گفتم:- من نمی خوام هیچی بفهمم … تو حق نداری بری … تو نباید منو تنها بذاری … اصلا نیم خوام باهات ازدواج کنم … مگه تو بابای من نبودی …اومد طرفم … زانو زد جلوی پام ، بازوهامو گرفت توی دستش و گفت:- افسون … آروم باش!دستامو از توی دستاش بیرون اوردم … مشتامو کوبیدم توی سینه اش و گفتم:- اگه بری … اگه بری … به خدا اگه بری …خودمم نمی دونستم چی می خوام بگم … فقط هق هق می کردم و همراه با کوبیدن مشتام یه جمله رو تکرار می کردم … دنیل مشتامو با یه دستش گرفت منو کشید سمت خودش و قبل از اینکه بتونم جلوشو بگیرم لباشو گذاشت روی لبام … بوسه اش آروم بود … نرم بود … عاشقانه بود … نمی تونستم باور کنم که دیگه منو دوست نداره … که از من بدش اومده … که می تونه منو بذاره و بره … نمی تونستم! گرمی لباش لبامو می سوزوند … اما من این سوزش رو دوست داشتم … دستش رو آورد بالا و گذاشت کنار صورتم … دستم رو بردم از پشت توی موهاش … عادتم بود موقع بوسیدنش باید موهاشو نواش می کردم … اینو خوب می دونست … چون اون یکی دستش رو برد عقب … و دستمو محکم فشار داد … خودمو بیشتر بهش چسبوندم … نمی دونم اگه یه نفر ما دو تا رو توی اون وضع می دید چه فکری پیش خودش می کرد! اما مهم نبود … دنیل منو بیشتر کشید سمت خودش و اینبار ایستاد … منم مجبور شدم بایستم … دستاشو پیچید دور کمرم … بدنم می لرزید … اما این لرزش رو دوست داشتم … کم کم داشت شدت بوسه اش زیاد می شد و این نمایانگر نیازش بود … باز هر دو دستش رو اورد بالا و صورتمو محکم بین دستاش گرفت … چشمامو باز کردم … چشمای دنی بسته بود … دوباره چشمامو بستم … کم کم از شدت بوسه کم شد … تبدیل به چند بوس کوچیک روی لبام شد و بعدش محکم توی بغلش فشرده شدم … سرشو رو فرو کرد بین موهام و چند بار نفس عمیق کشید … با بغض نالیدم:- دنی من بی تو می میرم … صدای لرزونش بلند شد :- منم …- نرو دنی …- مجبور برم … این مرگ رو می پذیرم … چون طاقت ندارم باشی و همیشه بهت شک داشته باشم …- دنــــی!!!ازم فاصله گرفت … چشماش لبریز از اشک بود … مشخص بود با چه سختی جلوی ریختن اشکاشو گرفته و این بیشتر داشت داغونم می کرد … دیگه نیم دونستم برای نگه داشتنش باید چی کار کنم! رفت سمت همون نیمکت نشست و گفت:- برای آخرین بار ازت یه چیزی می خوام … سکوت کردم … نمی دونستم ازم چی می خواد … باز سیگاری آتیش زد و گفت:- برام بخون افسون …هق هقم شدید شد و گفتم:- دنیل …دنی باز تکرار کرد:- بخون افسون … یه آهنگ بخون … می خوام برای آخرین بار صداتو بشنوم …دیگه چیزی نگفتم … آب از موهام می چکید … صورت دنیل هم از سرما رنگ پریده شده بود … یه آهنگ اومد تو ذهنم … یه اهنگی که خیلی دوسش داشتم … زل زدم توی چشماش و شروع کردم به خوندن … با همه احساسم داشتم براش می خوندم: - گریه ات به حالم کوه ودرودشت، ازاین جداییمی نالد ازغم، این دل دمادم، فرداکجایی؟سفربخیر ، سفربخیر، مسافرمنگریه نکن ، گریه نکن ، بخاطر منباران می بارد امشب … دلم غم دارد امشب …آرام جان خسته … ره می سپارد امشب …درنگاهت، مانده چشمم، شاید از فکر سفر برگردی امشب …ازتو دارم یادگاری، سردی این بوسه را پیوسته برلب …قطره قطره، اشک چشمم، می چکد با نم نم باران به دامن …بسته ای بار سفر را با تو ای عاشقترین بدکرده ام من …رنگ چشمت رنگ دریا، سینه من دشت غم هایادم آید زیر باران با تو بودم، با توتنها زیر باران با توبودم، زیر باران با تو تنهاباران می بارد امشب …دلم غم دارد امشب …آرام جان خسته …ره می سپارد امشب …این کلام آخرینت، برده میل زندگی را از سر منگفته ای شاید بیایی، ازسفر اما نمی شه باور منرفتنت راکرده باور، التماسم را ببین در این نگاهمزیر باران گریه کردم، بلکه باران شوید از جانم گناهماین کلام آخرینت، برده میل زندگی را از سر منگفته ای شاید بیایی، از سفر اما نمی شه باورمنکی رود از خاطرمن، آخرین بوسه شبی در زیر بارانرفتی و دیگر نیامد …دنیل از جا بلند شد … با خشم لگدی زیر یکی از گلدون های کنار حوض زد … اومد طرفم … شاید معنی اهنگی که خوندم رو فهمیده بود که خودداریشو رو از دست داده بود … منو با خشونت کشید توی بغلش و کنار گوشم زمزمه وار گفت:- مواظب خودت باش تنها عشق زندگی من … خداحافظ …بعد از این حرف حتی مهلت نداد به دست و پاش بیفته … با سرعت ساختمون رو دور زد و از دیدم دور شد … دویدم دنبالش … اما دیر شده بود … دنی سوار ماشین امیر عرشیا شد و امیر عرشیا با آخرین توان پاش رو روی گاز فشرد … صدای آقا بزرگ بلند شد:- امیر نرو توی اتاقش … دارم بهت می گم حالش خوب نیست!صدای امیر عرشیا لحظه به لحظه نزدیک تر می شد:- د بیخود! اینقدر این دختره رو لوس نکنین آقا بزرگ … ما داریم می ریم پیست … باید باهامون بیاد …- خوب خودتون برین … تازه یه کم بهتر شده …در اتاق باز شد و امیر عرشیا اومد تو … دیگه جوابی به آقا بزرگ هم نداد … نگاهی به من کرد که با حال زار و نزار روی تخت نشسته بودم و داشتم رمان می خوندم … لبخند کجی زد و گفت:- باور کن یه سرما خوردگی اینقدر داغونت کرده دختر عمه …نگامو دوختم به کتابو گفتم:- می خوای باور کن یم خوای نکن …مشکل توئه پسر دایی …- پاشو جمع کن کاسه کوزه تو … نوژن امروز مسابقه داره می خوایم بریم براش دست بزنیم …- من جایی نمی یام …- شما خیلی بیجا می کنی … بلند شو افسون این لوس بازی ها رو هم واسه من در نیار … لوس بازی! اون چه خبر داشت از درد من … دو هفته بود که دنیل رفته بود … دو هفته بود که هیچ تماسی از جانب من رو جواب نمی داد … حتی دایه ازم خواست دیگه زنگ نزنم … این دو هفته برای من عین کابوس گذشته بود … مامان می گفت شرقی ها خیلی با احساسن! اما من هیچ احساسی توی این بشر نمی دیدم … اخمامو در هم کردم و گفتم:- تو کی هستی که من بخوام واسه ت خودمو لوس کنم؟لبخندی زد و گفت:- خیلی هم تند زبون تشریف دارین … می تونم بپرسم چرا از همون اول شمشیرت رو برای من از رو بستی …با تعجب نگاش کردم … چون با کمال پروگی روی تنها مبل اتاق لم داد و زل زد به من! عجب آدمی بود! گفتم:- کسی بهت یاد نداده بدون دعوت نباید بشینی ؟- هه هه! دعوت برای نشستن! شینیم بینیم باو! من هر جا عشقم بکشه می شینم … اینا ادا اطوارهای اون خونه ای که تو توش بودی … اینجا این خبرا نیست … هر کاری راحتی می تونی بکنی … منم راحت بودم اینجا بشینم …- و زل بزنی به من!- دقیقا!- خیلی پرویی …- مرسی …- پاشو برو بیرون … داری اعصابمو خورد می کنی …- اعصابت که خورد بشه چی کار می کنی؟اینبار به انگلیسی گفتم:- you have egg on your face!- خودت احمقی!بهت زده نگاش کردم … حتی اصطلاح ها رو هم بلد بود و این نشون می داد حسابی به زبون انگلیسی مسلطه … از دیدن قیافه ام خنده اش گرفت و گفت:- بلند شو بریم خدا وکیلی … بچه ها دستور دادن ببرمت … به خصوص تارا …- ولی من …اینبار جدی و عصبی گفت:- بهت می گم بلند شو! فکر کردی تا کی می تونی بشینی اینجا زانوی غم بغل کنی؟ اون پدر خونده ات ولت کرد و رفت … بابا یه ذره از اون ذائقه اروپاییت کمک بگیر و بگو رفت که رفت! به درک! پاشو زندگیتو بکن … آقا بزرگ رو داغون کردی …- کلا انگار من مسبب هر چی اتفاق بده هستم …- این افکار بچه گونه خودته! من فقط دارم می گم به خودت بیا …از جا بلند شدم و گفتم:- امیر عرشیا … داری ذهن منو داغون میکنی … برو بیرون … اونم از جا بلند شد و گفت:- حاضر می شی دیگه …- باشـــــه!لبخند پیروزمندانه ای زد و رفت بیرون … سر سری لباسی برداشتم و تنم کرد … حقیقتاً کله شق بود … وقتی رفتم بیرون آقا بزرگ رو دیدم که روی مبل های پذیرایی نشسته بود و نادیا مشغول دادن داروهاش بود … اما خودش هم لباس پوشیده بود که با ما بیاد … گویا ماشین سواری نوژن حسابی دیدن داشت … امیر عرشیا ایستاد و گفت:- دیدی گفتم آقا بزرگ اینو نباید لوس کنین؟ دو تا داد سرش کشیدم آدم شد …آقا بزرگ عصاشو بالا آورد بکوبه تو سر امیر عرشیا که پرید سمت من و گفت:- غلط کردم … غلط کردم! آقا بزرگ خندید …. نادیا هم همینطور … اما من فقط عاقل اندر سفیهانه نگاش کرد … ایستاد کنارم و گفت:- خوب ما میریم تو ماشین دیگه … نادیا زود بیا … نادیا سری تکون داد … از جا بلند شد و همینطور که سمت اتاق خودش می رفت گفت:- دو دقیقه دیگه آماده ام …
آقا بزرگ خیره به من و امیر عرشیا نگاه کرد و گفت:- باورم نمی شه !امیر عرشیا با تعجب گفت:- چیو؟- چقدر شما دوتا شبیه جوونیای افشین و افسانه هستین! هیچ وقت کنار هم دیگه ندیده بودمتون! قبل از اینکه ما فرصت کنیم چیزی بگیم آقا بزرگ داد کشید:- نادیا … اون دوربین عکاسی رو بیار …من گفتم:- می خواین چی کار کنین آقا بزرگ؟- یم خوام ازتون یه عکس بگیرم بذارم کنار عکس افسانه و افشین … انگار اونا یه بار دیگه متولد شدن … اما اینبار با تفاوت سنی چند سال … امیر عرشیا لوس بازی در آورد:- من با این عکس نمی گیرم …پشت چشمی نازک کردم و گفتم:- ایش! دلت هم بخواد!ادامو در اورد و گفت:- ایش … دلمم نمی خواد …همون موقع نادیا با دوربین عکسای اومد و گفت:- چی کار کنم با دوربین آقا بزرگ؟- یه عکس قشنگ زا این دو تا نوه قشنگ من بگیر کار دارم …چاره ای نبود … باید عکس می گرفتیم … به عادت همیشگیم خودمو چسبوندم به امیر عرشیا و دستمو دور کمرش حلقه کردم … لرزش انی امیر عرشیا رو حس کردم … اما هیچی نگفت … اونم دستشو دور کمر من پیچید و نادیا عکس رو گرفت … همین که خواستم ازش جدا بشم فشار محکمش رو روی کمرم حس کردم … اما به روی خودم نیاورم … گونه آقا بزرگ رو بوسیدم و بعد زا خداحافظی از اون هر سه از خونه خارج شدیم … در حالی که اخمای امیر عرشیا حسابی در هم بود … ***به عادت خونه دنیل پشت پنجره ایستاده بودم و داشتم قهوه می خوردم … بازم داشت بارون می یومد … پنجره اتاق من درست رو به حیاط پشتی باز می شد و می تونستم حیاط قشنگ خونه رو ببینم … نیمکتی که دنیل روش نشسته بود … جایی که منو برای آخرین بار خیلی عمیق بوسید … جرعه ای از قهوه مو خوردم و چشمامو بستم … گرمی لبهاشو هنوزم می تونستم حس کنم … بوسه ای که با وجود سردی دنیل از همیشه گرم تر بود … جیغ حورا منو از جا پروند … سریع هجوم بردم سمت در اتاق … اصولا من و پدر بزرگ و نادیا توی این خونه بزرگ تنها بودیم … نادیا که پرستار آقا بزرگ بود و اینجا زندگی می کرد … من هم که جز این جا جایی رو نداشتم. اما بقیه سر خونه و زندگی های خودشون بودن. حالا چی شده بود که حورا اومده بود اینجا و داشت جیغ می کشید! رفتم پشت در اتاق نادیا و خواستم در بزنم که صداشون میخکوبم کرد:- بمیرم اون پسره چلغوز شفته رو دعوت نمی کنم! شیرفهم شد؟- تو غلط می کنی! دارم بهت می گم باید دعوتش کنی حورا! چرا داری خودتو کوچیک می کنی؟- من ؟ من خودمو کوچیک می کنم … اون پسره شتر! اون چیه که من به خاطرش … به اینجا که رسید بغضش ترکید … نادیا با لحن ملایم تری گفت:- خواهر من … از روز اول هم بهت گفتم! ابراز عشق باید از جانب مرد باشه! گفتی دوره این حرفا گذشته! اما نتیجه اش رو دیدی … حداقل محکم باش و نشکن! از طرف حورا فقط صدای هق هق می یومد … نادیا گفت:- من اصلا نفهمیدم تو به این پسره چی گفتی و چی شنیدی! اما حدس می زنم بدجور تو رو کوبیده … آره؟صدای حورا بالاخره بلند شد:- حاک بر سر من که عاشق یه گاو شدم جای آدم! فکر می کردم می شه بهش تکیه کرد … فکر می کردم شعور داره!- ا حورا! بیچاره امیر عرشیا دیگه اینقدر هم بد نیست …- گه خورده که نیست! خیلی هم هست …- خوب بنال ببینم چی بهت گفته مگه؟- اول که کلی خندید … فکر کرد دارم مسخره بازی در میارم … اما وقتی سرش داد زدم و گفتم جدیم …نادیا خندید … صدای خنده اش رو به وضوح شنیدم … داد حورا بلند شد:- زهرمار! رو آب بخندی الهی … چه مرگته؟نادیا جلوی خنده اش رو گرفت و گفت:- می دونم بهت چی گفته! امیر عرشیا رو این مسائل خیلی حساسه و اینجور وقتا بد سگی می شه ! دیدم با بعضی دخترا چه جوری برخورد کرده …- خیر سرم من دختر عمه اش بودم! می مرد مثل ادم حرف می زد! زل زده تو چشمام می گه متنفرم از دخترایی که خودشونو کوچیک می کنن می یان گدایی عشق می کنن! من چی بگم به این عوضی؟!!!نادیا باز خندید و گفت:- هیچی نگو … اما اینکه توی تولدت دعوتش نکنی فقط یه نتیجه داره … اون می فهمه که هنوزم برات مهمه و بهش فکر می کنی .. الان از بس سوختی دعوتش نکردی … - تولد خودمه بابا!- مگه من می گم تولد منه؟! دارم می گم دعوتش کن باهاش هم خیلی عادی رفتار کن … انگار نه انگار! همه چی آرومه ! من چقدر خوشبختم! اینجوری اون می سوزه نه تو!- اون بسوزه؟ اون آدم خودخواه مغرور سر خود معطل مگه می سوزه؟- آره … فعلا که افسون خوب داره می چزونتش!- آی گفتی … حال کردم زد تو دهنش! کاش یه جوری می زد دندوناش بریزه تو دهنش … - خدایی حورا فک کردم الان بر می گرده یه محکم تر می زنه بهش … اما نه تنها اون موقع هیچ کاری نکرد بعدش هم به روش نیاورد! دیدی برای مسابقه نوژن چقدر هواشو داشت؟با صدای آقابزرگ پریدم بابا:- آی آی آی! این عادتو مامانت هم داشت …دستمو گذاشتم روی قلبم و گفتم:- آقا بزرگ!- دختر گوش وایسادن زشته ها!- ببخشید خوب خواستم برم تو اتاق … بعد … چیزه … خندید … ویلچرش رو کشید جلو و گفت:- خوب حالا هول نشو … این دو تا خواهر صداشون اینقدر بلنده که منم می شنیدم … تو که هیچی …دستمو گرفتم جلوی دهنم و گفتم:- وای آقا بزرگ …آقا بزرگ خندید و گفت:- نگران نباش من جریان این دو تا رو از خیلی وقت پیش می دونستم … گوش امیر عرشیا رو هم پیچوندم که اینقدر تند با حورا برخورد کرده … اما چی کارش کنم؟ ررک زل زده تو چشمای من پیرمرد می گه من دختری رو میگیرم که برای به دست اوردنش دونه دونه موهامو بکنم …غش غش خندیدم و گفتم:- حقا که خله! حالا تولد حورا کی هست؟- یک ماه دیگه …- اووه! از الان ناراحته واسه یک ماه دیگه …- خوب سنش کمه بابا جان … هیجان زده است …دهنمو کج کردم و گفتم:- شاید …صداش زنگ که بلند شد خیز گرفتم سمت آیفون و گفتم:- من جواب می دم …آیفون رو برداشتم و گفتم:- کیه؟صدای بم امیر عرشیا رو شنیدم:- منم افسون … باز کن!دکمه آیفون رو زدم و با تعجب رو به آقا بزرگ گفتم:- امیر عرشیاست!آقا بزرگ خندید و گفت:- اوه اوه! حالا دعوا می شه … این پسرو انگار موشو آتیش می زنن! هنوز حرف آقا بزرگ تموم نشده بود که امیر عرشیا اومد تو و گفت:- اوه اوه چه سرده!آقا بزرگ گفت:- سلام عرض شد …امیر عرشیا هجوم برد سمت شومینه کنار پذیرایی و گفت:- سلام سلام … سردمه فعلا نمی تونم حرف بزنم!من خنده ام گرفت و راه افتادم برم سمت اتاقم … اصولا خوشم نمی یومد زیاد با امیر عرشیا هم کلام بشم … چون دعوامون می شد … اما هنوز به در اتاق نرسیده بودم که صداش بلند شد:- بمون افسون کارت دارم …با تعجب نگاش کردم و گفتم:- با من؟- نه با دیوار … خوب با تو دیگه …هنوز جواب نداده بودم که در اتاق نادیا باز شد و حورا و نادیا اومدن بیرون … حورا با دیدن امیر عرشیا سر جاش خشک شد … اخمای امیر عرشیا هم در هم شد … حورا ولی سریع خودشو پیدا کرد و گفت:- سلام پسر دایی … خوبی شما؟امیر عرشیا با ابروی بالا پریده نگاش کرد …حورا بهش فرصت نداد چیزی بگه و گفت:- آقا بزرگ من دیگه دارم می رم خونه مون … - تو که تازه اومدی دختر!- خوب تازه یادم افتاد فردا یه امتحان مهم دارم …امیر عرشیا پوزخندی زد و حورا بعد از خداحافظی از همه رفت از خونه بیرون … دستورات نادیا چه زود روش اثر گذاشته بود … از شخصیتش خوشم می یومد .. دختر محکمی بود … بعد از رفتن حورا گفتم:- چی کارم داری امیر عرشیا؟ می خوام برم توی اتاقم … - ای بابا … اون اتاق چی داره تو اینقدر می چپی اون تو؟چپ چپ نگاش کردم و اون که فهمید هر آن احتمال شلیک ترکش وجود داره سریع گفت:- تو توی لندن دانشجوی حقوق بودی؟آهی کشیدم و گفتم:- آره … چطور؟- آقای مجستیک برام یه ایمیل فرستاده … قراره مدارکت رو برام بفرسته تا ببریم توی یه دانشگاه معتبر ثبت نامت کنیم … چون یکی از بهترین دانشگاه های لندن بودی اینجا راحت انتقالیتو قبول می کنن …با بهت بهش خیره شدم! پس دنیل آخرین راه منو هم قطع کرد … این یعنی دیگه نمی خواد منو برگردونه … یعنی من برای همیشه باید اینجا بمونم … دور از اون … توی وطنی که هیچ حسی نسبت بهش ندارم! حس کردم دیگه نیم تونم توی جمع باشم… نیاز به تنهایی داشتم … بی توجه به نگاه های نگران آقا بزرگ و موشکافانه امیر عرشیا و نادیا رفتم توی اتاقم و در رو به هم زدم … ***دیگه کسی توی خونه دنیل جوابم رو نمی داد و می دونستم این همه از دستور خودشه! همه راه ها رو بسته بود … شاید باید اینو می پذیرفتم که دیگه دنیلی وجود نداره! دنیل من رو توی ذهنش کشت و شاید الان با دوروثی … حتی از فکرش هم اعصابم داغون می شد … گوشی رو کوبیدم روی دستگاه و از جا بلند شدم … حوصله رفتن به تولد حورا رو نداشتم … اما مجبور بودم برم… خیلی اصرار کرده بود … هدیه اش رو برداشتم و رفتم از اتاق بیرون … آقا بزرگ هم آماده بود … نادیا رفته بود خونه خودشون که کمک حورا بکنه … به سختی آقا بزرگ رو تا دم در بردم و بعد هم به کمک راننده آژانس سوار ماشینش کردم … دایی اصرار داشت امیر عرشیا رو بفرسته دنبالمون اما قبول نکردم … دوست داشتم روی پای خودم بایستم … تا وقتی که رسیدیم همه ذهنم رو آزادانه سپردم به دنیل … جلوی در خونه من پیاده شدم و زنگ زدم به گوشی دایی تا بیاد آقا بزرگ رو بشونه روی ویلچرش … آقا بزرگ بیچاره چند سال پیش که سکته کرد بود برای همیشه ویلچر نشین شده بود … اما خدا رو شکر بچه های خوبی داشت که حسابی هواشو داشتن … دایی اومد بیرون و من رفتم تو … حورا با دیدنم پرید سمتم و گفت:- مرسی که اومدی افسون ! کلی برای دوستام از رقصت تعریف کردم …خندیدم و گفتم:- خوب تو بیجا کردی! کی گفته من برای تو می رقصم؟زد پس گردنم و گفت:- غلط کردی نرقصی … برو لخت شو بیا وسط …دیگه با اصطلاحاتش آشنا بودم … گفتم:- کجا برم لخت شم؟غش غش خندید و گفت:- تو اتاق من …اتاقش رو بلد بودم … بعد از سلام و احوالپرسی با همه راهی اتاق حورا شدم … لباسم یه کت و شلوار تنگ و چسبون قرمز رنگ بود … موهامو هم بالا بسته بودم … آرایشم یه ریمل و یه رژ لب کمرنگ بود … نیازی به آرایش زیاد نداشتم … دستی زیر موهام کشیدم و رفتم از اتاق بیرون … دختر های جوون که اکثرا دوستای حورا بودن داشتن اون وسط می رقصیدن … رفتم سمت خاله افشید و گفتم:- خاله جون کمکی از دست من بر می یاد؟خاله که هر بار منو می دید اشک تو چشماش حلقه می زد منو کشید توی بغلش و گفت:- قربونت برم … تو نور چشم منی! بشین فقط دستور بده …- اوه خاله! خواهش می کنم …- باورت نمی شه چقدر خوشحالم که قبولمون کردی …در اصل من باید خوشحال می شدم که اونا منو قبول کردن … اما اینقدر که خوب و مهربون بودن اصلا چیزی به روم نمی اوردم … مامان چه اشتباهی کردی که فرار نکردی و برنگشتی ایران! اینا تو رو روی چشماشون می ذاشتن … اشتباه کردی مامان! با راهنمایی خاله جایی نشستم و به بقیه نگاه کردم … نگاه خیره نوژن رو روی خودم حس کردم … دقیقا روبروی من نشسته بود و داشت نگام می کرد … وقتی منم نگاش کردم از جا بلند شد و اومد به سمتم … لبخندی بهش زدم و گفتم:- چطوری درایور؟اونم خندید …نشست کنارم و گفت:- فرصت نشد ازت تشکر کنم که اومدی!- این حرفا چیه! بهم خوش گذشت … اما بازم می گم حقت بود اول بشی نه سوم!- اونم خیلیه! قول می دم اگه دفعه دیگه هم بیای اول بشم … صدای امیر عرشیا کنارمون بلند شد :- نه دیگه پرو نشو!نگام چرخید سمت امیر عرشیا … پیرهن آبی خیلی کمرنگی که به سفیدی می زد پوشیده بود با ژیله بافتنی سورمه ای رنگ … شلوار سرمه ای و کفش های اسپرت نو بوک سرمه ای … جذاب شده بود … نگامو ازش گرفتم و گفتم:- اگه برم چی می شه مگه؟نوژن گفت:- همینو بگو! حسود خان تو چی کار داری؟- نوژن توام آره … نوژن با لبخند از جا بلند شد و گفت:- من می رم یه کم برقصم … نمی یای امیر؟امیر عرشیا چپ چپ نگاش کرد و نوژن با خنده رفت … اما لحظه آخر برگشت سمت من و خم شد نزدیک گوشم آروم گفت:- خیلی خوشگل و نفس گیر شدی … شنیدن این تعریفا برام عادی بود پس فقط لبخند زدم و نوژن رفت … امیر عرشیا سریع گفت:- چی گفت؟خیلی راحت گفتم:- گفت خوشگل شدم …- غلط کرده مرتیکه!- امیر عرشیا تو خیلی بی تربیتیا!- می خوای به مامان مرحومم ایمیل بزنم بگم به شخصیت پسرش توهین کردی؟ روحش می یاد به خوابت جیزت می کنه …خنده ام گرفت … مامان امیر عرشیا هم خیلی سال بود که بر اثر سرطان فوت کرده بود و دایی دیگه ازدواج نکرده بود … شاید به خاطر احترام به همسرش … نگین خواهر نوژن و حورا اومدن به سمتم و حورا گفت:- بلند شو تنبل … باید برامون برقصی … یالا ببینم …امیر عرشیا سریع دست منو از توی دست حورا کشید بیرون و گفت:- شرمنده … قولشو به من داده … حورا با بهت به امیر عرشیا خیره شد … دلیل تعجبش رو نفهمیدم … اما خیلی خوشحال شدم که بالاخره یه نفر منو آدم حساب کرد و بهم درخواست رقص داد … خیلی وقت بود که از کسی توی هیچ مهمونی درخواست برای رقص نداشتم … داشتم از خودم نا امید می شدم … از جا بلند شدم و گفتم:- با اینکه چنین قولی ندادم اما با کمال میل …امیر عرشیا لبخند مرموزی بهم زد و گفت:- پس بیفت جلو …با خنده رفتم وسط … امیر عرشیا هم ایستاد جلوم … همه با تعجب نگامون می کردن و من دلیلش رو تقریبا می دونستم … اینجا رسم نبود مرد و زن زیاد با هم گرم بگیرن … چه برسه به اینکه با هم برقصن! رقص امیر عرشیا فقط در حد زدن بشکن و تکون خوردن میلیمتری سر جاش بود … اما من مثل همیشه می رقصیدم … حس می کردم نگاه امیر عرشیا یه برق خاصی داره … برقی که دوست داشتم ازش فرار کنم … سعی می کردم به اطرافیان نگاه نکنم … نگاهاشون در عین بهت زده بودن حس خوبی به آدم نمی داد! امیر عرشیا با صدایی که سعی می کرد زیاد بلند نباشه اما به گوشم برسه گفت:- تا حالا کسی بهت گفت خیلی ناز می رقصی؟ابرویی بالا انداختم … لبخند نشست کنج لبم … سرشو آورد جلو و گفت:- میخوام ازت یه خواهش خودخواهانه بکنم افسونی … با کنجکاوی نگاش کردم ، گفت:- دیگه با هیچ مردی نرقص … سر جا میخکوب شدم … صدای دنیل پیچید توی گوشم … - I’m never gonna dance againنفس تو سینه ام حبس شده بود … آخ دنیل … دنی عزیزم! من باز هم بهت خیانت کردم … دنی!!! تو حق داشتی منو نبخشی … حق داشتی اعتماد نکنی … من خیلی پستم دنی! خیلی زیاد! امیر عرشیا که به خاطر توقف من ایستاده بود و دیگه نمی رقصید با نگرانی گفت:- چیزی شده افسون؟دستمو گرفتم جلوی دهنم و دویدم به سمت در سالن … امیر عرشیا دنبالم دوید و داد کشید:- افسون !برگشتم عقب که بهش بگم تنهام بذاره ، دوست داشتم برم از این خونه بیرون، دوست داشتم برم توی اتاق مامان افسانه و از ته دل زار بزنم … اما همین که برگشتم متوجه پله ای که سالن رو به راهروی جلوی در وصل می کرد نشدم و پام پیچ خورد. نتونستم خودمو تعدلمو حفظ کنم و قبل از اینکه امیر عرشیا بتونه دستمو بگیره ولو شدم روی زمین … نفس حبس شده توی سینه ام اینبار از زور درد گره خورد!پامو دو دستی چسبیدم و گفتم:- آخ …امیر عرشیا زانو زد کنارم و گفت:- افسون! افسون جان … چی شدی؟صدای جیغ خاله ها هم می یومد … چیزی طول نکشید که همه حلقه زدن دورم … جواب هیچ کس رو نیم تونستم بدم … سرمو انداخته بودم زیر و از زور درد اشک می ریختم … صدای داد امیر عرشیا بلند شد:- د بده ببینم اون پاتو! قبل از اینکه بتونم جلوشو بگیرم مچ پامو از توی دستام کشید بیرون … صدای خاله افشید بلند شد:- نادیا مامان! زود پاش پای افسون رو نگاه کن ، بچه تلف شد از درد …خاله افرور زودتر از نادیا نشست کنارم و سرمو گرفت توی بغلش و کنار گوشم گفت:- خاله بمیره برات! چرا جلوی پات رو ندیدی فدات بشم من …سرمو توی بغل خاله قایم کردم و به گریه ام ادامه دادم … نادیا نشست کنارم و پامو از دست امیر عرشیا کشید بیرون و گفت:- بذار ببینم …امیر عرشیا در حالی که اخماش بدجور در هم بود گفت:- تکون ندیا! دردش می گیره … نادیا بدون توجه به حرف امیر عرشیا با ملامیت کمی پامو تکون داد و بعد آروم رو به خاله افشید گفت:- مامان ، هول نکنیا ، اما فکر کنم شکسته ! باید ببرین ازش عکس بگیرن … صدای داد امیر عرشیا بلند شد:- نــــــوژن! ماشینتو آتیش کن … بدو!نوژن جمعیت رو کنار زد و در حالی که می رفت بیرون گفت:- ماشینو می برم بیرون، بیارش …خاله افروز سعی کرد زیر بغلم رو بگیره و بلندم کنه، خاله افشید هم اومد که کمکش کنه … دایی اومد جلو و گفت:- سنگینه! نمی تونین اینجوری ببرینش بیرون ، به پاش فشار می یاد … بذارین من بغلش می کنم. خاله ها منو سپردن به دایی و رفتن عقب ، دایی دست انداخت پشت پاهام و سعی کرد منو بکشه توی بغلش … اما چون سنگین بود قامتش خمیده شد و زیر لب گفت:- یا علی!چند قدم با زحمت رفت سمت در ، صدای آقا بزرگ از پشت سر بلند شد:- ما رو بی خبر نذار افشین!دایی در حالی که عرق از سر و روش می چکید فقط سرش رو تکون داد، دایی داشت منو از در می برد بیرون که امیر عرشیا اومد جلوی دایی و گفت:- بدش به من بابا! الان کمرت می شکنه!دایی با تردید به امیر عرشیا نگاه کرد و امیر عرشیا بی توجه به نگاه دایی منو مثل پر کاه از آغوش دایی کند و داد کشید:- یکی مانتو روسری افسونو بیاره … حورا که تا اون لحظه با چشمایی نگران یه گوشه ایستاده بود و نظاره می کرد پرید سمت اتاقش و گفت:- الان می یارم … امیر عرشیا راه افتاد سمت در و آروم گفت:- چه کردی دختر؟!درد پام کمتر شده بود، فکر کنم به خاطر گرمی بدنم بود … به ماشین نوژن که رسیدیم امیر عرشیا در عقب رو باز کرد و منو گذاشت روی صندلی عقب اما همونجا ایستاد و دستمو گرفت توی دستش … نوژن گفت:- د بیا بالا تا بریم … امیر عرشیا دستمو محکم فشار داد و در حالی که چشم از چشمام بر نمی داشت گفت:- بذار حورا لباساشو بیاره … هنوز حرفش تموم نشده بود که حورا با مانتو و روسری من اومد از خونه بیرون … امیر عرشیا دستمو ول کرد و رفت سمت در جلو … با صدای بم شده اش گفت:- کمکش کن بپوشه …حورا اومد به طرفم … خدا رو شکر ندید امیر عرشیا دست منو گرفته! اصلا دوست نداشتم ناراحت بشه … با اینکه نمی دونستم هنوز هم حسی نسبت به امیر عرشیا داره یا نه! همینجور که لباسم رو تنم می کرد یه جوری که امیر عرشیا نشنوه گفت:- چی بهت گفت غول تشن؟ ناراحتت کرد که یه دفعه دویدی؟ من داشتم نگاتون می کردم …ترجیح دادم فعلا سکوت کنم، پام داشت زق می زد ، دردش کم کم داشت شروع می شد. حورا نگاهی به پام که هنوز از ماشین بیرون بود انداخت … روسریمو گره زد و در حالی که پامو می گرفت توی دستش که جاشو توی ماشین درست کنه گفت:- نگفتی …خواستم یه جواب سرهم بندی شده بهش بدم که یه دفعه در توی همه وجودم پیچید و بی اختیار جیغ زدم و باز به هق هق افتادم ، داد امیر عرشیا بلند شد:- چی کارش کردی؟!!!به دنبال این حرف پرید به سمتمون … حورا که خودش هم ترسیدم بود گفت:- فقط خواستم پاشو بذارم تو ماشین و درو ببندم … - زدی ناکارش کردی؟فشارم افتادم بود و اصلا قدرت حرف زدن نداشت، سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم … امیر عرشیا که حال منو دید ، بی توجه به حورا پرید سمت در جلو و گفت:- بزن بریم نوژن داره از حال می ره!حورا سریع گفت:- وایسین ! مامان هم می یاد … داره آماده می شه …اما امیر عرشیا توجهی نکرد و گفت:- برو نوژن …با این حرف امیر عرشیا ماشین از جا کنده شد … سعی کردم چشمامو ببندم … دردم لحظه به لحظه داشت بیشتر می شد … اشکام ناخودآگاه از چشمام فرو می ریختن … امیر عرشیا زیر لب غر می زد:- ای خدا بگم چی کارش کنه! این دردش نباید حالا حالا ها شروع می شد! همه اش زیر سر این دختره نفهمه!نوژن گفت:- حالا بیچاره یعنی خواست یه کار خیر بکنه …- کار خیر تو سرش بخوره … نگش کن! رنگش پریده … - خوب اگه تشخیص نادیا درست باشه شکسته … الکی که نیست! درد داره …چند لحظه سکوت شد و یه دفعه صدای خشن امیر عرشیا سکوت رو شکست:- اه گاز بده دیگه بابا! اینجوری که خودمم بلد بودم رانندگی کنم … تو رو آوردم که شهامت گاز دادن داشته باشی!ماشین با حرکتی سریع از جا کنده شد و نوژن گفت:- پس کمربندتو ببند … اگه هم گرفتنمون تو افسون رو ببر … - نفوس بد نزن … فقط برو …دوست داشتم از زور درد داد بزنم … دستمو بردم بالا و بی اراده گوشه دستم رو گاز گرفتم … ماشین متوقف شد ، در سمت من که باز شد چشمامو باز کردم ، امیر عرشیا بی حرف دستشو جلو آورد و منو از جا کند … نوژن هم دنبالمون می دوید …صداش خنجر کشید روی قلب زخم خورده ام :- حالا جواب اون یارو رو چی بدیم؟ - کدوم یارو؟- قیمش دیگه … مگه نگفتی مدام داره حالشو می پرسه؟صدای خشن امیر عرشیا در دهن نوژن رو بست :- قرار نیست اون چیزی بفهمه … فکر کنم افسون دختر عمه منه ها! به اون چه اصلاً … اومد گذاشتش و رفت … دیگه هیچ حقی در قبالش نداره … - امیر تو باورت می شه این یارو پدر خونده افسون باشه؟- لال شو نوژن … برو پذیرش ببین باید کجا ببریمش …هق هقم سوزنده تر شده بود … پس دنیل سراغم رو از امیر عرشیا می گیره … اما چرا امیر عرشیا؟ چرا هیچ وقت نخواست از خودم بپرسه حالم چطوره؟ دنیل چی رو باید باور کنم؟ بی رحمیتو یا مهربونیتو ؟ باز یاد کار خودم افتادم … هر چی سرم می یومد حقم بود! برای چی با امیر عرشیا رقصیدم؟ ای خدا کاش من بمیرم … کاش بمیرم!چشمامو بسته بودم، دکتر منو معاینه کرد و فرستادمون بریم عکس بگیریم … بعد زا گرفتن عکس تشخیص نادیا تایید شد و پامو گچ گرفتن … با تزریق مسکن پلکام کم کم داشت سنگین می شد … امیر عرشیا منو باز دوباره کشید توی بغلش و راه افتاد سمت ماشین نوژن … صدای نوژن بلند شد:- امیر سنگینه … خسته شدی! میخوای بدیش به من؟- نه می یارمش … - خوب بذار کمکت کنم …- فقط بدو در ماشین رو باز کن … نوژن دیگه حرفی نزد و من هم پلکان سنگین شد و به خواب فرو رفتم … ***- پاشو دیگه … جا برای بقیه هم بذار … معلوم نیست یادگاری می نویسی یا لبخند مونالیزا می کشه واس من! پاشو جمعش کن …حسام چپ چپی نثار امیر عرشیا کرد و رو به من گفت:- ببخش عزیزم … این بچه شعور نداره …لبخند کمرنگ و بی جونی نشست روی لبام … یه هفته ای بود که لبخند از لبام فراری شده بود … دقیقا از شب تولد حورا … امیر عرشیا اومد زد پس کله حسام و گفت:- برو رد کارت … کار دارم با افسون …حسام از جا بلند شد، کمی از امی رعرشیا فاصله گرفت، اما لحظه اخر برگشت و لگدی به باین امیر عرشیا که تازه نشسته بود زد و گفت:- با من درست حرف بزن … امیر سر جا نیمخیز شد و حسام در رفت … همه خندیدن … امیر دستی به گچ پام زد و گفت:- خوبی؟ دیگه درد نداره؟سرد نگاش کردم و گفتم:- چند بار می پرسی؟ خوبم!- بده نگرانتم؟- نمی خوام کسی نگرانم باشه …- چشم … نگرانیمو نگه می دارم واسه خودم … بداخلاق! رومو برگردوندم … خاله افشید و خاله افروز مشغول قاچ کردن هندونه بودن و حورا کمین گرفته بود گل هندونه رو بدزده … نادیا حافظ به دست از اتاق اومد بیرون و گفت:- امشب فال می چسبه … نوژن دستشو گرفت بالا و گفت:- اول واسه من بگیر … شب یلداست و فال حافظش!نگام چرخید سمت آقا بزرگ که داشت با دایی و شوهر خاله ها حرف می زد … بی توجه به بچه ها توی بحثای خودشون غرق شده بودن … صدای امیر عرشیا باعث شد سرم رو بچرخونم به سمتش:- می شه به منم نگاه کنی؟- نگاه نداری!- مدارکت رو به دانشگاه نشون دادم خانوم بداخلاق …با ترس نگاش کردم … من نمی خواستم اینجا بمونم … نمی خواستم اینجا درس بخونم! بی توجه به نگاهم گفت:- دو ترم باید دروس حقوق اینجا رو پاس کنی تا بعدش بتونی بری بشینی سر کلاس … از ترم بعد ثبت نام می شی … دیگه نیم خواستم اونجا بمونم … تحملش برام سخت بود … نادیا داشت با صدای بلند برای نوژن اشعار حافظ رو می خوند … خودمو از جا کندم … امیر عرشیا هم با نگرانی بلند شد و گفت:- کجا؟تکیه مو دادم به عصای دستم و گفتم:- تنهام بذار …امیر عصامو چسبید و گفت:- اینقدر این جمله رو به من نگو! محاله بارم بری توی اتاقت …با بغض گفتم:- چرا دست از سرم بر نمی داری؟ چی از جون من می خوای؟ من نمی خوام اینجا بمونم … نمی خوام اینجا درس بخونم … من می خوام برگردم انگلیس …فک امیر عرشیا منقبض شد … با اینحال خودشو کنترل کرد و گفت:- باشه … بشین در موردش حرف می زنیم … آقا بزرگ متوجه وضعیت من شد و گفت:- چیزی می خوای بابا؟ناچارا نشستم و گفتم:- نه آقا بزرگ … پام خسته شده بود خواستم کمی وایسم …اصلا دوست نداشتم کسی متوجه ناراحتی هام بشه … خاله افشید ظرفی هندونه به همراه یه کاسه انار دون شده قرمز رنگ گذاشت جلوم و گفت:- بخور خاله … از بس تو جون داری هی بلا هم سرت می یاد! بخور تا استخونت زودتر جوش بخوره …امیر عرشیا با لودگی گفت:- آره ویتامین هندونه واسه استخون خیلی مفیده!خاله چپی چپی نثار امیر عرشیا کرد و رفت … بعد زا رفتن خاله امیر عرشیا خودشو کشید سمت من و گفت:- هنوزم برام سواله که چرا اون شب از دست من رفرار کردی؟ چت شد افسون؟ به من بگو … می خوام بدونم …به انگلیسی گفتم:- فکر کنم تو زبون مادریت رو نمی فهمی! فقط دست از سرم بردار … گرفتی؟خونسردانه یه لم انداخت وگفت:- دست برنمی دارم تا وقتی که نگی چته! از اون شب به بعد دیگه نخندیدی … - دوست ندارم بخندم … باید در مورد اینم توضیح بدم؟- تو فقط بگو چه مرگته … من دیگه کاری به کارت نداره …- به تو مربوط نیست … - ولی بهم مربوطه که بدونه چرا از دستم فرار کردی … روز به روز زبونت داره تلخ تر میشه … دلیلش چیه؟ - دلیلش اینه که تو مزاحم منی …باز فکش منقبض شد … هر آن انتظار داشتم بلند شه بره … اما از جاش تکون نخورد … چند لحظه سکوت کرد و سپس گفت:- از شر من راحت نمی شی … اگه از دیدت من مزاحمم باید تحملم کنی … چاره ای نداری!چشمامو گرد کردم و با نفس نفس گفتم:- کی گفته؟دستشو کوبید روی قلبش و گفت:- من …لبمو جویدم و گفتم:- تو خیلی خودخواهی …- آره همه همینو می گن …سرمو به پشتی پشت سرم تکه دادم و ترجیح دادم سکوت کنم … یاد حرفش افتادم که گفت دنیل ایمیل برای می ده … شاید بشه ازش چیزی بپرسم … هرچند که بدم می یومد زیر دینش برم و فکر کنه بهش محتاجم … اما شاید فرجی می شد … همونطور با چشم بسته گفتم:- از دنیل چه خبر … - با من حرف می زنی یا تو خواب داری حرف می زنی؟چشمامو باز کردم و گفتم:- جز تو مگه کسی از دنیل خبر داره؟پوزخندی زد و گفت:- انگار من به یه دردی خوردم …- جواب سوالمو بده ..- خبر خاصی نداره … زیاد از حد سفارش درست رو می کنه … تو دلم گفتم اون اگه نگران درسم بود اجازه می داد بمونم تا درسم تموم بشه …

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
سلام به همه ی دوستای رمانی!!!!امیدوارم از سایت و رمانا لذت ببرین!!منبع بیشتر رمانا از سایت نودوهشتیا،و.... هست!خوب دیگه برین سر وقت رمانا!!!!! درضمن کسایی که کپی میکنین بی زحمت با ذکر منبع باشه!!.. رمان هاي اين سایت نوشته ي كاربران عزيز سايت نودوهـــشتيا است. وهمين جا از همشون تشكرميكنم.... به خاطر اينكه شما از ماخبر داشته باشيد بهتره همه ايميل منو داشته باشيد.... elahenaz567@yahoo.com حرف و گفته يا سوالي بود درخدمتم.... مدیریت :باران
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 18
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 19
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 22
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 31
  • بازدید ماه : 31
  • بازدید سال : 171
  • بازدید کلی : 2,469
  • کدهای اختصاصی